یه چیزی هست که میخواستم دربارش با جفتتون صحبت کنم میدونم این گفت و گوی سختیه، ولی شما دوتا خیلی برام مهم هستید و می دونم که شماهم خیلی برای همدیگر مهم هستید واسه همین مهمه که در ادامه این حد و مرز و تعیین کنیم، تا بتونیم محیطی بسازیم که همگی داخلش احساس راحتی، اطمینان، و آزادی، برای بیان احساساتمون داشته باشیم.
احساسات، راستی برای یه مدت طولانی فراموش کرده بودم احساسات چی هستن، یه جا گیر افتاده بودم میشه گفت تو یه غار، یه غار عمیق و تاریک و بعد،چندتا وافل اگو گذاشتم تو جنگل، و تو وارد زندگیم شدی، برای اولین بار بعد یه مدت طولانی، دوباره احساس پیدا کردم.
احساس شادی میکردم
ولی اخیرا ازت احساس دوری میکردم انگار که تو خودت رو ازم دور می کنی یا همچین چیزی.
دلم برای هرشب بازی کردن بورد گیم تنگ شده، برای درست کردن وافل های اگوی سه طبقه موقع طلوع خورشید، برای دیدن فیلم های کابویی قبل اینکه خوابمون ببره.
ولی میدونم داری بزرگتر میشی، رشد میکنی، تغییر میکن، و گمون کنم، بخوام صادق باشم، این چیزیه که منو میترسونه، من نمیخوام شرایط تغییر کنه، پس گمونم شاید واسه همین اومدم اینجا، تا سعی کنم که شاید جلوی این تغییر رو بگیرم تا زمان رو به عقب برگردونم تا اوضاع رو دوباره مثل سابق بکنم.
ولی میدونم این ساده لوحانه است فقط زندگی اینطور نیست، درحال حرکته، همیشه درحال حرکته، چه بخوای چه نخوای.
و آره گاهی دردناکه، گاهی غمناکه، گاهی شگفتی سازه، شاده، پس میدونی چیه بچه؟
همینجوری بزرگ شو،بچه جون:)
نذار من جلوت رو بگیرم، اشتباه کن، ازشون درس بگیر، و وقتی زندگی بهت صدمه زد، چون حتما میزنه، دردش رو به خاطر بسپار، دردخوبه، یعنی داخل اون غار نیستی.
ولی خواهش میکنم، اگه مشکلی نیست به خاطر پدر بیچاره ات در رو هفت سانتی متر باز نگه دار:)
دوست دارت
-هاپر
احساسات، راستی برای یه مدت طولانی فراموش کرده بودم احساسات چی هستن، یه جا گیر افتاده بودم میشه گفت تو یه غار، یه غار عمیق و تاریک و بعد،چندتا وافل اگو گذاشتم تو جنگل، و تو وارد زندگیم شدی، برای اولین بار بعد یه مدت طولانی، دوباره احساس پیدا کردم.
احساس شادی میکردم
ولی اخیرا ازت احساس دوری میکردم انگار که تو خودت رو ازم دور می کنی یا همچین چیزی.
دلم برای هرشب بازی کردن بورد گیم تنگ شده، برای درست کردن وافل های اگوی سه طبقه موقع طلوع خورشید، برای دیدن فیلم های کابویی قبل اینکه خوابمون ببره.
ولی میدونم داری بزرگتر میشی، رشد میکنی، تغییر میکن، و گمون کنم، بخوام صادق باشم، این چیزیه که منو میترسونه، من نمیخوام شرایط تغییر کنه، پس گمونم شاید واسه همین اومدم اینجا، تا سعی کنم که شاید جلوی این تغییر رو بگیرم تا زمان رو به عقب برگردونم تا اوضاع رو دوباره مثل سابق بکنم.
ولی میدونم این ساده لوحانه است فقط زندگی اینطور نیست، درحال حرکته، همیشه درحال حرکته، چه بخوای چه نخوای.
و آره گاهی دردناکه، گاهی غمناکه، گاهی شگفتی سازه، شاده، پس میدونی چیه بچه؟
همینجوری بزرگ شو،بچه جون:)
نذار من جلوت رو بگیرم، اشتباه کن، ازشون درس بگیر، و وقتی زندگی بهت صدمه زد، چون حتما میزنه، دردش رو به خاطر بسپار، دردخوبه، یعنی داخل اون غار نیستی.
ولی خواهش میکنم، اگه مشکلی نیست به خاطر پدر بیچاره ات در رو هفت سانتی متر باز نگه دار:)
دوست دارت
-هاپر