در مورد عطار گفت از بچگی علاقه ای به مکتب و خانقاه نداشته و دوست داشته کار/بازی کنه. وقتی ۶ ساله بوده غزها به نیشابور حمله میکنن و پسری در اون سن شاهد کلی تجاوز، شکنجه و مرگ و سختی بوده. بعد از اینکه این حمله ها تموم میشه عطار به مکتب میره حالا به زور یا به دلخواه خودش؟ اینو اطلاع ندارم. تا اوایل جوونیش(؟) -دقیقاً یادم نیست سنی که گفت رو- کنار پدرش تو عطاری ای که داشتن مشغول به کار بوده و بعد از مرگ پدرش هم اون عطاری رو نگهمیداره و خودش تنهایی کار میکنه. تو اون دوران شعرهایی که میگفته نظر برخی پادشاه های اون دوره رو جلب میکنه و مورد تشویق قرار میگیره. به اون سبک شعر گفتن ادامه میده تا اینکه یک روز مردی وارد عطاری میشه و میگه من میتونم همین الان جون خودم رو بگیرم. عطار هم فکر میکنه مرد مشکل ذهنی داره یا میخواد سرکارش بذاره. با لحن بیخیالی بهش میگه که خودش رو بکشه. اون مرد هم کف زمین دراز میکشه و بعد از چند ثانیه -جوری که به یک دقیقه هم نمیرسه- میمیره. عطار به زبون خودمون برگ هایش میریزه و خلاصه متحول میشه که یک نفر چطور میتونه انقدر به روحش تسلط داشته باشه که این کار رو انجام بده؟ بعد از این اتفاق عطار به سبک عارفانه رو میاره و درباره خدا و انسان و روح و این چیزها شعر میگه. البته داستانِ اون مرد که خودش رو کشت اطلاعات دقیقی نیست که آیا واقعیه یا نه اما میگن یا همون اتفاق یا اتفاقی مشابهش افتاده که سبب این تحول عطار شده.