اتفاقات دیشب رویا بود. مثل همه ی رویاهایی که توی شب های تاریک و ترسناک چند ماه گذشته دیدم. باور میکنم. باور میکنم که عطر گرمت، صدای خنده هات، نفس کشیدنهات و حتی "یونگبوک" گفتنهات رویا بود، اما آغوش و بوسهی نرمی که روی موهام کاشتی چی؟ اون هم رویا بود؟! باید باور کنم...و باور میکنم، درسته!
من باور میکنم که تنها توی رویا شنیدم گفتی: "یونگبوکا، فرشته من..."
با همون صدای کمی گرفته و لحن اروم که باعث پرواز پرستوهای عاشق داخل قفسه سینم میشد. باور میکنم، تحمل میکنم و با رویا بودنت کنار میام هیونگ. کنار میام، و میشم همون فرشتهی تنهایی که همیشه بودم...!
من باور میکنم که تنها توی رویا شنیدم گفتی: "یونگبوکا، فرشته من..."
با همون صدای کمی گرفته و لحن اروم که باعث پرواز پرستوهای عاشق داخل قفسه سینم میشد. باور میکنم، تحمل میکنم و با رویا بودنت کنار میام هیونگ. کنار میام، و میشم همون فرشتهی تنهایی که همیشه بودم...!