رسیدم به انتهای مسیرم. همون مسیری که همیشه طی میکنم تا به تو برسم. تا از پنجره کوچیک و خاکستری تماشات کنم و ریز به ریز حرکاتت رو توی دفتری که مختص به توعه بنویسم.
از درخت بالا میرم و روی همون شاخهی همیشگی میشینم. دفتر و قلمم رو برمیدارم و چشمای منتظرم رو روی پنجره قفل میکنم تا تو بیای.
بالاخره رسیدی. پرده هارو کنار زدی و طبق معمول، عود روشن کردی. میدونم که الان میخوای بری سراغ سی دی هات و یکی رو انتخاب کنی و روی صفحه گرامافون بذاری و رقصان رقصان به سمت آشپزخونه بری تا چای دم کنی. بیای لب پنجره و سیگارت رو روشن کنی و من تا ته خاکستر شدن این سیگار رو تماشا کنم. میبینی؟ من همه اینارو حفظم. تک به تکشون رو وقتی سرمای زمستون نوک انگشتام رو خنک کرده بود نوشتم. وقتی گرمای تابستون من رو با تب شدید به آغوش کشیده بود نوشتم.
بگذریم، همیشه دوست داشتم بهت بگم لبخندت خیلی دلنشینه. مثل همون بخار چای که وارد بینیت میشه یا همون نوت های موسیقی که وارد گوشت میشن. راستش همیشه دوست داشتم بدونم دنیا از دید تو چه شکلیه؟ چون چشمهات زیباست و عجیب. حتما دیدن دنیا با اون چشمها خیلی چیز جالبی میتونه باشه..
گاهی به این فکر میکنم که کاش پیترپن میبودم و شبها از لا به لای پنجره به داخل خونهت سرک میکشیدم و میتونستم نوازشت کنم و با دست دیگهم لا به لای موهات قایم موشک بازی کنم. شایدم به نورلند دعوتت میکردم تا برای بچههای گم شده قصه بگی. ولی نه من پیترپنم و نه تو وندی هستی. من فقط یه سایه هستم و تو یه انسان. هیچوقت قرار نیست من رو ببینی و متوجه بشی که کسی این اطراف میپلکه فقط برای تماشا کردنت.
حالا دیگه دم دمای صبحه و باید با پرتوی کم جون طلوع همراه بشم تا روزی که دوباره ببینمت.
از درخت بالا میرم و روی همون شاخهی همیشگی میشینم. دفتر و قلمم رو برمیدارم و چشمای منتظرم رو روی پنجره قفل میکنم تا تو بیای.
بالاخره رسیدی. پرده هارو کنار زدی و طبق معمول، عود روشن کردی. میدونم که الان میخوای بری سراغ سی دی هات و یکی رو انتخاب کنی و روی صفحه گرامافون بذاری و رقصان رقصان به سمت آشپزخونه بری تا چای دم کنی. بیای لب پنجره و سیگارت رو روشن کنی و من تا ته خاکستر شدن این سیگار رو تماشا کنم. میبینی؟ من همه اینارو حفظم. تک به تکشون رو وقتی سرمای زمستون نوک انگشتام رو خنک کرده بود نوشتم. وقتی گرمای تابستون من رو با تب شدید به آغوش کشیده بود نوشتم.
بگذریم، همیشه دوست داشتم بهت بگم لبخندت خیلی دلنشینه. مثل همون بخار چای که وارد بینیت میشه یا همون نوت های موسیقی که وارد گوشت میشن. راستش همیشه دوست داشتم بدونم دنیا از دید تو چه شکلیه؟ چون چشمهات زیباست و عجیب. حتما دیدن دنیا با اون چشمها خیلی چیز جالبی میتونه باشه..
گاهی به این فکر میکنم که کاش پیترپن میبودم و شبها از لا به لای پنجره به داخل خونهت سرک میکشیدم و میتونستم نوازشت کنم و با دست دیگهم لا به لای موهات قایم موشک بازی کنم. شایدم به نورلند دعوتت میکردم تا برای بچههای گم شده قصه بگی. ولی نه من پیترپنم و نه تو وندی هستی. من فقط یه سایه هستم و تو یه انسان. هیچوقت قرار نیست من رو ببینی و متوجه بشی که کسی این اطراف میپلکه فقط برای تماشا کردنت.
حالا دیگه دم دمای صبحه و باید با پرتوی کم جون طلوع همراه بشم تا روزی که دوباره ببینمت.