تاریخ‌اندیشی ـ مهدی تدینی


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


ایدئولوژی‌، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم و پژوهشگر
کتابها:
ـ فاشیسم و کاپیتالیسم
ـ نظریه‌های فاشیسم
ـ جنبشهای فاشیستی
ـ آشوویتس یکتا؟
ـ دموکراسی بدون دموکراتها؟
ـ ارنست نولته
ـ هولوکاست
ـ قرن بیستم: ایدئولوژی‌های خشونت
@mehditadayoni

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


«تماشاخانه»

«دروغ محضه آقا!»

مستند «اون شب که بارون اومد... یا... حماسۀ روستازادۀ گرگانی»، ساختۀ کامران شیردل، 1347.


فیلم با رول‌های سفید و نانوشتۀ کاغذِ روزنامه آغاز می‌شود و این نخستین نکتۀ فیلم است. ناگهان این رول‌ها در دستگاه‌های چاپ قرار می‌گیرند، چاپ می‌خورند، بریده می‌شوند و شهر را پر می‌کنند: «حماسۀ روستازادۀ گرگانی!». اول همه باور می‌کنند که نوجوانی روستایی حماسه‌ای آفریده است و قرار بر این می‌شود که دوربین‌ها به گرگان روند و آن پسر روستازاده را پیدا کنند و این‌چنین ماجرا شروع می‌شود...

«دروغ محضه آقا!»...

مستندسازان به روستای «لامَلَنگ» در گرگان می‌روند. فیلم لحن کنایی و طنز جالبی دارد و روایتی که از روستا ارائه می‌دهد، آگاهانه مضحک است. در ادامه کامران شیردل به سراغ افراد مختلفی می‌رود تا ببیند ماجرای حماسۀ این روستازاده دقیقا چه بوده است که در این‌جا با روایت‌ها و قضاوت‌های ضد و نقیضی روبرو می‌شود!

«دروغ محضه آقا!»...

ماجرا این بوده که گویا در شبی بارانی، سیل پلی را در مسیر خط‌آهن خراب کرده بوده و نوجوانی روستایی می‌فهمد ریل خراب شده، کُتش را از تن درمی‌آورد و آتش می‌زند و جلوی قطار را می‌گیرد و این‌چنین جان 200 نفر را نجات می‌دهد (درست مانند ماجرای دهقان فداکار، ریزعلی خواجوی).

«دروغ محضه آقا!»...

افرادی که کامران شیردل در این فیلم با آن‌ها مصاحبه می‌کند، یکی در میان، این ماجرا را تأیید و رد می‌کنند! یکی این ماجرا را تأیید می‌کند و پسر را می‌ستاید، و یکی می‌گوید آن شب اصلاً قطار مسافربری به گرگان نمی‌آمده است! و اصلاً قطار در 80 کیلومتری متوقف شده است! و دوباره نفر بعد از هدایایی می‌گوید که به پسر روستازاده داده‌اند! در این میان همۀ مقامات راه‌آهن این ماجرا را تکذیب می‌کنند و می‌گویند اصلاً این ماجرا از پایه دروغ است! فیلم تدوین بسیار خلاقانه‌ای دارد و به خصوص جملۀ «دروغ محضه آقا!» مانند ترجیع‌بندی دائم در فیلم تکرار می‌شود.

«دروغ محضه آقا!»...

در نهایت به پسر بچه می‌روند و نظر خود او را می‌پرسد و از او می‌خواهد که ماجرا را خود تعریف کند. فیلم ابتدا مدرسه و کلاس درس بچه‌ها را نشان می‌دهد؛ یکی از بچه‌ها داستان دهقان فداکار را از روی کتاب می‌خواند... سپس «محمد اسماعیل نودهی»، روستازادۀ گرگانی، خود جلوی دوربین می‌آید و ماجرا را تعریف می‌کند و تأکید می‌کند که او جلوی قطار را گرفته است!

«دروغ محضه آقا!»...

فیلم بیننده را در ابهام رها می‌کند و تمام می‌شود. نمی‌توان در نهایت قضاوت کرد که آیا این اتفاق افتاده است یا «دروغ محض» بوده است. اما یک نکته روشن می‌شود: این‌که «اسطوره» چگونه ساخته می‌شود و رویکرد انسان‌ها به اسطوره چگونه است: «هر کسی بر اساس منفعت خود اسطوره را باور یا رد می‌کند!» روزنامه‌نگارانی برای فروش روزنامه، اسطوره‌ای را جار می‌زنند! روزنامه‌نگارانی دیگر برای خودنمایی با آن مقابله می‌کنند. روستاییان برای اثبات خود، آن را تأیید می‌کنند و باور می‌کنند و کارمندان راه‌آهن ــ شاید برای حفظ اعتبار خود ــ همگی آن را «دروغ محض» می‌نامند. اما اسطوره‌ها بازتولید می‌شوند، زیرا انسان‌ها «دوست دارند» اسطوره‌پردازی کنند. به همین دلیل است که کامران شیردل، در نهایت به طنز و کنایه می‌گوید: «با توجه به حساسیت بارانی که در شب حادثه باریده موافقت فرمایند حماسۀ مزبور به نام «آن شب که بارون اومد» خوانده شود.» «باران و شب» دو عنصرند که حقیقت را از دید فرومی‌پوشانند و اسطوره در گرگ‌ومیش زاده می‌شود...

این مستند 49 سال پیش ساخته شده است. کامران شیردل (متولد 1318)، کارگردان و مستندساز ایرانی، این فیلم را در سال 1347 ساخت. شیردل نخستین ایرانی بود که در مرکز تحقیقات سینمایی رم تحصیل کرد و در آن‌جا بزرگان سینمای ایتالیا را از نزدیک درک کرد. او در سال 1344 به ایران بازگشت و از آن پس مستندهای پرشمار و دو فیلم سینمایی ساخت که از میان همۀ آن‌ها مستندی که در این پست می‌بینیم به گمانم معروف‌ترین اثر اوست. این فیلم تا 1353 توقیف بود و پس از اکران در جشنوارۀ بین‌المللی تهران و کسب جوایز در سال همان سال دوباره توقیف شد.

پیشنهاد می‌کنم این فیلم را که بی‌تردید یکی از نقاط روشن در تاریخ فیلمسازی ایران است، در فایل پیوست ببینید.

مهدی تدینی
@tarikhandishi

#تماشاخانه، #مستند


06-18.pdf
218.8Kb
فایل مصاحبه‌ام با روزنامۀ «جامعۀ فردا» که تیزر آن را در پست پیشین دیدیم.

گفتگو دربارۀ ارنست نولته، متفکر و نظریه‌پرداز آلمانی که چهار کتاب از او و دربارۀ او ترجمه کرده‌ام.

@tarikhandishi


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
تیزر مصاحبه‌ام با «جامعۀ فردا» دربارۀ «ارنست نولته»، متفکر آلمانی.

فایل گفتگوی کامل را می‌توانید در پست بعد مشاهده بفرمایید.

با سپاس از خانم فرقدانی که زحمت گفتگو را کشیدند.
@tarikhandishi


برنامۀ سخنرانان گروه جامعه‌شناسی تاریخی.

چهارشنبه، ششم دی، 16:30 تا 18:30.
دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی.

@tarikhandishi


چهارشنبه 6 دی، در دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی، دربارۀ «بولشویسم یهودی و پیوند آن با هولوکاست» صحبت می‌کنم.

