خيلی خيلی بچه بودم كه عموم واسه تنبيه كردنم منو از يقه لباس به محكم ترين شاخه درخت پرتقال كوتاه حياط آويزون میكرد و میگفت حالا گريه كن تا بيارمت پايين و من با اون بدن لاغر و چشمامودرشت میکردم ؛ از حيرت پرنده بودنم می خنديدم. از پاهام كه ديگه روی زمين نبود و از بوی برگ. شايد همون وقتا بود كه رگ هام تبديل به ريشه شد. وقتی توی سيزده سالگی فروغ خوندم و گفت دست هايم را در باغچه می كارم به ياد همون باغچه و درخت پرتقالی افتادم كه كنارش انباری قديمی مادربزرگ بود و لباس های نوزادی اولين نوه ش ؛ شوهر جوون مرگش و قاب عكس هارو نگه می داشت . هفده ساله كه شدم عموم اون درخت پرتقال رو قطع كرد و به جاش يه اتاق ساخت تا تازه عروسش رو به اون خونه بياره. برای تمام پرتقال های كالی كه آدم رو ياد دخترهای نو بالغ میندازه گريه كردم. برای شاخه هايی كه ديگه روی ديوار نيفتاد تا به خونه ی متروکِ سوختهی كناری سرک بكشه و بهم خبر بده بچه جن ها تصميم دارن به خوابم بيان يا نه!