یه مریضی توم هست که ازش بسیار رنج میبرم.
وقتی یکی از کتاب یا نوشته ای تعریف میکنه، یا عده ی زیادی از یه کتاب، نوشته، گروه، موسیقی یا هر چیزی مثل مکان یا غذا تعریف میکنن، نمیتونم سمتش برم. اسم اون چیز توی ذهنم وارد لیست سیاه میشه و من میلمو نسبت بهش از دست میدم.
خیلی ازین اتفاق زجر میکشم گاهی، و نمیدونم چیکارش کنم.
حس میکنم بخاطر این به وجود اومده که من از تقلید و دنباله رویی بیزارم، برای همینم برای اینکه شخصیت شخصیمو حفظ کنم تو ناخودآگاه همچین چیزی به وجود اومده.
برای چیزای ساده ترم پیش اومده، مثلا مو کوتاه کردن. وقتی همه داشتن موهاشونو بلند میکردن من تو نخ کوتاهی شدید بودم، حالا که همه کوتاه میکنن من دارم اجازه میدم بلند و بلندتر شه.
البته اینطور نیست که اول بیام چک کنم ببینم بقیه چیکار میکنن بعد دقیقا خلافشو انجام بدم، کاملا برعکس. برای اینکه درگیر این چیزا نشم اصلا اهمیتی به چیزی نمیدم؛ نه میبینم، میشنوم، نگاه میکنم. کلا کار خودمو میکنم و بعدش متوجه میشم اوضاع از چه قراره.
مثلا خیلی وقت بود دلم میخواست ازین چالشای یه ماهه بزارم برای خودم، ولی چون خیلی دیدم میزارن پشیمون شدم کلا.
وقتی این اتفاقم میفته یه چیزی توی مغزم عصاشو برمیداره و به کف میکوبه و میگه "از کی تا حالا به کارایی که بقیه میکنن اهمیتی میدیم؟! کاریو بکن که خودت دوست داری، مثل همیشه!"
پس یدونه خودم درست میکنم، ببینم چطور میشه.
پ. ن. زندگیه من دقیقا همینطوریه
There's a conflict, I talk to my self, we kill each other a few times, end up hugging and French kissing. Then they tell me I am perfect, I am capable and I shall do whatever I desire to do. And I'm good.
وقتی یکی از کتاب یا نوشته ای تعریف میکنه، یا عده ی زیادی از یه کتاب، نوشته، گروه، موسیقی یا هر چیزی مثل مکان یا غذا تعریف میکنن، نمیتونم سمتش برم. اسم اون چیز توی ذهنم وارد لیست سیاه میشه و من میلمو نسبت بهش از دست میدم.
خیلی ازین اتفاق زجر میکشم گاهی، و نمیدونم چیکارش کنم.
حس میکنم بخاطر این به وجود اومده که من از تقلید و دنباله رویی بیزارم، برای همینم برای اینکه شخصیت شخصیمو حفظ کنم تو ناخودآگاه همچین چیزی به وجود اومده.
برای چیزای ساده ترم پیش اومده، مثلا مو کوتاه کردن. وقتی همه داشتن موهاشونو بلند میکردن من تو نخ کوتاهی شدید بودم، حالا که همه کوتاه میکنن من دارم اجازه میدم بلند و بلندتر شه.
البته اینطور نیست که اول بیام چک کنم ببینم بقیه چیکار میکنن بعد دقیقا خلافشو انجام بدم، کاملا برعکس. برای اینکه درگیر این چیزا نشم اصلا اهمیتی به چیزی نمیدم؛ نه میبینم، میشنوم، نگاه میکنم. کلا کار خودمو میکنم و بعدش متوجه میشم اوضاع از چه قراره.
مثلا خیلی وقت بود دلم میخواست ازین چالشای یه ماهه بزارم برای خودم، ولی چون خیلی دیدم میزارن پشیمون شدم کلا.
وقتی این اتفاقم میفته یه چیزی توی مغزم عصاشو برمیداره و به کف میکوبه و میگه "از کی تا حالا به کارایی که بقیه میکنن اهمیتی میدیم؟! کاریو بکن که خودت دوست داری، مثل همیشه!"
پس یدونه خودم درست میکنم، ببینم چطور میشه.
پ. ن. زندگیه من دقیقا همینطوریه
There's a conflict, I talk to my self, we kill each other a few times, end up hugging and French kissing. Then they tell me I am perfect, I am capable and I shall do whatever I desire to do. And I'm good.