این یادداشت را تقدیم می کنم به ساینای عزیزم که رئیس جمهور دوستیست...❤️
بخشی از گفتوگویی که انگار هزار سال قبل با محمد صالحعلا انجام دادم اما همچنان تازه است و پر از جوری دیگر از زندگی:
.
🖍چه تعریفی برای دوست و دوستی دارید؟
دوستی، رابطهای است که سندی ندارد. به نظر من از عاشقی مهمتر است. تنها چیزی که از عاشقی مهمتره دوستی است. عاشق مسئول است. پر مسئولیتترین آدم روی زمین عاشق است. بارها گفتهام عاشق مسئول است. اما دوست از عاشق هم رهاتر است. در دوستی هیچ قراردادی وجود ندارد که بخواهی باطلش کنی. مثل رنگ چشم... مثل لهجه آدمی.
🖍با هیچکدام از دوستانتان قهر هم کردهاید؟
من استاد قهرم. اصلا عاشق قهر کردنم... من عاشق سرماخوردگی و تب و لرز هستم که آدم را ناز میکنند. من مدیر کل قهر هستم.
🖍با بابک بیات هم قهر کردید؟
نه. هیچ وقت چون او استاد... مدیرکل... وزیر... رییس جمهور دوستی بود. او ته دوستی بود... خانهای خریده بود در هفت حوض... به من گفت یک اطاقش را برای تو گذاشتم، هر وقت قهر کردی بیای اینجا. استاد در رفاقت بود. بلد بود. نمیدانم درس رفاقت را کجا خوانده بود. دکتری دوستی داشت. آدم در دوستیاش حل میشد.
🖍چطور میشود که دوستی تا به اینجا میرسد؟ مثلا با بابک بیات؟
نمیدانم. یک راز است که سالها قبل به این اتفاق شگرف فکر کردم. فکر میکنم مثل چرخ دندههای ساعت باشد. وقتی با بابک بودم احساس مسرت میکردم. احساس میکردم خوشبختم. قربون صدقههایش حالم را خوب میکرد. ماشین که پنچر میکرد چون من شلخته هستم کتش را در میآورد و میگفت تو بشین...
منبع : کانال آقای مرتضی قدیمی
بخشی از گفتوگویی که انگار هزار سال قبل با محمد صالحعلا انجام دادم اما همچنان تازه است و پر از جوری دیگر از زندگی:
.
🖍چه تعریفی برای دوست و دوستی دارید؟
دوستی، رابطهای است که سندی ندارد. به نظر من از عاشقی مهمتر است. تنها چیزی که از عاشقی مهمتره دوستی است. عاشق مسئول است. پر مسئولیتترین آدم روی زمین عاشق است. بارها گفتهام عاشق مسئول است. اما دوست از عاشق هم رهاتر است. در دوستی هیچ قراردادی وجود ندارد که بخواهی باطلش کنی. مثل رنگ چشم... مثل لهجه آدمی.
🖍با هیچکدام از دوستانتان قهر هم کردهاید؟
من استاد قهرم. اصلا عاشق قهر کردنم... من عاشق سرماخوردگی و تب و لرز هستم که آدم را ناز میکنند. من مدیر کل قهر هستم.
🖍با بابک بیات هم قهر کردید؟
نه. هیچ وقت چون او استاد... مدیرکل... وزیر... رییس جمهور دوستی بود. او ته دوستی بود... خانهای خریده بود در هفت حوض... به من گفت یک اطاقش را برای تو گذاشتم، هر وقت قهر کردی بیای اینجا. استاد در رفاقت بود. بلد بود. نمیدانم درس رفاقت را کجا خوانده بود. دکتری دوستی داشت. آدم در دوستیاش حل میشد.
🖍چطور میشود که دوستی تا به اینجا میرسد؟ مثلا با بابک بیات؟
نمیدانم. یک راز است که سالها قبل به این اتفاق شگرف فکر کردم. فکر میکنم مثل چرخ دندههای ساعت باشد. وقتی با بابک بودم احساس مسرت میکردم. احساس میکردم خوشبختم. قربون صدقههایش حالم را خوب میکرد. ماشین که پنچر میکرد چون من شلخته هستم کتش را در میآورد و میگفت تو بشین...
منبع : کانال آقای مرتضی قدیمی