دوست داشتم برای اطرافیانم مجهول بمانم درست مثل یک مسئله سخت که کسی قادر به حل کردنش نبود، جز یک نابغه ی جهانی.
درست مثل کتابی که پایانش را کسی نفهمید جز خود نویسنده اش،درست مثل قهوه ی جادویی که در آن کافه آبی به خورد عاشق های فراموشکار میدادن تا بتوانند معشوقشان را به یاد بیاورند اما هیچگاه و هیچکس قادر به کشف آن فورمول قهوه مرموز نشد جز کسی که آن را به عاشقان فراموشکار سرو میکرد.
من هم میخواستم مجهول بمانم، تا شاید یکی هم بتواندمن را کشف کند، آنگاه میتوانستم راز درونم را برای قلبش فاش کنم!
شاید هم دستانش را میگرفتم و با یک فولکس قدیمی مشغوله فروش گل های بهاری و کتاب های قدیمی میشدیم آن هم درست در کوچه پس کوچه های تهران. لااقل آن طور میتوانستم رنگ و لعاب طهران قدیم را به تهران بی روح تزریق کنم...
دوست داشتم چاپ اول تمام کتاب های قدیم را در قفسه ای بگذارم و روزی یک صفحه اش را بخوانم تا بتوانم با ذره ذره وجودم کلمات کتاب را زندگی کنم.
هر صبح پیراهن چهارخانه ام را به تن میکردم و بند کفشم را محکم میبستم و مشغول پخش کردن کتاب های قدیمی میشدم ، تا شاید کسی بتواند راز مرا نیز کشف کند!
#ساره_میرزایی
برای عسل!✨