سالن ارشاد، ساعت 17 (توضیح بیش‌تر در پست بعد)
@tarikhandishi


تاریخ‌اندیشی ـ مهدی تدینی dan repost
فیلمی فراموش‌شده و بی‌نظیر از کیارستمی: «قضیه شکل اول، شکل دوم»


پرسش از «درستی» است. چه چیز درست‌ است و چه چیز نادرست. کارِ درست چیست؟ لو دادن دیگران یا رازداری؟ مقاومت در برابر زور یا تسلیم شدن؟ اولویت دادن به منفعت شخصی یا تن دادن به خواست جمعی؟ عباس کیارستمی در فیلمِ «قضیه شکل اول، شکل دوم» یک چالش فکری بزرگ را ایجاد می‌کند و سپس نخبگان آن زمان ایران را به پرسش می‌گیرد. غیره‌منتظره‌ترین افراد در این فیلم سخن گفته‌اند:

• صادق خلخالی (حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب اسلامی)
• ابراهیم یزدی (وزیر امور خارجه)
• نورالدین کیانوری (دبیر اول کمیته مرکزی حزب توده ایران)
• دکتر هدایت‌الله متین دفتری (بنیانگذار جبهه دموکراتیک ملی ایران)
• صادق قطب‌زاده (سرپرست رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی ایران)
• عزت‌الله انتظامی (بازیگر تئاتر و سینما)
• مسعود کیمیایی (فیلمساز)
• نادر ابراهیمی (نویسنده و مدیر سازمان همگام با کودکان و نوجوانان)
• دکتر کمال خرازی (مدیر عامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان)
• دکتر محمود عنایت (نویسنده و روزنامه‌نگار)
• دکتر غلامحسین شکوهی (وزیر آموزش و پرورش)
• احترام برومند (گوینده برنامه کودک تلویزیون)
• علی موسوی گرمارودی (شاعر و نویسنده)
• ژاله سرشار (مسوول امور آموزشی و تربیتی کانون اصلاح و تربیت)
• دکتر عبدالکریم لاهیجی (حقوقدان و نایب رئیس جمعیت ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر)
• راب داوید شوفت (رهبر مذهبی کلیمیان ایران)
• اسقف آردوک مانوکیان (رهبر مذهبی ارامنه ایران)

کیارستمی وضعیتی فرضی را در نظر می‌گیرد: چند دانش‌آموز مورد «تنبیه جمعی» قرار گرفته‌اند و حالا بین دو گزینۀ «مقاومت» و «افشای فرد خاطی» باید انتخاب کنند. کیارستمی به سراغ نخبگان سیاسی، ادبی، هنری، حقوقی، دینی، آموزشی، رسانه‌ای و مدیریتیِ کشور می‌رود و با شرح دادن این وضعیتِ فرضی نظر آن‌ها را جویا می‌شود. این‌جاست که وقتی پاسخ‌ها را می‌شنویم، دو چیز به خصوص نمایان می‌شود:

1. مرز باریک «درستی» و «نادرستی».
2. «درهم‌تنیدگیِ» درستی و نادرستی.

برای این‌که به درک درستی از تاریخ و رخدادهای تاریخی برسیم، باید این دو مسئله را همواره پیش چشم داشته باشیم. درستی ناگهان نادرست می‌شود و نادرستی ناگهان درست. این نگرش ما را از «مطلق‌بینیِ ارزشی» نسبت به فاعل و امر تاریخی باز می‌دارد.

در بارۀ این فیلم می‌‌شود یک کتاب نوشت، در بارۀ حرف‌های تک تک افراد آن می‌شود ساعت‌ها حرف زد. از درازگویی می‌پرهیزم و فقط بسنده می‌کنم به این‌که دعوت می‌کنم حرف‌های شخصیت‌های این فیلم را در بافت تاریخی سال 1358 در نظر بگیرید. روحیۀ «مبارزه‌‌طلبی» حتا به شکل کورکورانۀ آن ستایش می‌شود. درک بیش‌تر این نخبگان از مبارزه، امری کاملاً «مستقیم و تک‌خطی» است. و از این بدتر، برای این نخبگان نفس «اعتراض» ارزش است. در یک کلام، «اقتدارستیزی، به هر شکل ممکن» باور مشترک بیش‌تر این نخبگان است، حتا اگر به شیوه و برای هدفی نابخردانه باشد. و فراموش نکنیم که این نخبگان جامعه‌اند که مسیر جامعه را تعیین می‌کنند...

این فیلم محصول سال 1358 است و در بحبوحۀ انقلاب ساخته شده است. این فیلم به دلیل بی‌حجاب بودن زن‌ها، وجود برخی عناصر سیاسی نامطلوب و شائبۀ ایده‌های شورشگرانه، خیلی زود ممنوع شد و رفته رفته به فراموشی سپرده شد. پیشنهاد می‌کنم این فیلم را که به همین پست پیوست کرده‌ام ببینید تا بدانیم چرا کیارستمی بزرگ و بی‌همتا بود.

پی‌نوشت: همۀ فیلم یک طرف‌، جواب‌های روشنفکرانۀ صادق جان خلخالی هم یک طرف.

مهدی تدینی
@tarikhandishi

#کیارستمی، #فیلم_سینمایی، #قطب_زاده، #خلخالی، #ابراهیم_یزدی، #کیانوری


«هنر جولانگاه اندیشه‌ورزی»


چندی پیش (هشتم مهر)، در کانال «تاریخ‌اندیشی»، پستی را منتشر کردم با عنوان «فیلمی فراموش‌شده و بی‌نظیر از کیارستمی: "قضیه شکل اول، شکل دوم"». این پست تا به امروز بیش از یک میلیون بار دیده شده است. مایۀ خوشحالی است که با این پست، این فیلم کیارستمی یادآوری شد.

آنچه باعث شد این فیلم را منتشر کنم، «چالش جامعه‌شناختی‌ای» است که این فیلم برمی‎‌انگیزد. پرسش‌های تاریخی و جامعه‌شناختی گاه در آثار هنری (از ادبیات تا سینما) به گونه‌ای ملموس‌تر و تأثیرگذارتر مطرح می‌‌شوند تا در مباحث نظری. هنر جولانگاه خوبی برای اندیشه‌ورزی است، به شرطی که به هنر به منزلۀ ابزار تبلیغات ایدئولوژیک نگاه نکنیم.

حال که این پست بیش از یک میلیون بازدید داشته، در پست بعد یک بار دیگر آن را بازنشر می‌دهم.

همچنین از این لینک می‌توانید پست مورد نظر را ببینید:

https://t.me/tarikhandishi/41

مهدی تدینی
@tarikhandishi


اعدام گلسرخی و سناریوی پرویز ثابتی (پست دوم)

مصاحبه با امیرحسین فتانت، کسی که گروه گلسرخی را لو داد


در مطالب و کتاب‌هایی که دربارۀ گلسرخی و دانشیان نوشته شده، بارها به اسم «امیرحسین فتانت» برمی‌خوریم و گفته شده که گروه گلسرخی در پی همکاری فتانت با ساواک شناسایی و بازداشت شدند. فتانت پس از 40 سال در مصاحبه‌‌ای مفصل دربارۀ ماجرای بازداشت، محاکمه و اعدام گلسرخی صحبت می‌کند و نقش خود را در آن ماجرا توضیح می‌دهد.

امیرحسین فتانت همواره متهم بود به این‌که با ساواک همکاری کرده و گروه گلسرخی را لو داده است. فتانت در این مصاحبه به صراحت اعتراف می‌کند او کرامت دانشیان (و در نتیجه گلسرخی) را به ساواک لو داده است. فتانت می‌گوید کرامت دانشیان به او گفته بود می‌خواهند ولیعهد را بربایند و نیاز به اسلحه دارند. فتانت که دانستن این ماجرا را جرم می‌دانست، دانشیان را به مأموری در سازمان اطلاعات و امنیت لو می‌دهد. دلیل او برای این کار ساده است. او می‌گوید: «حاضر نبودم به خاطر دانستن این حرف و این کار حتا یک روز زندان بکشم، حاضر نبودم یک سیلی بخورم». فتانت همچنین می‌گوید از لو دادن چریک‌ها اصلاً ناراحت نبود و فقط برای دانشیان ناراحت بود، زیرا او را آدم ساده‌ای می‌دانست. اما می‌گوید انتظار نداشت که این ماجرا به چنین تراژدی‌ای منتهی شود و احساس می‌کرد بازداشتی‌ها همه احکام خفیف خواهند گرفت. فتانت پیش از این ماجراها در هجده سالگی به دلیل یک ماجرای هواپیماربایی بازداشت و پس از دو سال آزاد شده بود. بازداشت گلسرخی زمانی رخ داد که فتانت 22 ساله بود.

