این گوشه نشستم ، و توی قلعه چمن توی خانه ی بابقلی بندار می چرخم، کنار نورجهان نشستم توی اتاقش زیر لحاف خزیده دارد از درد می نالد.
از خانه ی ماه درویش که دیگر نمی تواند بلند شود..
لالا و دونه انداختن برای شیدا اما بابقلی برمی دارد...
از موسی ..
از شیرو و دلاور..
از ستار.
از عباسجان ..
از گل محمد و خان نائب و فربخش ...
از سوزاندن ریش ملامعراج ...
از خشم خان محمد ...
از هرچیزی دارم میخونم ،آگاه می شوم..
اما نمیدونم چرا فقط این گل محمدها توی قصه ها هست!!!!!
فکر کنم آدم هرچیزی را که دوست دارد ،تصور می کند و خیال می کند با آن خیال هم زندگی میکند.. من توی دنیای واقعی گل محمد کم دیده ام ،اما زود هم نابود شدند...
گل محمد ها باید باشند..
یا یوسف زری در سوشون...
#کلیدر
@tekrarevazheha1399