نمیدانم.
هیچ چیزی نمیدانم.
نمیدانم سهم من از این زندگی چیست. برای چه به این خراب شده آمدهام و قرار است خرابکاری های زیادی انجام دهم و به خراب شدهی دیگری هدایت شوم و آنجا هم غم مثل سایهام به دنبالم بیاید حداقل سایه مرا در شب تنها میگذارد اما غم شبها بیشتر مرا در آغوشش فشار میدهد.
اخر یکی نیست بگوید چطور میان خشکیها جوانه بزنیم.
هیچ چیزی نمیدانم.
نمیدانم سهم من از این زندگی چیست. برای چه به این خراب شده آمدهام و قرار است خرابکاری های زیادی انجام دهم و به خراب شدهی دیگری هدایت شوم و آنجا هم غم مثل سایهام به دنبالم بیاید حداقل سایه مرا در شب تنها میگذارد اما غم شبها بیشتر مرا در آغوشش فشار میدهد.
اخر یکی نیست بگوید چطور میان خشکیها جوانه بزنیم.