میان بلوا و شلوغی زندگی گم شدهام. دست و پا میزنم که بیش از این در این باتلاق فرو نروم. همه چیز از یادم رفتهاند. انقدر درگیر نجات دادن خودم از خودم هستم که دیگر توان فکر کردن به هیچ چیز را ندارم.
من در میانهای از زندگیام گیر کردهام که به هیچ چیز و هیچکس به جز تو فکر نمیکنم.
حتی گاهی اوقات از یاد میبرم که باید زنده بمانم و از باتلاق بیرون بیایم. اگر تو باشی فرقی ندارد که کجای زندگی ایستادهام. با تو میشود در عمق مشکلات ایستاد،یا در ساحل به تماشای دور شدن آنها.
تفاوتی ندارد که کجای زندگی قرار گرفتهام و چقدر از خودم دورم. نزدیک بودن تو برایم کافیست.
فرقی نمیکند که چند وقت است که خودم را گم کردهام؛تو را که پیدا کنم،همه چیز آسان میشود.
-نگینـ
من در میانهای از زندگیام گیر کردهام که به هیچ چیز و هیچکس به جز تو فکر نمیکنم.
حتی گاهی اوقات از یاد میبرم که باید زنده بمانم و از باتلاق بیرون بیایم. اگر تو باشی فرقی ندارد که کجای زندگی ایستادهام. با تو میشود در عمق مشکلات ایستاد،یا در ساحل به تماشای دور شدن آنها.
تفاوتی ندارد که کجای زندگی قرار گرفتهام و چقدر از خودم دورم. نزدیک بودن تو برایم کافیست.
فرقی نمیکند که چند وقت است که خودم را گم کردهام؛تو را که پیدا کنم،همه چیز آسان میشود.
-نگینـ