#wound
چشمانش را با درد گشود ، دستانش را بالا اورد و به زخم هایش خیره شد، خواست نفس عمیقی بکشد که از درد زخم های ریز و درشت بدنش نفسش پس رفت و آسمان چشمش بارانی شد .
با کمی مکث دستانش را اهرم زمین کرد و بدون توجه به درد بدنش از زمین بلند شد نگاهی به سرتا پای خود انداخت ، خونین و خاکی بود.
خسته آهی کشید و به غروب آفتاب خیره شد باد ملایم لابه لای موج موهایش میرفت و موهایش را به بازی میگرفت انگار داشت دست نوازش به سر او میکشید.
لبخند تلخی روی لبهایش نشست و ارام زمزمه کرد:
«
دیدی همه رفتن و باز خودت موندی و خودت با تنی خسته و زخمی و این جاده ی طولانی و بی پایان»
اهسته قدمی برداشت از زخم هایش خون چکه میکرد و باز فکرش حوالی ان کسی میگشت که زخم زد و رفت :
«
کجایی ؟ قول دادن و شکستنش انقد راحته »
ان شخص نه تنها قول هایش را بلکه خود او را هم در هم شکسته بود....
⋆