"ویلی تو همان دریای خروشانی بودی که ساحل آرام زندگی کسالت بارم را درجا شست و برد. دیدن چشمان غمزده و بی روحت برایم اذیت کننده بود.
انگار هر دفعه که پلک میزدی رنگ سیاه درون چشمانت در وجود من هم پخش میشد.
انگار با هر نگاهت میخی در قلبم فرو میکردی.
با خودم سوگند خوردم که روح درون چشمانت شوم ویلی.
قسم خوردم آن نوری باشم که درون تاریکی چشمانت گم کرده ای.
آن لرزشی باشم که قلبت راهش را فراموش کرده است.
همان قلمموی رنگی ای شوم که دنیای سیاهوسفیدت را رنگآمیزی میکند.
دستانم را بگیر و به من تکیه کن. فرشته ی غمزده ی من.
-از نیک به قلب سیاهش"
#من
انگار هر دفعه که پلک میزدی رنگ سیاه درون چشمانت در وجود من هم پخش میشد.
انگار با هر نگاهت میخی در قلبم فرو میکردی.
با خودم سوگند خوردم که روح درون چشمانت شوم ویلی.
قسم خوردم آن نوری باشم که درون تاریکی چشمانت گم کرده ای.
آن لرزشی باشم که قلبت راهش را فراموش کرده است.
همان قلمموی رنگی ای شوم که دنیای سیاهوسفیدت را رنگآمیزی میکند.
دستانم را بگیر و به من تکیه کن. فرشته ی غمزده ی من.
-از نیک به قلب سیاهش"
#من