@thesound_ofloveهر وقت فکر میکنم که بشر در موقع تنهایی چگونه رفتار میکند به این نتیجه میرسم که دیوانه ای بیش نیست و کلمه ای از این بهتر نمیتوانم بیابم.
اولین بار که این فکر به خاطرم خطور کرد بچه بودم. دلقکی موسوم به روندال در سالن سیرک که خالی از جمعیت بود میگشت و هر وقت به آینه میرسید، کلاه خود را از سر برداشته، به تصویر خود تعظیم میکرد. آنتوان چخوف همسایه ما در باغ خود نشسته بود و سعی میکرد نور آفتاب را با کلاه خود بگیرد و هر دو را به سر بگذارد.
لئو تولستوی روزی به مارمولکی آهسته میگفت:«حالت خوب است؟» مارمولک روی سنگی دراز کشیده خود را گرم میکرد.تولستوی دستهایش را در جیب کرده و با کمال احتیاط به اطراف می نگریست،گویی می خواهد مطلب مهمی را با مارمولک در میان گذارد و خم شده گفت:«اگر از من بپرسی حالم خوب نیست!»
ولادیمیسکی کشیش، روزی کفش خود را در جلوی خویش گذاشته و به آن امر میداد حرکت کند.چون کفش راه نیافتاد پرسید:«نمیتوانی راه بروی؟ پس بدان که تو بدون من قادر به حرکت نیستی!!» خانمی را دیدم که بشقاب شیرینی را جلو خود گذاشته و مشغول خوردن بود.یک یک شیرینی ها را مخاطب ساخته میگفت:«تو را بخورم؟» بعد که میخورد میگفت:«دیدی خوردم!!»
الکساندر بلوک، روی پلکان کتابخانه عمومی ایستاده بود.ناگهان کنار رفته راه را باز کرد که کسی بگذرد.من از دور او را تماشا میکردم ولی هر چه نگاه کردم کسی را ندیدم...
#تنهایی 📚
#ماکسیم_گورکی