سواالت
با اي كارش از جنگ كردن همراهش منصرف شدم و گفتم: قابل نداشت هر كهميبودكمك اش
ميكردم.
- خوب... پس اين گل هملياقت شماره نداره شميم: روز جمعه شيريني اسمر راگرفتيم و شب همبراي همهمهماني در خانهبرگذار كرديم
چون قرار است تادو سه هفتهآينده عروسي بگيرمديگر الزمنبود شيريني خوري كنيم. اما از يك
طرف همدلهرهداشتم چون هر دقيقه شكيال گوش زدميكردكه وعده ات يادت است انشاهلل. ساعت
از يك شب گذشتهبودكه عثمان جان صداكردبس است ديگر دخترا هلهبخوابيد. اگر چه زيادتر
مهمان ها رفتهبودن اما براي كسايي كه شب نشستهبودن جاي جور كرديم و سر جا قصهكرديم.
اما حريم رفت كهبخوابد چون فردا بايدبهدرس ميرفت اي چند وقت بسيار غير حاضري كرده
بود.
مگر حرف از چشم عثمان پنهان نميماند و تمام شب در باره وعدهكهبراي شكيال داديمپرسيد
مگر از ترس گفتهنتانستمميخواستم وقتي خواستگاري آمدن باز خبر شوند.
حليمه: بچا بيايين كهنان شب تيار است هله
ساره ... هله جان مادر برو پدرته صداكن كهنان بخوره
سبحان: اينهآمدم...
ببو جان مه صدقه شوم، چي پختهكردي؟؟؟
⁃ بادنجان سياهميخوري ؟
+ اگر زهر همپختهكني با اي دست هايت مزهميته
حميد: چابلوسي نكو بچيش ديگهاينجهما هماستيم.
+ نكو الال .... خدا بر مادرممثل خودش دختر خو نداد خداكنه عروس هايش مثل خودش باشه...
ساره: ها ها راست ميگي باز ميبينمكهكدامنمونه راميگيري
احسان: عروس كي مثل خودش باشه؟
حليمه: هيج سبحان از دل گرمش گب ميزنه...
احسان: راستي حليماميادنره صبح ياديگه صبح به زن وكيل صاحب زنگ بزني بخاطر تبريكي
خيرتي باشدانشاهلل
خيرتيست زن جان ... براي اسمر شيريني آوردن
⁃ خو جانمبه زنگ زدن نميشهيك روز از نزديك بريم
ساره: او بخير سايهاش سر برادر هاي مامبفته
صوفيا: وال كهبي صبرانهمنتظر ينگه خوداستم
سبحان: بخير بگو بخير .... هاهاها
حليمه: سبحان جان دلخوشي نكو اول حق الاليت است
حميد: ني ني مه عروسي نميكنمبانين سبحان عروسي كنه
سبحان: هر روزيكهميگذشت خودم را وابستهتر احساس ميكردم. مرغك نو، عينكي، جنگره،
شيشك ،گرگ وحشي از اين مراحل گذشتهممكن بهمراحل عميق تر برسد؟
اما هر چه حاال وقت فكر كردن به عواقب اين كار نيست.
صبح زودتر بيدار شدم و آماده رفتن ميشدماين روزها چانس بهمن يار شده نميخواستمازمدلخور
شود
⁃ سحر خيز شدي بچيم...
+ صبح بخير پدر جان ... كمي وقتر بروم خوبست چون ساعت اول ثقافت داريم و استاد همبسيار
آيت و حديث سر ماميگه... نبايددير برسم
⁃ ماشاهلل بهپسر خودم، حال كهاي قسماست بياموتر مرا ببر ، باز مه همراهي حميدميروم.
تا رسيدم حريمبه صنف بود و داخل شدم سالمكردمامادر جوابم جيزي نگفت.
