می آید می نشیند در کافه درست در کنج ترین مکان و ساعـت ها به یک جا زل میزند کاملا صامـت و بی حرکـت
از پشت شیشه های کافـه گل های ارکـیده را به تماشا مینـشیند
روزهای اول اکیپ های جوان و نوجوان دستش می انداختند دلشان خـوش است دیگـر تا به حال نظاره گر نشده اند دختـری از جـنس سکـوت و چشم های مـرده را
من مـیدانم...
شاید آن جـوان های بی غل و غش نیز بداننـد
کـه دخترک در خودش احـساس ها را کـشته و با قلمـوی سیاه به جان رنگ هـا افتاده
من میدانم...
زن دستفـروش کنار خیابان نیز بی شک میداند کـه برای دلخوشی دخترک به گل های ارکیده اب میدهد و به آن ها میرسد او نیز حتما سوسوی برق کم چشم های دخترک را هنگـام زل زدن به ارکیده ها دیده
میدانی چیسـت؟!..
دخترک برایم معنا کننـده ی شعر عروسک کوکی "فروغ فرخـزاد" اسـت
همانـقدر آرام...
همانـقدر خامـوش...
"بیـش از اینها،آه،آری
بیش از ایـنها میتوان خـاموش مـاند"
از پشت شیشه های کافـه گل های ارکـیده را به تماشا مینـشیند
روزهای اول اکیپ های جوان و نوجوان دستش می انداختند دلشان خـوش است دیگـر تا به حال نظاره گر نشده اند دختـری از جـنس سکـوت و چشم های مـرده را
من مـیدانم...
شاید آن جـوان های بی غل و غش نیز بداننـد
کـه دخترک در خودش احـساس ها را کـشته و با قلمـوی سیاه به جان رنگ هـا افتاده
من میدانم...
زن دستفـروش کنار خیابان نیز بی شک میداند کـه برای دلخوشی دخترک به گل های ارکیده اب میدهد و به آن ها میرسد او نیز حتما سوسوی برق کم چشم های دخترک را هنگـام زل زدن به ارکیده ها دیده
میدانی چیسـت؟!..
دخترک برایم معنا کننـده ی شعر عروسک کوکی "فروغ فرخـزاد" اسـت
همانـقدر آرام...
همانـقدر خامـوش...
"بیـش از اینها،آه،آری
بیش از ایـنها میتوان خـاموش مـاند"