#حکایتی از «تذکرة الاولیاء»شیخ عطارنیشابوری رحمه الله
گویند حبیب عجمی یکی از اولیاء الله،قبل ازاینکه توبه نماید واز اولیاءالله گردد،مالداربود ،به نیازمندان پول قرض داده واز آن کسب ربا می کرد،روزی به خانه یکی ازبدهکاران به طلب سودخویش رفت،زن خانه گفت: شوهرم نیست وپولی نداریم،گوسفندی کشته ایم که جز گردن آن چیزی نمانده،اگر بخواهی آن را به جای سود پولی که به ما دادی به تو دهم، حبیب آن راگرفت وبه خانه بردوبه زنش گفت این سود آن پول است،بگیرو آن را در دیگ گذاشته وبپز،
زن گفت:
نان وهیزمی برای طبخ آن نداریم،
گفت: هم اکنون رفته واز بدهکاردیگری جای سود هیزم خواهم گرفت.
رفت وگرفت ونزد زن آمد.چون دیگ پخته شد ،گدایی بر در خانه آمد واز آن طعام طلب کرد.حبیب به سختی و غضب وی را از در خانه راند.گدا ناراحت ونومید رفت.
زن چون دیگ را از آتش گرفت وخواست درکاسه بریزند،ناگهان متوجه شد که در دیگ جای غذا خون سیاه است.هراسان حبیب را صدا کرد وگفت:
نگاه کن که از شومی ربای تو و راندن آن گدا،به ما چه رسید.به این جهان اینگونه است به آن جهان چه خواهدشد.
حبیب آن منظره راکه دید آتشی دردلش نشست که هرگز فروکش نکرد.گفت : ای زن هرچه بودتوبه کردم روز دیگر به طلب بدهکاران رفت،روزجمعه بود،کودکان بازی میکردند. چون حبیب را بدیدند فریادزدند که: حبیب رباخوار آمد. دور شوید تا گرد او بر ما ننشیند که چون او بدبخت شویم.
این سخن بر حبیب سخت آمد. روی به مجلس حسن بصری رحمه الله رفت .بر زبان حسن بصری چیزی گفته شد که به یکبارگی دل حبیب را غارت کرد. هوش از او زایل شد. پس توبه کردچون از آن مجلس بازگشت قرض داری او را بدید. خواست که از حبیب بگریزد. حبیب گفت: مگریز! تا کنون توبایدازمن می گریختی،اکنون من ازتوبایدگریزان باشم.
و از آنجا بازگشت. کودکان بازی میکردند. چون حبیب رابدیدند گفتند: دور باشید تا حبیب توبه کننده بگذرد تاگرد ما بر او ننشیند که نزدخدای گنهکار شویم.
حبیب روی به درگاه خداوند گفت: الهی و سید ی!بدین یک روز که با تو آشتی کردم این طبل دلها بر من زدی و نام من به نیکویی بیرون داد ی. پس نداکرد که: هر که را از حبیب مطالبه ای است بیاید و بستاند. خلق گرد آمدند و آن مال خویش جمله بداد تا فقیرشد. کسی دیگر بیامد و ادعا کرد. چادر زن بداد؛ و دیگری ادعاکرد. پیراهن خود بدو داد. برهنه بماند و برلب فرات در صومعه ای شد و آنجابه عبادت خدای مشغول شده.
@sunnigram