فارغ از این‌که چقدر ادعاها و حرف‌های فتانت درست است (که البته او ابایی ندارد از این‌که به همکاری خود با ساواک اعتراف کند)، پرسش اصلی‌ای که دربارۀ اعدام گلسرخی و دانشیان مطرح می‌کند درخور توجه است. او می‌پرسد:

«چرا پروندۀ دانشیان و گلسرخی علنی شد و در تلویزیون سراسری پخش شد؟ از زمان اعدام خسرو روزبه که توده‌ای بود و متهم به قتل بود (در سال 1337) اعدام سیاسی نداشتیم، چرا حالا [در سال 1352] دو شاعر مسلک اعدام شدند؟ در جریان تیراندازی به شاه کسی اعدام نشد، چرا در مورد گلسرخی و دانشیان که همه چیز حرف‌های خشک و خالی بود، دو نفر اعدام شدند؟»

نظریه‌ای که فتانت دربارۀ محاکمۀ گلسرخی ارائه می‌دهد، «نظریۀ نمایش» است؛ یعنی او کل این ماجرا را «نمایش پرویز ثابتی» می‌داند تا بتواند دربار را متقاعد کند گروهی چریک قصد ربودن ولیعهد را داشته‌اند. بنا بر این نظریه، ثابتی با این پروژۀ ساختگی خود را نزد شاه بسیار مطرح کرد و جایگاه خود را در دستگاه امنیتی تثبیت کرد. پرویز ثابتی از سال 1352 مسئول اداره کل سوم ساواک بود که بخش امنیت داخلی را زیر نظر داشت. فتانت می‌گوید: «پرویز ثابتی به نمایشی تلویزیونی نیاز داشت تا شاه را متقاعد کند گلسرخی و گروهش بسیار مخوفند و به این ترتیب دربار مرعوب شود و ثابتی در نقش منجی باشد.» (نقل به مضمون) طبعاً در این سناریویِ ثابتی شاعران خوش‌بیان و مارکسیست‌های آتشین‌کلامی چون گلسرخی و دانشیان بازیگران ناخواستۀ خوبی بودند.


ویدئوی مصاحبۀ امیرحسین فتانت را که در سال 1392 انجام شده، به همین نوشتار پیوست شده است. فتانت هم‌اکنون در کلمبیا زندگی می‌کند و کارهای ترجمه انجام می‌دهد.

این دومین پستی است که دربارۀ گلسرخی و دانشیان می‌بینیم. در لینک زیر می‌توانید پست پیشین را که دربارۀ محاکمه و دفاعیات گلسرخی است، ببینید:

https://t.me/tarikhandishi/93

پی‌نوشت: نحوۀ برخورد آقای فتانت با مجری برنامه هم جالب است!


مهدی تدینی


@tarikhandishi
#انقلاب، #گلسرخی، #مارکسیسم، #مستند


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
فیلم تکان‌دهنده‌ای که جعفر پناهی از خیابان‌های فرعی میدان شوش گرفته، از معتادان بی‌خانمان.

اینجا ایران، تهران، میدان شوش... این‌جا حاشیه نیست، قلب ایران است...

@tarikhandishi


0074.pdf.PDF
2.8Mb
مجلۀ «نگین»، شمارۀ 74، تیر 1350.

در پست پیشین به مقاله‌ای از گلسرخی اشاره کردم که در صفحات 10-11 این نشریه می‌توانید بخوانید.

البته نشریه پر از مطالب ادبی و سیاسی جالب دیگر هم هست.

@tarikhandishi


خسرو گلسرخی: «مولا علی نخستین سوسیالیست جهان است!» (پست اول)


در سه پست پیاپی به خسرو گلسرخی می‌پردازیم. در پست اول به دادگاه و محاکمه و دفاعیات او نگاه می‌کنیم و فیلم دادگاه را می‌بینیم. در پست دوم، صحبت‌های امیرحسین فتانت را می‌بینیم، کسی که گروه دانشیان و گلسرخی را لو داده بود. و در پست سوم، مصاحبه‌ای مفصل با عاطفه گرگین، همسر گلسرخی را می‌بینیم.

خسرو گلسرخی نام مهمی است، زیرا به گمانم او بهترین نمایندۀ انقلاب 57 بود. اگر بخواهیم تجسم عینی انقلاب 57 را در یک شخص متبلورشده ببینیم، آن شخص «خسرو گلسرخی» است. پیش‌تر چهار مستندی را که آقای مصطفی شوقی دربارۀ هویدا ساخته است، دیده بودیم. در پایان بررسی آن مستندها اشاره کردم، درست‌ترین راه برای فهم انقلاب 57 «دریچۀ ایدئولوژی» است. انقلاب 57 بدون ایدئولوژی هرگز به پیروزی نمی‌رسید. نقطۀ اوج آن ایدئولوژی را می‌توان در سخنان گلسرخی دید؛ درست جایی که اسلام و مارکسیسم به شکلی بسیار توده‌فهم و اسطوره‌پردازانه پیوند می‌خورد. همین ایدئولوژی اسطوره‌محور و اسطوره‌پرور بود که نیروی مردمی عظیمی را ایجاد کرد و انقلاب را رقم زد.

کمی به عقب‌تر برویم: گلسرخی در تیر ماه 1350 در شمارۀ 74 نشریۀ «نگین» (این نشریه را در پست می‌توانید دانلود کنید)، مطلبی نوشت با عنوان «شعر در شبه‌جزیرۀ روشنفکری». این نوشتار او دربارۀ شعر است، اما سطر سطر آن از نوعی «سیاست هنریِ» ایدئولوژیک حکایت دارد و طعم تند مارکسیستی آن با تأکید بر مفهوم «تاریخ» مشخص می‌شود. گلسرخی می‌گوید شاعر باید بفهمد «در کجای تاریخ ایستاده» است. در نقد شاعران می‌گوید: «شاعر را جذبه‌های آرامش و رفاه بلعیده»؛ «شاعر جا خالی کرده است، او گوشه‌نشین، حاشیه‌پرداز و منزوی شده، به متلاشی کردن نقش تاریخی شاعر و حقیقت شعر نشسته است.»
گلسرخی درست همین فردی است که در این چند سطر دیدیم. او شاعری است که از رسالت تاریخی می‌گوید و در دادگاهش نیز دقیقاً از «جایگاه تاریخی» خود سخن می‌گوید و این جایگاه را نیز با نظریاتی مارکسیستی و با ارجاع به اسطوره‌های دینی تعریف می‌کند.

او در دادگاه می‌گوید: «ان الحیاه عقیده والجهاد. سخنم را با گفته‌ای از مولا حسین، شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه آغاز می‌کنم. من که یک مارکسیست لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم.

من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم، و حتی برای عمرم. من قطره‌ای ناچیز از عظمت، از حرمان خلق‌های مبارز ایران هستم... از اسلام سخنم را آغاز کردم. اسلام حقیقی در ایران همواره دِین خود را به جنبش‌های رهایی‌بخش ایران پرداخته است... هنگامی که مارکس می‌گوید: «در یک جامعه طبقاتی، ثروت در سویی انباشته می‌شود و فقر و گرسنگی و فلاکت در سوی دیگر، در حالی که مولد ثروت طبقه محروم است» و مولا علی می‌گوید: «قصری بر پا نمی‌شود، مگر آنکه هزاران نفر فقیر گردند»، نزدیکی‌های بسیاری وجود دارد. چنین است که می‌توان در این لحظه از تاریخ، از مولا علی به عنوان نخستین سوسیالیست جهان نام برد... زندگی مولا حسین نمودار زندگی اکنونی ماست که جان بر کف، برای خلق‌های محروم میهن خود در این دادگاه محاکمه می‌شویم. او در اقلیت بود و یزید، بارگاه، قشون، حکومت، قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هر چند یزید گوشه‌ای از تاریخ را اشغال کرد، ولی آنچه که در تداوم تاریخ تکرار شد، راه مولا حسین و پایداری او بود، نه حکومت یزید. آنچه را که خلق‌ها تکرار کردند و می‌کنند، راه مولا حسین است. بدین گونه است که در یک جامعه مارکسیستی، اسلام حقیقی به عنوان یک روبنا قابل توجیه است و ما نیز چنین اسلامی را، اسلام حسینی و اسلام مولا علی را تأیید می‌کنیم.»

