خیلی خوشگل نبود…
یه صورت معمولی داشت،با چشمای معمولی و مهربون.
اما؛
اما قشنگ میخندید…
انقد قشنگ میخندید که آدم احساس می کرد هیچکس تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده!
راستش همه کار کردم که به دستش بیارم…
چند سالی هم بودیم با هم.
دروغ چرا!همه چی هم خوب بود.
دوسم داشت؛دوسش داشتم.
اما انگار آدم وقتی داره به آرزوهای بزرگش می رسه یادش میره که چقد آرزوهای کوچیک هم داشته!
یادمه یه بار خسته از سر کلاس بر می گشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت بریم بیرون!
عدسی پخته بود…خودش کلاسش رو نرفته بود که درستش کنه و بیاره تا بتونیم با هم بخوریم.
یکم شور شده بود؛
به شوخی غر زدم بهش که چرا انقد شور آخه دختر؛گلوم سوخت!
ولی بعد فوری نوک دماغشو گرفتم کشیدم و گفتم:با این حال،باور کن این خوشمزه ترین عدسی بود که تا حالا خورده بودم!
می دونستم بلده خوب غذا درست کنه!
فقط چون عجله ای بوده این دفعه اینطوری شده.
اون موقع ها آرزوم همین چند لحظه نشستنا کنارش بود.
یه مدت که گذشت الکی بهانه گیر شدم؛
هربار سر یچیزی ناراحتش میکردم؛
همه کارم کرد واسه موندنما!
اما من دیگه رویاهای جدید تو سرم داشتم!
و از نظر من اون سد راه تک تکشون بود.
واسه همین یه روز بی دلیل گذاشتم و رفتم.
الآن یک ماهی میشه که برگشتم ایران.
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارک دیدمش.
برعکس من که هر دفعه یه چیز می گفتم و هر روز یه رنگ عوض میکردم؛اون انگار خیلی عوض نشده بود…
فقط یه ذره پیر شده بود،یه ذره هم آروم تر.
با همون تیپ و قیافه!
نمیدونم چرا با وجودی که ازش فاصله داشتم،ولی انگار بوی عطرشو حس میکردم.نمیدونم شایدم خیالاتی شده بودم…
گاهی وقتا لبخند می زدا اما خنده هاش دیگه اون شکلی نبود…
چشاشم هنوز مثل قبل مهربون بود اما برق اون سالهارو نداشت.
همینطوری زل زده بودم به صورتش؛
یه تیکه از موهای جوگندمیشو دزدکی دیدم از زیر روسریش؛
همون روسری که من براش خریده بودم؛
باورم نمی شد هنوز نگهش داشته باشه!
داشت یه دختر بچه رو توی تاب هول می داد که مامان صداش میزد.
میدونی من آدمای زیادی رو شناختم تو این مدت…
اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمیداد.
یه لحظه دلم خواست زمان برگرده و بشیم همون دو تا دانشجوی 22 20 ساله که عصرا بعد کلاس از ذوق و شوق بودن کنار همدیگه همه کوچه ها و خیابونای شهر و قدم می زدن،بدون اینکه حتی یه لحظه خسته بشن اما…
الآن ساعت10شبه و اون احتمالا داره کنار خانوادش عدسی خوش نمک می خوره.منم همچنان روی صندلی پارک نشستم و به اون سالها فکر میکنم؛اما نه مثل اون خانواده ای دارم و نه کسی که حتی توی خونه منتظرم باشه.
"میدونی یه چیزایی هست که آدم سال ها بعد می فهمه!
سال ها بعد که دیگه خیلی دیره.
خیلی دیر…"
|• @Sweet_dream83 •|
#sᴀᴇᴇᴅᴇʜ
یه صورت معمولی داشت،با چشمای معمولی و مهربون.
اما؛
اما قشنگ میخندید…
انقد قشنگ میخندید که آدم احساس می کرد هیچکس تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده!
راستش همه کار کردم که به دستش بیارم…
چند سالی هم بودیم با هم.
دروغ چرا!همه چی هم خوب بود.
دوسم داشت؛دوسش داشتم.
اما انگار آدم وقتی داره به آرزوهای بزرگش می رسه یادش میره که چقد آرزوهای کوچیک هم داشته!
یادمه یه بار خسته از سر کلاس بر می گشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت بریم بیرون!
عدسی پخته بود…خودش کلاسش رو نرفته بود که درستش کنه و بیاره تا بتونیم با هم بخوریم.
یکم شور شده بود؛
به شوخی غر زدم بهش که چرا انقد شور آخه دختر؛گلوم سوخت!
ولی بعد فوری نوک دماغشو گرفتم کشیدم و گفتم:با این حال،باور کن این خوشمزه ترین عدسی بود که تا حالا خورده بودم!
می دونستم بلده خوب غذا درست کنه!
فقط چون عجله ای بوده این دفعه اینطوری شده.
اون موقع ها آرزوم همین چند لحظه نشستنا کنارش بود.
یه مدت که گذشت الکی بهانه گیر شدم؛
هربار سر یچیزی ناراحتش میکردم؛
همه کارم کرد واسه موندنما!
اما من دیگه رویاهای جدید تو سرم داشتم!
و از نظر من اون سد راه تک تکشون بود.
واسه همین یه روز بی دلیل گذاشتم و رفتم.
الآن یک ماهی میشه که برگشتم ایران.
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارک دیدمش.
برعکس من که هر دفعه یه چیز می گفتم و هر روز یه رنگ عوض میکردم؛اون انگار خیلی عوض نشده بود…
فقط یه ذره پیر شده بود،یه ذره هم آروم تر.
با همون تیپ و قیافه!
نمیدونم چرا با وجودی که ازش فاصله داشتم،ولی انگار بوی عطرشو حس میکردم.نمیدونم شایدم خیالاتی شده بودم…
گاهی وقتا لبخند می زدا اما خنده هاش دیگه اون شکلی نبود…
چشاشم هنوز مثل قبل مهربون بود اما برق اون سالهارو نداشت.
همینطوری زل زده بودم به صورتش؛
یه تیکه از موهای جوگندمیشو دزدکی دیدم از زیر روسریش؛
همون روسری که من براش خریده بودم؛
باورم نمی شد هنوز نگهش داشته باشه!
داشت یه دختر بچه رو توی تاب هول می داد که مامان صداش میزد.
میدونی من آدمای زیادی رو شناختم تو این مدت…
اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمیداد.
یه لحظه دلم خواست زمان برگرده و بشیم همون دو تا دانشجوی 22 20 ساله که عصرا بعد کلاس از ذوق و شوق بودن کنار همدیگه همه کوچه ها و خیابونای شهر و قدم می زدن،بدون اینکه حتی یه لحظه خسته بشن اما…
الآن ساعت10شبه و اون احتمالا داره کنار خانوادش عدسی خوش نمک می خوره.منم همچنان روی صندلی پارک نشستم و به اون سالها فکر میکنم؛اما نه مثل اون خانواده ای دارم و نه کسی که حتی توی خونه منتظرم باشه.
"میدونی یه چیزایی هست که آدم سال ها بعد می فهمه!
سال ها بعد که دیگه خیلی دیره.
خیلی دیر…"
|• @Sweet_dream83 •|
#sᴀᴇᴇᴅᴇʜ