روزی روزگاری، شهابی در آسمان تاریک درخشید، دخترکی که به آسمان خیره شده بود، آن را دید و آرزو کرد .. آرزویی به خالصی آب و به پاکی نور .
سالها از آن اتفاق گذشت، دخترک زن مسنی شده بود که هر شب به امید دیدن دوباره آن شهاب، به آسمان خیره میشد اما افسوس که شهاب به سفری طولانی رفته بود و نیامد .. نیامد و نیامد تا روز موعود ، زن مسن رفت و خاطرات و آرزویش را هم با خود برد اما .. همان موقع نوزادی متولد شد، به خوشبویی گل، به روشنی آفتاب، به شیرینی سیب و به زیبایی رودهای خروشان.. آرزوی زن، با متولد شدن آن نوزاد به حقیقت پیوسته بود .
نوزاد بزرگ شد، بزرگ و بزرگتر ، فرد بالغی شد، دوست داشتنی و خاص ، فردی که در قلب همگان جا دارد و نوری است در هر سختی، در هر تنگتا، دستگیری است در هر مشکل . او تنها فرد روی این کره آبی است که تظاهر نمیکند، همانطور که پیرزن خواسته بود، مهربانی، ایثارگری و رافت در او معنا میشود ..
از آرزوی پیرزن سال های زیادی نیست که میگذرد اما از سالروز فوتش، 14 بهار آمده و رفته .
تولد آن نوزاد، شروع تازه ای در تاریخچه بشریت بود که توانست قلب همه ما را دگرگون کند، امیدی روشن در تاریکی های قلب ما ، آن نوزاد بود و امروز، سالروز میلادش است ،
تولدت مبارک، شهابِ آسمانی 🦋،،