دیروز و پریروز ننوشتم. خواستم امروز هم ننویسم، ولی عجیب است که وسوسه شدم. واقعا زندگی کردن خیلی...خیلی... احساس تمام شدن میکنم میدانی؟ واقعا، دنیا با همه ظرفیت هایش به صفر رسیده. گفتنش هم حتی اضطراب آور است، ولی انگار توی یک سوالِ خیلی بزرگِ بیجواب به دنیا آمدهای. فکرش را هم که میکنم نگران کننده است. هربار احساس کردم به جواب سوالی نزدیک شدم ناجور خورده تو حالم. این واقعا افتضاح است، هر سوال با یک سوال تمام میشود و بعد سوال بعدی، و یک قلقلک آزاردهنده همواره وجود دارد و آن اینکه، دنیا ذخایر کافی برای این سوال و سوال های دیگران را ندارد. یعنی واقعا، احساس تمام شدن، که خب، خیلی حقیقی و خیلی واقعی ست سالهاست دارد آزارم میدهد، قرار بود از نوجوانی به بعد تمام شود، ولی انگار به صورت فطری هرگز نمیمیرد، عمر طولانی تر همیشه چیزهای بیشتری را برایت بی اهمیت میکند، ولی این حقیقت ساده را که دنیا از تو کمتر است، چه کسی میتواند تغییر دهد؟ بویژه حالا که بنظر میرسد، به کمترین حد خودش رسیده باشد.
هشتم.
شانزدهم شهریور
هشتم.
شانزدهم شهریور