گلسرخی دائم از امپریالیسم و استعمار و آمریکا و «دشمنِ نامرئی» سخن می‌گوید و هر چه می‌گوید ایده‌های مارکسیستی است، اما خوب می‌داند چطور از «نظام آباد»؛ «میدان شوش»، «دروازه غار»، «و پل امام‌زاده معصوم» شاهد آورد. او و دانشیان در نهایت از این دادگاه علنی استفاده می‌کنند تا به جای دفاع از خود تندترین و رادیکال‌ترین بیانیه‌های مارکسیستی و لنینیستی را علیه حکومت قرائت کنند. اما گلسرخی همزمان خود را در جایگاه حسین (ع) می‌نهد و طبعاً رقیبش را در جایگاه یزید. نکتۀ اصلی نیز در همین‌جاست! این همان «آمیزه‌ای است که اکسیر انقلاب 57» بود. اسطوره‌های دینی از ژرفای تاریخ با نظریۀ سیاسیِ مدرنِ مارکسیسم می‌آمیزد و ادبیاتی مبارزه‌جویانه‌ را ایجاد می‌کند که نیروی انفجاری بی‌حدی داشت.

در پیوست همین نوشتار دفاعیۀ کامل گلسرخی و دانشیان را ببینید و پست‌های بعدی را نیز پیگیری کنید.

مهدی تدینی
@tarikhandishi
#انقلاب، #گلسرخی، #مارکسیسم، #مستند


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
صحبت‌های آیت‌الله منتظری دربارۀ سفر دکتر بختیار به پاریس و دیدار با امام.

#ویدئو

@tarikhandishi


بزرگ علوی (1282ـ1375)، نویسندۀ مارکسیست و یکی از 53 نفر

مصاحبه‌ای با بزرگ علوی،
1989

چهار سال و نیم از سال‌های جوانی‌اش را در زندان قصر گذراند. او یکی از آن «53 نفر» بود. 53 نفر عنوانی است که به زندانیان سیاسی دگراندیش دوران رضاشاه داده بودند. بزرگ علوی از دو قطب در سال‌های جوانی‌اش سخن می‌گوید که او را جذب می‌کردند و زندگی او در جوانی میان دو قطب در نوسان بود: صادق هدایت و تقی اِرانی.

بزرگ علوی هم مانند تقی اِرانی در فاصلۀ بین دو جنگ جهانی در آلمان درس خوانده بود. این دو در تهران به قول خود بزرگ علوی، «دراز می‌کشیدند و "کاپیتال" می‌خواندند» («کاپیتال»، کتاب اصلی مارکس). در سال‌های 1915 تا 1916 دگراندیشانی به اتهام‌های سیاسی و امنیتی بازداشت شدند، به خصوص به دلیل فعالیت مارکسیستی و کمونیستی. اما بزرگ علوی می‌گوید برخی از آن 53 نفری که بازداشت شده بودند، حتا نام مارکس را نشنیده بودند، حتا در میانشان فردی «واکسی» اهل مازندران بود. این 53 نفر به گفتۀ بزرگ علوی، هیچ پیوندی با هم نداشتند و حزب و جریان کمونیستی واحدی ایجاد نکرده بودند. حتا از این افراد، فقط چند نفر با مارکسیسم آشنا شده بودند.

اما برادر بزرگ علوی، «مرتضی علوی»، یک کمونیست تمام‌عیار بود. بزرگ علوی می‌گوید: «برادرم مرتضی از بچگی کله‌ش بوی قرمه‌سبزی می‌داد!» مرتضی علویِ کمونیست در آلمان فعالیت‌های سیاسی گسترده‌ای می‌کرد و چون مارکسیست بود پس از به قدرت رسیدن هیتلر از آلمان گریخت. اما مانند بسیاری از کمونیست‌های دیگر گیر جلادی دیگر افتاد: «استالین»! مرتضی «تروتسکیست» بود و در شوروی (تاشکند) بازداشت و تیرباران شد.

بزرگ علوی می‌گوید، اگر مرا بازداشت نمی‌کردند «احتمالاً اصلاً مارکسیسم را رها می‌کردم و به همان ادبیات می‌چسبیدم». او وقتی به ایران آمد با صادق هدایت آشنا شد و به همراه مسعود فرزاد و مجتبی مینوی گروه «رَبعه» را ایجاد کردند. عنوان «ربعه» زادۀ یک شوخی بود و هیچ معنایی نداشت.

«ورق‌پاره‌های زندان» ‌و «پنجاه و سه نفر»

بزرگ علوی پس از آزادی از زندان در ۱۳۲۰/ ۱۹۴۱م کتاب «ورق‌پاره‌های زندان» را به چاپ رساند. او در دیباچۀ کتاب نوشته که عنوانِ ورق‌پاره‌های زندان «اسم بی‌مسمایی برای این یادداشت‌هایی که اغلب آن در زندان تهیه شده، نیست. در واقع اغلب آنها روی ورق‌پاره، روی کاغذ قند، کاغذ سیگار اشنو یا پاکت‌هایی که در آن برای ما میوه و شیرینی می‌آوردند، نوشته شده ‌است؛ و این کار بدون مخاطره نبوده ‌است. در زندان اگر مداد و پاره کاغذی مأمورین زندان در دست ما می‌دیدند، جنایت بزرگی به‌شمار می‌رفت.»

بزرگ علوی در سال 1330 کتاب «پنجاه و سه نفر» را به چاپ رساند که آن کتاب نیز به سرنوشت همان 53 نفری می‌پردازد که بازداشت شده بودند و همگی اتهام امنیتی و سیاسی سنگین داشتند. علوی در این کتاب، در شرح محاکمۀ تقی ارانی می‌گوید: «شاهکار محکمه پنجاه و سه نفر نطق دکتر ارانی بود. دکتر شش ساعت و نیم صحبت کرد. دوست و دشمن را بهت فراگرفته بود. آژان‌ها و صاحب‌منصبان شهربانی با دهن باز به او نگاه می‌کردند.» جالب است که یک متهم اجازه داشته این چنین از خود دفاع کند! اما ارانی از زندان رضا خان زنده بیرون نیامد. این مرد مارکسیست مرگ دردناک و تلخی داشت. علوی در این باره می‌نویسد:

«...چهاردهم بهمن ۱۳۱۸ نعش دکتر ارانی را به غسالخانه بردند. یکی از دوستان نزدیک دکتر ارانی، طبیبی که با او از بچگی در فرنگستان معاشر و رفیق بود، نعش او را معاینه کرد و علایم مسمومیت را در جسد او تشخیص داد. مادر پیر دکتر ارانی، زن دلیری که با خون دل وسایل تحصیل پسرش را فراهم کرده، روز چهاردهم بهمن ۱۳۱۸ لاشه پسر خود را نشناخت. بیچاره زبان گرفته بود که این پسر من نیست. این طور او را زجر داده و از شکل انداخته بودند. همین مادر چندین مرتبه دامن پزشک معالج دکتر ارانی را گرفته و از او خواسته بود که پسرش را نجات دهد و به او اجازه دهد دوا و غذا برای پسرش بفرستد. دکتر زندان در جواب گفته بود که این کار میسر نیست. برای آنکه به من دستور داده‌اند که او را درمان نکند»

دعوت می‌کنم در ویدئویی که به همین نوشتار پیوست شده است، صحبت‌های بزرگ علوی را که مصاحبه‌ای از سال 1989 است ببینید. او از «53 نفر»، «تقی ارانی»، «صادق هدایت» و... می‌گوید.

مهدی تدینی

@tarikhandishi

#مارکسیسم، #مستند، #پنجاه_وسه_نفر، #تقی_ارانی، #ادبیات


شاملو، ققنوس زبان پارسی

مستندی دربارۀ احمد شاملو، در زادروز او.


احمد شاملو می‌گوید: «هدف شعر تغییر بنیادی جهان است و درست به همین دلیل است که هر حکومتی به خود حق می‌دهد شاعر را عنصری ناباب و خطرناک تلقی کند.»

در مستندی که بهمن مقصودلو با عنوان «احمد شاملو: بزرگ شاعر آزادی» (1999) ساخته است، وقتی از عباس کیارستمی می‌پرسند نظرش را دربارۀ شاملو بگوید، پاسخ جالبی می‌دهد؛ او می‌گوید: «شاملو هیچ‌گاه در مورد نیما که استادش بود نظر نمی‌داد زیرا این را اهانت به مقام استادش می‌دانست؛ من هم در مورد شاملو نظری نمی‌توانم بدهم زیرا این اسائۀ ادب به مقام اوست و به جای آن شعری از شاملو می‌خوانم» (نقل به مضمون).

