هر رنج دوست داشتن صیقلیست بر روح. با هر تمرین دوست داشتن، روح تو زلالتر میشود.
گاهی بعضیها با ما جور در میآیند، اما همراه نمیشوند، گاهی نیز آدمهایی را مییابیم که با ما همراه میشوند اما جور در نمیآیند.
برخی وقتها ما آدمهایی را دوست داریم که دوستمان نمیدارند، همانگونه که آدمهایی نیز یافت میشوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان برمیخوریم و همواره برمیخوریم، اما آنانی را که دوست میداریم همواره گم میکنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان برنمیخوریم!
برخی ما را سر کار میگذارند، برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهیاند و روحشان چنان گرفتار حفرههای خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد.
برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفرهای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم.
برخی میخواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمیبینند و نمییابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره میشوند.
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را میآراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز میرویم و همه چیز را به کف میآوریم و اما «او» را از کف میدهیم.
گاهی اویی را که دوست میداری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمیکنی.
تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نیز چنین کسی تو را رها میکند.
و گاهی نیز چنین کسی به تو میآموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعههای گم شده.
او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی.
او به تو میآموزد و تو را ترک میکند، اما پیش از خداحافظی میگوید: "شاید روزی به هم برسیم...."، میگوید و میرود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک است.
بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.
و تو آهسته آهسته بلند میشوی، و راه میافتی و میروی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی میشود، اما آبدیده میشوی و میآموزی که از جادههای ناشناس نهراسی، از مقصد بیانتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...
- آلفاویل / ژان لوک گدار
@unspokennn
گاهی بعضیها با ما جور در میآیند، اما همراه نمیشوند، گاهی نیز آدمهایی را مییابیم که با ما همراه میشوند اما جور در نمیآیند.
برخی وقتها ما آدمهایی را دوست داریم که دوستمان نمیدارند، همانگونه که آدمهایی نیز یافت میشوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان برمیخوریم و همواره برمیخوریم، اما آنانی را که دوست میداریم همواره گم میکنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان برنمیخوریم!
برخی ما را سر کار میگذارند، برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهیاند و روحشان چنان گرفتار حفرههای خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد.
برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفرهای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم.
برخی میخواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمیبینند و نمییابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره میشوند.
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را میآراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز میرویم و همه چیز را به کف میآوریم و اما «او» را از کف میدهیم.
گاهی اویی را که دوست میداری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمیکنی.
تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نیز چنین کسی تو را رها میکند.
و گاهی نیز چنین کسی به تو میآموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعههای گم شده.
او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی.
او به تو میآموزد و تو را ترک میکند، اما پیش از خداحافظی میگوید: "شاید روزی به هم برسیم...."، میگوید و میرود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک است.
بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.
و تو آهسته آهسته بلند میشوی، و راه میافتی و میروی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی میشود، اما آبدیده میشوی و میآموزی که از جادههای ناشناس نهراسی، از مقصد بیانتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...
- آلفاویل / ژان لوک گدار
@unspokennn