"هزار و یک شبِ آبی"
شب شتابان به سویِمان آمد.
خود به تنهایی سطلی لبریز از رنگ سیاه را روبه آسمان ریخت...
نگاهی به زمینِ تاریک انداخت و لبخند ملیحی در چهره اش نمایان شد ؛
آدمها را دید،
عده ای از آنان سر در غم تنهایی فرو برده و عده ای نیز خنده شان تا آن بالا میرفت.
شب مردی مغرور اما مهربان بود مردی خشمگین اما اَمن.
شب چشمانش را ریز کرد ، نگاهی صبورانه به خورشید در آن دور دست ها انداخت.
سپس لوستر زیبای سقف آسمان را روشن کرد ماه نور بزرگی از آن بود که بیش از ستارگان به چشم میخورد.
ستارگان چشمک زنان مطرب بودن خود را جار میزدند.
نور ملایم مهتاب به زمین رسید.
زمین خندید.
دختری عاشق ماه شد .
معشوقان در کویر خشک و تاریک به شمردن ستاره ها مشغول بودند.
باز هم خنده عده ای بیش از پیش به گوش شب رسید و آن عدهٔ غمگین با دیدن ماه گاه یاد فردی رفته می افتادند.
شب روی صندلی راکی سیاهش نشست،
در حالی که به ساعت جیبی اش خیره شده بود شروع به گفتنِ داستانی کرد
داستانِ مثلثِ ماه و خورشیدو ستاره.
ادامه داره...
شب شتابان به سویِمان آمد.
خود به تنهایی سطلی لبریز از رنگ سیاه را روبه آسمان ریخت...
نگاهی به زمینِ تاریک انداخت و لبخند ملیحی در چهره اش نمایان شد ؛
آدمها را دید،
عده ای از آنان سر در غم تنهایی فرو برده و عده ای نیز خنده شان تا آن بالا میرفت.
شب مردی مغرور اما مهربان بود مردی خشمگین اما اَمن.
شب چشمانش را ریز کرد ، نگاهی صبورانه به خورشید در آن دور دست ها انداخت.
سپس لوستر زیبای سقف آسمان را روشن کرد ماه نور بزرگی از آن بود که بیش از ستارگان به چشم میخورد.
ستارگان چشمک زنان مطرب بودن خود را جار میزدند.
نور ملایم مهتاب به زمین رسید.
زمین خندید.
دختری عاشق ماه شد .
معشوقان در کویر خشک و تاریک به شمردن ستاره ها مشغول بودند.
باز هم خنده عده ای بیش از پیش به گوش شب رسید و آن عدهٔ غمگین با دیدن ماه گاه یاد فردی رفته می افتادند.
شب روی صندلی راکی سیاهش نشست،
در حالی که به ساعت جیبی اش خیره شده بود شروع به گفتنِ داستانی کرد
داستانِ مثلثِ ماه و خورشیدو ستاره.
ادامه داره...