کیارستمی این شعر را می‌خواند:

«هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگر چه دستانش از ابتذال
شکننده تر بود

هراس من ــ باری ــ
همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون‌تر باشد

جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
باروئی پی افکندن …
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم»

در مستندی که از آن نام بردم و به همین نوشتار پیوست کرده‌ام، بزرگان ادبیات و هنر ایران دربارۀ شاملو نظر داده‌اند و من هم به ذکر برخی از آن نظرها بسنده می‌‌کنم و تنها می‌توانم از این گفته‌های بزرگان به این جمع‌بندی برسم که شاملو چونان ققنوسی از زبان پارسی بال گشوده است.

نظر برخی بزرگان دربارۀ شاملو

▪️محمدعلی سپانلو: شاملو شعر نو را به کرسی نشاند و موفقیتش باعث شد شعر جدید جنبۀ مردمی و عمومی پیدا کند.
▪️بهرام بیضایی: شاملو را به خاطر کاری که در زبان کرده، می‌ستایم. شاملو یکی تأثیرگذارترین اشخاص در تغییر زبان و ایجاد زبان جدید بود.
▪️محمد حقوقی: اخوان هم بارها گفته بود یواشکی شعر بی‌وزن سرودم و دیدم نمی‌توانم؛ انگار که این کار فقط کار شاملوست، کسی جز او از عهده‌اش برنمی‌آید... از دیوان حافظ در قرن هشتم، هیچ کتابی دیگر به اندازۀ «هوای تازه»ی شاملو تأثیرگذار نبود.
▪️سیمین بهبانی: شاملو پس از نیما پرچمدار شعر نو در ایران است.
▪️ایران دَرودی: احمد شاملو شاعری است که با واژه نقاشی می‌کند.
▪️ضیا موحد: با انتشار کتاب «هوای تازه»ی شاملو از لحاظ شعر و از لحاظ تازگی و امکاناتی که برای شاعران ایجاد می‌کند، مهم‌ترین حادثه‌ای است که پس از دیوان حافظ اتفاق افتاده. معتقدم بعد از حافظ، مهم‌ترین شاعری که داشتیم شاملو بود.
▪️اسماعیل نوری‌علاء: شاملو به راحتی شانه ‌به‌ شانۀ بزرگ‌ترین شاعران معاصر جهان می‌ساید.

در این مستند، بزرگان دیگری نیز سخن گفته‌اند؛ از محمد قاضی و محمود دولت‌آبادی تا ناصر تقوایی و جواد مجابی و پوران سلطانی. بهمن مقصودلو، نویسنده، کارگردان و پژوهشگر ایرانی، چندین مستند ارزشمند دربارۀ بزرگان ایران ساخته است که این مستند یکی از آن‌هاست. دعوت می‌کنم در پیوستِ این نوشتار این مستند را ببینید.

مهدی تدینی
@tarikhandishi

اینستاگرام:
https://instagram.com/mehditadayoni

#مستند،


زنی که آمده بود فریاد بزند، گریبان چاک کند!


کنفرانس برلین، کنفرانسی نابخردانه! هیچگاه نفهمیدم شرکت کنندگان در این کنفرانس واقعاً چه تصوری از وضعیت موجود داشتند و گمان میکردند در این کنفرانس قرار است چه اتفاقی بیفتد! محض یادآوری، کوتاه اشاره کنم که در فروردین 1379 به ابتکار حزب سبزهای آلمان و به دعوت بنیاد هاینریش بُل در خانۀ فرهنگ‌های جهان در برلین کنفرانسی سه‌روزه برگزار شد. آن هم درست چند ماه پس از انتخابات مجلس ششم که در آن حامیان خاتمی با شعارهای اصلاح طلبانه پیروزی چشمگیری به دست آورده بودند. موضوعات متنوعی قرار بود در این کنفرانس مطرح شود، اما محور اصلی فرایند دموکراتیزاسیون در ایران بود. 17 نفر از ایران به دعوت حزب سبزهای آلمان در این کنفرانس شرکت کردند.

بی هیچ تأملی میشد حدس زد که فضای چنین کنفرانسی چگونه خواهد بود و به سادگی میشد پیشبینی کرد که از چنین کنفرانسی هیچ بحث مفیدی مگر «داد و فریاد و هیاهو و هو کردن و ناسزاگویی و شعارهای رادیکال» درنخواهد آمد. ناامیدکننده است وقتی میبینیم شخصیت هایی در حد شرکت کنندگان در این کنفرانس این پیش بینی ساده را نکرده بودند. و اصلاً جدای از این، فرض کنیم شرکت کنندگان در کنفرانس با ایدۀ «ایجاد گفتگو» وارد این نشست شدند، تنها کافی است به نتیجۀ این کنفرانس و فضا و پیامدهای آن بنگریم تا ببینیم این ایده چقدر به دور از واقعیت بوده است. این کنفرانس جز صحنه های چشمخراش، ستیزه گرانه، ناامیدکننده، گفتگوستیزانه هیچ دستاورد دیگری نداشت. روز اول کنفرانس به درگیری فیزیکی، هو کردن، لخت شدن و رقصیدن گذشت؛ روز دوم حزب کمونیست ایران با شعار دادن پیاپی جلسه را به هم زد و در نهایت روز سوم، پس از آن‌که کارت‌هایی پخش شد و تنها افراد خاصی اجازۀ ورود به سالن یافتند، چند سخنرانی بدون داد و فریاد انجام شد. و اصلاً نفس این‌که مؤسسه‌ای خارجی گفتگویی میان ایرانیان ترتیب دهد، حتا بدون همۀ این تنش‌ها، نمی‌تواند مایۀ افتخار باشد.

صحبت دربارۀ این کنفرانس مفصل است و شرکت‌کنندگان در این کنفرانس خود بهتر از هر کسی می‌توانند درباره‌اش صحبت کنند. اما من در این نوشتار تنها می‌خواهم به یک نفر اشاره کنم. به زنی که برای نشان دادن خود و بیان حرف‌های گروه خود هر چه از دستش بر‌آمد در این نشست کرد: خانم شادی امین. از لحظۀ شروع کنفرانس، داد و فریاد او شروع شد. چنان توانمند بود که توانست یک‌تنه آشوبی کامل در جلسه ایجاد کند و با درگیری با پلیس فضای کنفرانس را از ساعت اول ملتهب کرد. بهانۀ اول شادی امین برای جنجال این بود که می‌خواست پیش از شروع برنامه یک دقیقه سکوت برای جان‌باختگان سیاسی انجام شود. و کاملاً طبیعی است که مجریان این برنامه این حق را داشتند که برنامه را آن طور که خود می‌خواستند شروع و اداره کنند و دستور خانم امین را اجرا نکردند؛ و همین بس بود تا او جنجال کند. و البته باز هم طبیعی است وقتی کسی در سالنی عربده می‌کشد پلیس یا انتظامات او را به بیرون از سالن هدایت می‌کند!

پس از تمام این درگیری‌ها، هم آن یک دقیقه سکوت انجام شد و هم خانم امین بارها پشت تریبون رفت و حرفش را زد. اما همچنان همه جز خودش را در این تنش مقصر می‌دانست، از سایر مردم تا برگزارکنندگانِ نشست تا پلیس، همه مقصر بودند! شادی امین، پیش‌ترها چریک بود و کارهایی هم که در این کنفرانس کرد، چیزی جز رفتار چریکی نبود. البته او بعدها جامۀ چریکی را از تن درآورد و به دفاع از حقوق همجنسگرایان پرداخت وامروز هم در همین جامۀ جدید است و دستش هم به همۀ رسانه‌ها می‌رسد؛ «من‌وتو»، «صدای آمریکا»، «بی‌بی‌سی».

