مرگ کوچک قسمت دهم
وطن دوم ما اما وطنیست که در آفاق ذهن ما خانه دارد. وطنیست روشن و دلانگیز با رنگهای شفاف و دیدهفریب.
در آن رودکی چنگ برمیگیرد و سرود شادی و نغمهی می و مستی مینوازد و فردوسی داستان دلاوریهای قهرمانان ما را با آهنگی پهلوانی سر میدهد.
خیام شگفتی حیات و سرگردانی انسان را باز مینماید؛
ابوسعید از صفای درون و دستگیری مردمان و پرهیز از خودفروشی سخن میگوید؛
نظامی ظرایف عشق و شوق را با قلمموی کلمات به استادی ترسیم میکند و ما را به تامل در حکمت و اخلاق میخواند؛
سعدی آدمیت و عدلپروری و پوزشپذیری و خدمت به خلق و زیبایی آنها را در نظر ما ترسیم مینماید و با چنگ و دف به عاشقی و دلدادگی و تماشای جلوههای طبیعت دعوتمان میکند
و مولوی شور و شیدایی خود را به بانگ بلند به گوشها میرساند؛
حافظ پرده از زرق صوفیان و ریای زاهدان و سالوس مفتیان و محتسبان برمیگیرد و نوای عشق و آزادگی را به آهنگی لطیف در گوش ما زمزمه میکند.
در گسترهی شوقانگیز این وطن، نقشهای شگفت با خطوط رقصان و رنگهای درخشان از زیرِ دست نقاشان و نسخهپردازان بیرون میآیند و بناهای خوشساخت با کاشیهای رنگین و گنبدها و ستونها و طاقهای دیدهنواز به دست معماران بهپا میخیزند و افق شهرها را در گرگومیش غروب به قامت مرموز و موقر خود زینت میبخشند.
خوشنویسان چیرهدست با قلمی ساحر شعری از پیچوخم حروف بر صفحهی کاغذ مینشانند و نقرهکاران و خاتمسازان و حکاکان وسایل و ابزار زندگی را به صورت اثری دلربا در برابر ما میگذارند.
در آفاق این وطن نمونههای الهامبخشی از عطوفت و بندهنوازی و تساهل و مدارا و صفای باطن هست؛ خار از پای یتیم کندن و اشک از گونهی بینوایان ستردن و تهیدستان را دستگیری کردن و پوزش گناهکاران را پذیرفتن و پدر و مادر را سپاس داشتن و بر حیوانات ترحم اوردن و خطاهای خود را به خاطر داشتن و فروتنی گزیدن هست؛
وطنی آراسته و فرحبخش که میتوان بدان سرافراز بود و در بستر امنِ آن جای گرفت و دیده و دل را به لقای آن خوش داشت.
وطن خاکی ما پیوسته در معرض آفات است و وطن معنوی ما، برعکس، از گزند باد و باران و دستبرد ویرانگر حوادث در امان. درخشش آن را تیرگی اعمال ما زایل نمیکند.
گنجی است که از آنِ ماست، آفتابی است که پیوسته میتابد؛ زنده و پایدار است. بر ماست که این وطن را زیباتر و تابناکتر کنیم."
پژواک کلمههایش تمام کوهستانهای ذهنم را درنوردید؛ از فوجی آرام و خجالتی تا دماوند قدبلند و خودپسند، از یخچالهای بیصدا و پرادعای آلپ تا دامنههای وسیع و سربهزیر کیلیمانجارو. یارشاطر با پاهایی که میلرزند و قدمهای که مصمماند دور میشود تا خودش را به خیابان پنجم نیویورک و دفتر کارش در بنیاد ایرانشناسی ایرانیکا برساند.
وطن چه بود؟ آغوش گرم کسی که دوستش داریم؟ زبانی که در آن آرام میگیریم؟
پنهان در پوست موسیقی و شعری که بارها زیر لب زمزمه کردهایم؟
زمینی که پاهایمان با آن گره میخورد؟ خاکی که هرچند پیر و بیمار و رنجور، ما را به خانه میرساند؟
نقطهی مقابل خانه و خاک و ریشه کردن، بیخانهگی و بیخاکی و بیوطنی نیست. برهوت است.
برهوت، جاییست وسیع شاید حتی خوشآبوهوا همراه با امنیت و آسایش اما همینجاست که برهوت آغاز میشود؛ برهوت اجتماعی، برهوت فرهنگی، جای تکاپو و بیقراری و تشویش و اضطراب همگانی را سکوت فرا میگیرد؛ سکوتی مهآلود مملو از فقدان و خاموشی و از نبضافتادگی، سکوتی سنگین در خلا، بدون هیچ چنگآویزی، سکوتی بیسهم و پادرهوا. سکوتی از سهیم نبودن که قلب تپندهی برهوت است.
#راز
#مرگ_کوچک10