no pain no gain dan repost
نوبت اینکه یک روز کامل با خیال راحت چیل کنی میرسه...
اینکه با خیال راحت بری بیرون قدم بزنی...بدون درنظر گرفتن زمان...
اینکه دیگه از توی جمع بودن خجالت نکشی...
میدونید...
اینا هم بخشی از زندگیه...
قرار نیست همیشه خوب یا همیشه بد باشه...
ی جایی ی نفر گفت...
زندگی خیلی وقتا شیرین نیست!...مَلسه!😊
راست میگه خب...
این هول و ولایی که توی دلته قابل درکه...
اینکه دلت میخواد تموم بشه...
ولی بحث فقط تموم شدن نیست
به نتیجه رسیدنه
وگرنه کی اندازه ی من تموم کرد!
آها؟
.
.
.
بعد از خبر تعویق دوم...من خیلی ریختم بهم...چون گوشیمو خاموش کردم که برم استراحت کنم...
کِی؟...۱۰ روز مونده به کنکور!
فکر نمیکردم که وزیر بهداشت حرفش عوض بشه
از طرفی تلویزیون خونمون شبکه های ایرانُ نداره...
منم گوشیم خاموش!
کسی نمیتونست بهم زنگ بزنه
وقتی گوشیمو روشن کردم دوستم زهرا این پیامُ داده بود...
من خودمو باختم...
کامل...
بدنم یخ زد...
هنوزم بهش فکر میکنم بدنم یخ میزنه...
برنامم ریخته بود بهم...
اونم منی که واقعاً واقعاً با چنگ و دندون خودمو بالا کشیده بودم...
لمس شد بدنم...
به مادر گفتم من کنکور نمیدم اصن!
والا...
و بعدشم تحلیل کردم که مگه قراره همه برن دانشگاه؟!
ها؟
(از این فکرا توی ذهن هممون اومده😉)
واقعاً نمیخواستم برم...
حتی توی فکر بودم که معصومه و بلاک کنم چون ازش خجالت میکشیدم...🤦🏻♀️
ولی...
دو روز بعدش...
رفتم جلوی آینه...
(لطفاً فکر نکنید که خود شیفته هستم!)
خودمو دیدم...گفتم اطهر...تو حیفی!
بخدا که حیفی...
و زار زدم...
از اون مدل گریه ها که همزمان هم شقیقههات درد میگیره هم پیشونی...هم بینیت کیپ میشه!
انتظار ندارم درکم کنید...
ولی بعضی وقتا به خدا میگم...
من سختترین روزای زندگیمو پشت سر گذاشتم!
همه چیز باهم...همزمان...توی زندگیم بود...
از اتاقم میرفتم بیرون میدیدم بابا نیست...آتیش میگرفتم...
کمتر یک هفته تا کنکور داشتم...
برنامم ریخته بود بهم...
ولی از وقتی به خودم یادآوری کردم که چقدر حیف میشه اگه نشه...
تایم مطالعم رسید به ۱۷_۱۸...
نمیگم برید اونجوری بخونید
من خط و نشون نمیکشم...
ولی با همه ی پتانسیلم خوندم...
انقدر مشغول بودم که زهرا پیام داد که خوبی؟ جوابشو ندادم!
گفتم با همه ی پتانسیلم میرم که تمومش کنم...
خیلی حس بدی بود...
میفهمید قطعاً...
اینا رو گفتم که بدونید...
شما الان ۱۰ روز مونده به کنکور نیستید!
مثل من نیستید!
من نمیدونم چجوری و چقدر...
تو رو جون هرکسی که دوست دارید بخونید...
زیاد...
بخونید...
از روزتون به بهترین شکل ممکن استفاده کنید...
این روزها به هرحال میگذره...
ی کاری نکن که دوباره تکرار بشن...
خب؟
اینکه با خیال راحت بری بیرون قدم بزنی...بدون درنظر گرفتن زمان...
اینکه دیگه از توی جمع بودن خجالت نکشی...
میدونید...
اینا هم بخشی از زندگیه...
قرار نیست همیشه خوب یا همیشه بد باشه...
ی جایی ی نفر گفت...
زندگی خیلی وقتا شیرین نیست!...مَلسه!😊
راست میگه خب...
این هول و ولایی که توی دلته قابل درکه...
اینکه دلت میخواد تموم بشه...
ولی بحث فقط تموم شدن نیست
به نتیجه رسیدنه
وگرنه کی اندازه ی من تموم کرد!
آها؟
.
.
.
بعد از خبر تعویق دوم...من خیلی ریختم بهم...چون گوشیمو خاموش کردم که برم استراحت کنم...
کِی؟...۱۰ روز مونده به کنکور!
فکر نمیکردم که وزیر بهداشت حرفش عوض بشه
از طرفی تلویزیون خونمون شبکه های ایرانُ نداره...
منم گوشیم خاموش!
کسی نمیتونست بهم زنگ بزنه
وقتی گوشیمو روشن کردم دوستم زهرا این پیامُ داده بود...
من خودمو باختم...
کامل...
بدنم یخ زد...
هنوزم بهش فکر میکنم بدنم یخ میزنه...
برنامم ریخته بود بهم...
اونم منی که واقعاً واقعاً با چنگ و دندون خودمو بالا کشیده بودم...
لمس شد بدنم...
به مادر گفتم من کنکور نمیدم اصن!
والا...
و بعدشم تحلیل کردم که مگه قراره همه برن دانشگاه؟!
ها؟
(از این فکرا توی ذهن هممون اومده😉)
واقعاً نمیخواستم برم...
حتی توی فکر بودم که معصومه و بلاک کنم چون ازش خجالت میکشیدم...🤦🏻♀️
ولی...
دو روز بعدش...
رفتم جلوی آینه...
(لطفاً فکر نکنید که خود شیفته هستم!)
خودمو دیدم...گفتم اطهر...تو حیفی!
بخدا که حیفی...
و زار زدم...
از اون مدل گریه ها که همزمان هم شقیقههات درد میگیره هم پیشونی...هم بینیت کیپ میشه!
انتظار ندارم درکم کنید...
ولی بعضی وقتا به خدا میگم...
من سختترین روزای زندگیمو پشت سر گذاشتم!
همه چیز باهم...همزمان...توی زندگیم بود...
از اتاقم میرفتم بیرون میدیدم بابا نیست...آتیش میگرفتم...
کمتر یک هفته تا کنکور داشتم...
برنامم ریخته بود بهم...
ولی از وقتی به خودم یادآوری کردم که چقدر حیف میشه اگه نشه...
تایم مطالعم رسید به ۱۷_۱۸...
نمیگم برید اونجوری بخونید
من خط و نشون نمیکشم...
ولی با همه ی پتانسیلم خوندم...
انقدر مشغول بودم که زهرا پیام داد که خوبی؟ جوابشو ندادم!
گفتم با همه ی پتانسیلم میرم که تمومش کنم...
خیلی حس بدی بود...
میفهمید قطعاً...
اینا رو گفتم که بدونید...
شما الان ۱۰ روز مونده به کنکور نیستید!
مثل من نیستید!
من نمیدونم چجوری و چقدر...
تو رو جون هرکسی که دوست دارید بخونید...
زیاد...
بخونید...
از روزتون به بهترین شکل ممکن استفاده کنید...
این روزها به هرحال میگذره...
ی کاری نکن که دوباره تکرار بشن...
خب؟