به گمانم «رادیکالیسم» بزرگ‌ترین آفت تاریخ معاصر ایران بوده است. رادیکالیسم هم می‌تواند در «تئوری» (عقیده و مرام) باشد و هم در «پراکسیس» (کردار و عملکرد و روش) و در هر جریان سیاسی می‌تواند ظهور کند، چپ و راست و میانه. کافی است کمی تاریخ بخوانیم تا ببینیم اقلیت‌های رادیکال‌ چطور می‌توانند سرنوشت اکثریت را رقم بزنند و حتا بر اکثریت حاکم شوند. البته رادیکال‌ها همیشه خود را کاملاً بر حق می‌دانند و به این عملکرد خود افتخار می‌کنند و همه جز خود را به «همدستی با دشمن»، «مزدوری»، «عافیت‌طلبی»، «بی‌عرضگی» و انواع اتهام‌های دیگر متهم می‌کنند و خشم و نفرت خود نسبت به هر غیرخودی را به اشکال مختلف توجیه می‌کنند. «رادیکالیسم‌زدایی» گامی اساسی برای رسیدن به یک «فرهنگ سیاسی سالم و خشونت‌زدوده» است.

در فایل پیوست این نوشتار جنجال شروع کنفرانس برلین را ببینید.

مهدی تدینی
@tarikhandishi
#پاره_نوشته


دانشجو تنها یک وظیفه دارد: خودسازی و دانش‌اندوزی!

(به مناسبت روز دانشجو)


دانشجو تنها یک وظیفه دارد، و آن خودسازی و دانش‌اندوزی است. دانشگاه جای مناسبی برای فعالیت سیاسی نیست و هیچ جریانی، چه جریان‌های حکومت‌دوست و چه جریان‌های دگراندیش و اصلاح‌طلب اگر که به راستی دلسوز جامعه‌ و آیندۀ کشورند، بهتر است به دانشگاه به عنوان جولانگاهی برای ترویج اندیشه‌های سیاسی خود و ایجاد تشکل سیاسی نگاه نکنند. کسانی که آینده‌ای بهتر را برای کشور آرزو دارند، بهتر است دانشگاه را از مطامع سیاسی خود به دور نگاه دارند و اگر دلسوز جوانان هستند، آن‌ها را به خودسازی و علم‌اندوزی تشویق کنند و از کار سیاسی در دانشگاه برحذر دارند.

طبعاً دانشجو آزاد است هر نگرش سیاسی‌ای داشته باشد. اما وقتی به فراز و فرود جنبش‌های دانشجویی در ایران و جهان می‌نگریم این پرسش پدید می‌آید که جنبش‌ دانشجویی چه دستاوردهای ملموس و مفیدی برای کلیت جامعه داشته است. بارزترین و تأثیرگذارترین جنبش دانشجویی جهان، همان جنبش‌های دانشجویی دهۀ 1960 اروپا بود که هیچ عنوانی مناسب‌تر از «آشوبگری» نمی‌توان بر آن نهاد. از افتخارات دانشجویان معترض 1968 این بود که از دیکتاتورهای بی‌رحم بلوک شرق، چون لنین، استالین، مائو و انور خوجه حمایت می‌کردند. در ایران هم تنها دانشجویانی به راستی به درد جامعه خوردند که درس خواندند، علمی اندوختند و دردی از هزار درد مردم دوا کردند. آن‌ها که به سیاست روی آوردند، مهندسانی شدند که نه سیاست بلد بودند و نه مهندسی؛ پزشکانی شدند که نه پزشکی کردند و نه دردی از سیاست دوا کردند.

مشکل اصلی، دانشگاه و دانشجو نیست؛ بلکه مشکل در «جوانی» است. سن دانشجویی به طور معمول بین 18 تا 25 سالگی است و فرد در این سال‌های عمر خود، در اوج ناپختگی و آرمانگراییِ متوهمانه به سر می‌برد. فرد 22 ساله‌ای را تجسم کنید که سال پایانی دورۀ کارشناسی خود را سپری می‌کند. «وضعیت عینی و ذهنی» او به گونه‌ای است که دسترسی او به واقعیت بسیار اندک است. او انبوهی از واحدهای درسی را پشت سر گذاشته که باعث شده است گمان کند فردی «آگاه» است. قطعاً او به نسبت زمانی که وارد دانشگاه شده بود، اکنون چیزهای زیادی آموخته است، اما تمام این دانسته‌ها، در این سن و در این وضعیت زیستی، فقط در خدمت «خودتأییدی» است، نه «خودانتقادی»؛ یعنی فرد در این سن در مرحله‌ای است که از دانسته‌های جدید برای تأیید و تثبیت ایده‌های مبهمی که در سنین پایین‌تر در او شکل گرفته بهره می‌برد و مشکل این‌جاست که آن ایده‌های مبهمِ قدیمی بر احساسات محض و بر شناختی بسیار معیوب از جهان استوارند.

مشکل دیگر این است که دانشگاه محیطی بسته و به دور از جامعه است؛ به خصوص در کشورهایی مانند ایران. دانشگاه نوعی برج عاج است که گاه افراد را در برخی زمینه‌ها از واقعیت دور می‌کند به جای آن‌که با واقعیت آشنا کند. و از همه مهم‌تر این‌که دانشجو هنوز با چالش‌های واقعی زندگی روبرو نشده است. نه وارد بازار کار شده، نه از واقعیت‌های اقتصادی و پیوندهای پیدا و ناپیدای جامعه باخبر است و نه کاربست عملی آموخته‌های خود را دیده‌ است! این باعث می‌شود فریب نظریه‌های خوش‌آهنگی را بخورد که آموخته است.

نمی‌خواهم همۀ دریافت‌های دانشجویان را زیر سوال ببرم. بسیاری از شعارها و خواست‌های دانشجویان در طول صد سال اخیر درست و روا بوده است. اما دوری از واقعیت‌ها، خودآگاه‌پنداری، بی‌تجربگی و به خصوص شورانه‌سریِ سال‌های عبور از دوران نوجوانی به جوانی باعث می‌شود رادیکالیسمی در دانشجویان پدید آید که برآیند نهایی آن آسیب زدن به خود و جامعه است تا کمک کردن به خود و دیگران. هیچ‌گاه به این فکر کرده‌اید که چرا بخش بزرگی از نیروهای فاشیست ایتالیا، دانشجو بودند؟ یا چرا جوانان نازی در دانشگاه‌های آلمان بسیار قدرتمند بودند؟ یا چرا چپ رادیکال (استالینیست و بولشویک) همواره یکی از پایگاه‌هایش دانشگاه بوده است؟ زیرا هر آدمی در سال‌های جوانی استعداد فراوانی برای روی آوردن به رادیکالیسم دارد. و «رادیکالیسم» هر اندیشه‌ای را خطرناک می‌کند؛ تأکید می‌کنم: «هر اندیشه‌ای را»!

کسی که به راستی دلسوز جامعه و دانشجویان است، باید دانشجویان را به درس خواندن ترغیب کند، همین و بس! همه باید بپذیریم که برخی از نقاط جامعه را باید «سیاست‌زدوده» نگاه داشت، که یکی از آن نقاط «دانشگاه» است. اگر دانشگاه سیاست‌زده می‌شود، فقط حکومت‌ها مقصر نیست، مخالفانشان هم مقصرند.

مهدی تدینی

@tarikhandishi

#پاره_نوشته


«تماشاخانه»

علی حاتمی، سینماگری تاریخ‌نگار، مردم‌شناس و جامعه‌شناس
مستندی دربارۀ علی حاتمی


علی حاتمی یکی از نوابغ هنر ایران بود. مرگ زودهنگام او در 14 آذر 1375، در 52 سالگی، یکی از تلخ‌ترین روزها برای هنر ایران‌ بود. حاتمی هنرمندی بود که از هنر ابزاری برای تاریخ‌نگاری و مردم‌شناسی ساخته بود. هنرمندی ایران‌دوست که همه عمرش را در راه مردم‌نگاری گذراند.

در واقع آن چیزی که علی حاتمی را به سینماگری جامعه‌شناس تبدیل می‌‌کند این است که او چشم‌انداز مهمی را در سینمایش می‌گشاید: چشم‌اندازی که نقطۀ برخورد «فرهنگ عامه» با «تاریخ سیاسی» را روایت می‌کند. در واقع می‌توان گفت این دقیقاً آن چیزی است که علی حاتمی شیفته‌اش بود. او کار خود را با ترسیمِ «فرهنگ عامه» آغاز کرد: «حسن کچل»، «طوقی» و «باباشمل» و «قلندر» کارهای آغازین او بودند که همگی در دایرۀ بازنمایی فرهنگ عامه جای می‌گیرند و رگه‌های روشن مردم‌شناسانه دارند. «حسن کچل» ابتدا نمایش بود و استقبال گسترده‌ای که از آن شد حاتمی را وسوسه کرد «حسن کچل» را به سینما آورد. او در سال 1349 با فرهنگ عامه به سینما آمد، اما دو سال بعد فیلم «ستارخان» (1351) و پنج سال بعد سریال «سلطان صاحبقران» (1354) را ساخت.

حاتمی با سلطان صاحبقران یکی از جدی‌ترین سریال‌های تاریخیِ تا آن زمان را ساخت: روایت درگیری‌های مهد علیا و میرزا آقاخان نوری با امیرکبیر؛ قتل امیرکبیر؛ ترور ناصر‌الدین شاه و بازجویی از میرزا رضای کرمانی. اما تا پایان عمر از سینمای فرهنگ عامه دست نکشید: «سوته‌دلان»، «جعفرخان از فرنگ برگشته»، و بیش از همه «مادر». حتا در فیلم «جهان‌پهلوان تختی» نیز حاتمی روی یکی از اسطوره‌های «فرهنگ عامه» دست می‌گذارد.

وقتی تاریخ‌نگاریِ سیاسی با فرهنگ عامه ترکیب می‌شود، کارهای سویه‌های «مردم‌شناسانه» و «جامعه‌شناسانه» به خود می‌گیرند و در سریال سترگ «هزاردستان» این مردم‌نگاری با روایت سیاسی درهم‌می‌آمیزد. در جای جای سریال «هزاردستان» دو نیروی محرک اصلی تاریخ معاصر را در کنار یکدیگر می‌بینیم: «نخبگان» و «توده». رخدادهای سیاسی با صحنه‌گردانی نخبگان و با سیاهی‌لشکر توده به وقوع می‌پیوندد و همه چیز بر بستری از فرهنگ عامه رخ می‌دهد.

در مستندی که به این نوشتار پیوست کرده‌ام، هنرمندان برجستۀ ایران، دربارۀ توانایی‌ها و ویژگی‌های فورمی و محتوایی علی حاتمی و ابداعات او سخن گفته‌اند. اگر بخواهم سخن صاحب‌نظران را جمع‌بندی کنم، باید بگویم، علی حاتمی در پی «سینمایی ایرانی» بود؛ نوعی بومی‌گرایی هنری و رسیدن به زبان سینماییِ ایرانی، هدف نهایی او بود. «تهران» قلب هنریِ حاتمی است؛ هیچ تصادفی نیست که او خون‌دل‌ها خورد تا «شهرک سینمایی» را بسازد. او برای روایت تاریخ سیاسی از منظر فرهنگ عامه، نیاز داشت خیابان‌ها و مغازه‌ها، دیوارها و پیاده‌روها، ویترین‌ها و عابران، همه و همه را بازسازی کند و بازسازی خیابان لاله‌زار هیچ نیست مگر نوعی «کتابِ تاریخِ تجسمی». او در تلاش برای روایت تاریخ، کوشید خودِ تاریخ را از نو بسازد و این دقت موشکافانۀ او را آقای اسکندری، گریمور فیلم‌های او، در این مثال نشان می‌دهد که حاتمی به دکمۀ سرآستین بازیگران هم دقت داشت تا حتماً همان دکمه‌ای باشد که در دوران قدیم وجود داشته است!

اما جانمایۀ کارهای کارگردانی که روایتگر فرهنگ عامه است، چیست؟ جوهر فرهنگ عامه چیست؟ «زبان» است. زبان در کارهای حاتمی فاخر و هویت‌ساز است و تنۀ اصلی سینمای او را می‌سازد. دعوت می‌کنم تنها یک نمونه را با هم مرور کنیم تا ببینیم بی‌دلیل نیست او را «سعدی سینما» می‌نامند: در «هزاردستان»، وقتی «رضا تفنگچی» (رضا خوشنویس) تعریف می‌کند اولین بار «ابوالفتح صحاف» را کجا دید، چنین می‌گوید:

«اول بار در بازار در میان دود کباب و عطر ریحان چهره از نقاب کشید. در عین عیانی، ابوالفتح پیوسته مستور بود. سینی مسین را پوشانده بود لابه‌لا در دستمال خراسانی. پیدا نبود که با داشتن عیال خجل از خرید کباب بازار است یا محتاط از رسیدن بوی کباب به رهگذری گرسنه. ‌چشمش هم حیا داشت و هم محبت؛ چشم آهوان باردار. نگاهش نگاه مادر بود که تفنگ وقت شکار از دست رضا می‌‌انداخت. صدایش صدای پدر بود که رضا را از صرافت بازی‌گوشی می‌انداخت. از تو آهن گداخته بود که از رو سرخی نداشت...»

در پیوست این نوشتار، مستند «آن معلم بی‌‌استاد» را که کاری از سیدوحید حسینی و محدثه گلچین عارفی است، ببینید. بزرگان هنر ایران، از بازیگر تا موسیقیدان و نقاش و صداپیشه در این مستند دربارۀ علی حاتمی سخن گفته‌اند.

مهدی تدینی
@tarikhandishi

#تماشاخانه، #مستند، #علی_حاتمی


واژۀ «پراید» به انگلیسی یعنی «سربلندی» و به فارسی یعنی «سرافکندگی»!


حشره‌ای فلزی که مانند حملۀ ملخ‌ها شهرهایمان را پر کرده است. حشره‌ای از نژادی تلفیقی: «ژاپنی‌ــ‌آمریکایی‌ــ‌کره‌ای‌ــ‌ایرانی»؛ با رنگ سفید؛ بسیار شبیه همان سفیدبالک‌هایی که مرداد تا مهر، مانند مه سفیدی تهران را می‌پوشانند و فوج فوج در حلق مردم می‌روند. البته پیش از هر چیز بگویم! تشبیه پراید به «حشره» توهین به «پرایدسواران» نباشد. زیرا به هر حال کسی می‌تواند پراید 22 میلیون تومانی بخرد که شغل شریفی داشته باشد و درآمدی حداقل 2.5 میلیونی داشته باشد تا 1.5 میلیون را در ماه خرج ضروریات کند و 1 میلیون آن را یا پس‌انداز کند یا وام خودرو دهد و به این ترتیب بتواند «پراید» بخرد. اما آقای نویسندۀ این متن، یعنی من، کارش پژوهش و نویسندگی است؛ و در این مرز پرگهر پژوهش و نویسندگی جزء مشاغل شریف نیست. شغل شریف، یعنی شغلی که کسی بتواند حداقل مخارج زندگی را با اتکا به توانایی‌هایش تأمین کند. خب با همین تعریف ساده، تولید علوم انسانی قطعاً جزء مشاغل شریف نیست. حساب و کتابش هم خیلی ساده است! یک پژوهشگر، باید چند ماه تا چند سال بابت تألیف یا ترجمۀ کتابی وقت بگذارد. اما وقتی کتاب یکی دو سال بعدش منتشر شد، حدوداً یک سال پس از انتشار، حق‌التألیفی که می‌گیرد به سختی به 3 میلیون تومان می‌رسد! (به همین سوی چراغ قسم!) پس، حشره‌ نامیدن «پراید» توهین به پرایدسواران نباشد! چون آقای نویسندۀ این متن، در حسرت همین حشره‌سواری است! گذشت آن دورانی که این آب و خاک ادیب‌پرور بود و اهل قلم (البته از نوع خمار و باده‌به‌دست) می‌پروراند! در هزارۀ جدید این مرز پرگهر بیش‌تر در کار دلال‌پروری است و نخبه صادر می‌کند. بگذریم...

از حشره‌ای موذی سخن می‌گفتم که محصول «کاپیتالیسم بنجل» کشور ماست! هر چه فکر می‌کنم نمی‌دانم نظام اقتصادی‌مان را چه بنامم! «کاپیتالیسمِ ازمابهترون»؟ «سوسیالیسم کپک‌زدۀ چندشب‌مانده»؟ «کاپیتالیسمِ بخوربخور»؟ «شکم‌بارگیسمِ بعضی‌ها»؟ «کاردبه‌اون‌شکمت‌بخوره‌ئیسم»؟ «یه‌گروه‌دو‌لپی‌بخورن‌بقیه‌تماشاکنندیسم» اما نه! به نظرم، بهترین عنوان برای این نظام اقتصادی همان است که از بُن‌واژۀ «پراید» بهره بریم و این آشفتگی اقتصادی سترگ و بی‌همتا را «پرایدیسم» بنامیم! تولید سرطانی پراید بهترین شاخص برای فهمیدن سرشتِ اقتصاد ماست.

حال بگذارید «پرایدیسم» را تعریف کنیم: پرایدیسم نوعی نظام اقتصادی است که می‌خواست ژاپن باشد، اما نشد؛ نه که نتواند! خودش نخواست! با خودش حساب کرد که «آخه این چه کاریه! نیازی نیست ژاپن شویم! عوضش ژاپنی‌ها را می‌بندیم به گاری‌مان!» برای همین، مترصد ماند تا ژاپنی‌ها در سال 1986 غلطی بکنند و خودروی پراید را طراحی کنند. این خودرو دست به دست چرخید و چرخید و چرخید... در ژاپن به نام مزدا طراحی شد، در آمریکای شمالی به نام فورد فروخته می‌شد و از 1997 با نام کیاپراید در شرکت کیاموتورز کرۀ جنوبی تولید می‌شد و یکی دو چرخ دیگر هم خورد و از بد روزگار افتاد در دامان ما ایرانی‌ها! بار اول که آن را در آغوش گرفتیم و دست در کمرگاهش انداختیم، فکر کردیم این معاشقه‌ای زودگذر است و دیگر دستمان به آن قد رعنا نمی‌رسد! اما کمربندمان را سفت کردیم، دست‌گلی به سئول بردیم و این چشم‌بادامی کمرباریک را به حجله آوردیم! وقتی طبق طبق جهیزیۀ این خوش‌اندام را به خانه می‌آوردیم چه می‌دانستیم قرار است روزی کالسکۀ مرگ مردمانمان شود؟ نمی‌دانستیم قرار است هویت اقتصادی ما را بسازد و روزی بتوان با آن، اقتصادمان را نامگذاری کنیم: «پرادیسم»!

آقایان دولتمرد... هیچی! با شما حرفی ندارم! قدیم‌ها می‌گفتند سری که درد نمی‌کند دستمال نمی‌بندند. الان بهتر است بگوییم: «حتا اگر از سردرد مردی هم سرت را دستمال نبند!» به جایش با شما و خودم حرف می‌زنم. پیشنهاد می‌کنم اگر خیال دارید خودرو بخرید، شما که دندون سر جگر گذاشتید تا پولتان بشود 22 میلیون! چند وقت دیگری هم منتظر بمانید تا قلک‌تان پُرتر شود و خودروی دیگری بخرید. من هم صبر می‌کنم تا چند کتاب دیگر منتشر کنم و حق‌الزحمه‌های دو، سه میلیونی آن‌ها به حدی بشود که بتوانم یک خودرویِ کم‌تر حشره‌‌سان بخرم. با تشکر ویژه از کسانی که ما را به این دریوزگیِ نجیبانه انداختند.


مهدی تدینی
@tarikhandishi
#پاره_نوشته


خبری در روزنامۀ اطلاعات؛ شانزدهم آبان 1340.

«فداکاری یک دهقان جان صدها مسافر را نجات داد»

همۀ ما این «دهقان فداکار» را می‌شناسیم. او امشب درگذشت، در 86 سالگی. گاهی برای این‌که نامی نیک از آدم در تاریخ و در حافظۀ تاریخی مردمانی بماند، ساده‌ترین ابزارها لازم است: یک پیراهنِ مندرس و چوبی که بتوان از پیراهن مشعلی ساخت. در گزارش آمده است این اقدام «دهقان فداکار» جان دوهزار نفر را نجات داد. حتا اگر این گزارش اغراق‌آمیز باشد، معنای نمادین آن کافی است.

اما بسا روشنفکران و دولتمردانی که مشعل‌ها افروختند، اما انسان‌ها را هزار هزار (اگر نگویم میلیون میلیون) به کام مرگ راندند.

گاه برای ماندن نامی نیک در تاریخ، پیرهنی مندرس کافی است...


مهدی تدینی

@tarikhandishi


«بباز! بباز!»

نوشته‌ای از دکتر شروین وکیلی، جامعه‌شناس


خبر نخست: سرمربی «تیم ملی کشتی آزاد» به علیرضا کریمی کشتی‌گیر نیرومند ایرانی هنگام بازی با روسیه گفت: باید ببازی، و او هم باخت!

تفسیر رسمی: چون دولت کنونی ایران دولت اسرائیل را به رسمیت نمی‌شناسد، ورزشکاران دو کشور نباید با هم کشتی بگیرند، پس پهلوان ما باید به رقیب روسی‌اش ببازد، مبادا که با حریفی «نامشروع» روبرو شود!

پرسش: به رسمیت نشناختن اسرائیل دقیقا کدام منافع ملی جمعی ایرانیان را برآورده می‌کند؟ چه کسی حکم کرده به رسمیت نشناختن کشوری به رقابت نکردن ورزشکارانشان ربطی دارد؟ چطور مربی تیم «ملی» که وظیفه‌اش برآورده‌ کردن اعتبار «ملی» ایرانیان در میدان رقابت ورزشی است، پس از چنین خیانت آشکاری به انگاره‌ی ایرانیان محاکمه و مجازات نمی‌شود؟

خبر دوم: تیم دختران تایلند برای بازی زو (همان کبدی) با تیم گرگان مسابقه داد و مربی مردِ تیم تایلند را وادار کردند در ورزشگاه روسری سرش کند!

تفسیر رسمی: چون ورود مردان به ورزشگاه ممنوع بوده مربی تایلندی با سر کردن روسری خود را بین زنان جا زده و یواشکی وارد زمین بازی شده! (در ضمن یک بابایی هم گفته اصلا چرا در ورزشگاه دوربین برده بودند؟ مگر از زنان هم ــ به ویژه زبانم لال ورزش زنان ــ می‌شود عکس گرفت؟)

پرسش: مگر ممکن است مربی مردی که با لباس ورزشی کنار زمین نشسته یواشکی وارد شده و خود را استتار کرده باشد؟ چه کسی به او گفته روسری سر کند؟ معنای این کار دقیقا چه بوده؟ یعنی دیدن موی مرد در ورزشگاه برای زنان ممنوع بوده؟ یعنی فقط داخل ورزشگاه همه باید حجاب داشته باشند؟ یعنی بستن حوله به سر باعث می‌شود جنسیت این بنده‌ی خدا (یا بنده‌ی بودا) ‌موقتا به زن تغییر کند؟

گوشزد: شکست خوردن کریمی از حریف روس می‌تواند به سادگی حمل بر ناتوانی فنی و فرودستی بدنی شود، و پرهیزش از رویارویی با ورزشکار اسرائيلی را می‌شود همچون بزدلی، ترس از شکست، و مشابه اینها فهمید. به همین ترتیب روسری سر مربی تایلندی کردن می‌تواند به صورت شوخی با او، شوخی با روسری، انتقام گرفتن کشیشان از فضای ملکوتی سواحل تایلند، و شبیه اینها تفسیر شود.

نتیجه‌ی نخست: من‌ها برای برآورده شدن نیازی و ساماندهی عقلانی امورشان به نهادها متصل می‌شوند و عضویت در آن را می‌پذیرند. وقتی تعهد به جای تخصص مبنای انتخاب مدیران می‌شود، انتخاب ابله جای انتخاب اصلح را می‌گیرد و تراکم بلاهت کم کم به خیانت شباهت پیدا می‌کند. در این شرایط نهادها هستند که با مدیران خرفت‌شان منقرض می‌شوند، نه من‌ها...

نتیجه‌ی دوم: جلوه‌ای آشکار و متبلور از بلاهت، چسبیدن به تفسیری نامعقول و نامتحمل است و نادیده انگاشتن معناهای سرراست‌تر و تفسیرهای جایگزین...

شروین وکیلی

@tarikhandishi

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

3 439

obunachilar
Kanal statistikasi