ًحريم: به صنف رفتم و كتاب را باز كردمتادرس گذشته رامرور كنم. صبحگاه بيشتر دلمبه
نوشتن ذوق ميكندبراي همين كتاب رادور كرده و بازمقلمبرداشتمتا بنويسماما قبل من كسي
روي ميزم نوشته بود
ادامه دارد 🩵
با اي كارش از جنگ كردن همراهش منصرف شدم و گفتم: قابل نداشت هر كهميبودكمك اش
ميكردم.
- خوب... پس اين گل هملياقت شماره نداره شميم: روز جمعه شيريني اسمر راگرفتيم و شب همبراي همهمهماني در خانهبرگذار كرديم
چون قرار است تادو سه هفتهآينده عروسي بگيرمديگر الزمنبود شيريني خوري كنيم. اما از يك
طرف همدلهرهداشتم چون هر دقيقه شكيال گوش زدميكردكه وعده ات يادت است انشاهلل. ساعت
از يك شب گذشتهبودكه عثمان جان صداكردبس است ديگر دخترا هلهبخوابيد. اگر چه زيادتر
مهمان ها رفتهبودن اما براي كسايي كه شب نشستهبودن جاي جور كرديم و سر جا قصهكرديم.
اما حريم رفت كهبخوابد چون فردا بايدبهدرس ميرفت اي چند وقت بسيار غير حاضري كرده
بود.
مگر حرف از چشم عثمان پنهان نميماند و تمام شب در باره وعدهكهبراي شكيال داديمپرسيد
مگر از ترس گفتهنتانستمميخواستم وقتي خواستگاري آمدن باز خبر شوند.
حليمه: بچا بيايين كهنان شب تيار است هله
ساره ... هله جان مادر برو پدرته صداكن كهنان بخوره
سبحان: اينهآمدم...
ببو جان مه صدقه شوم، چي پختهكردي؟؟؟
⁃ بادنجان سياهميخوري ؟
+ اگر زهر همپختهكني با اي دست هايت مزهميته
حميد: چابلوسي نكو بچيش ديگهاينجهما هماستيم.
+ نكو الال .... خدا بر مادرممثل خودش دختر خو نداد خداكنه عروس هايش مثل خودش باشه...
ساره: ها ها راست ميگي باز ميبينمكهكدامنمونه راميگيري
احسان: عروس كي مثل خودش باشه؟
حليمه: هيج سبحان از دل گرمش گب ميزنه...
احسان: راستي حليماميادنره صبح ياديگه صبح به زن وكيل صاحب زنگ بزني بخاطر تبريكي
خيرتي باشدانشاهلل
خيرتيست زن جان ... براي اسمر شيريني آوردن
⁃ خو جانمبه زنگ زدن نميشهيك روز از نزديك بريم
ساره: او بخير سايهاش سر برادر هاي مامبفته
صوفيا: وال كهبي صبرانهمنتظر ينگه خوداستم
سبحان: بخير بگو بخير .... هاهاها
حليمه: سبحان جان دلخوشي نكو اول حق الاليت است
حميد: ني ني مه عروسي نميكنمبانين سبحان عروسي كنه
سبحان: هر روزيكهميگذشت خودم را وابستهتر احساس ميكردم. مرغك نو، عينكي، جنگره،
شيشك ،گرگ وحشي از اين مراحل گذشتهممكن بهمراحل عميق تر برسد؟
اما هر چه حاال وقت فكر كردن به عواقب اين كار نيست.
صبح زودتر بيدار شدم و آماده رفتن ميشدماين روزها چانس بهمن يار شده نميخواستمازمدلخور
شود
⁃ سحر خيز شدي بچيم...
+ صبح بخير پدر جان ... كمي وقتر بروم خوبست چون ساعت اول ثقافت داريم و استاد همبسيار
آيت و حديث سر ماميگه... نبايددير برسم
⁃ ماشاهلل بهپسر خودم، حال كهاي قسماست بياموتر مرا ببر ، باز مه همراهي حميدميروم.
تا رسيدم حريمبه صنف بود و داخل شدم سالمكردمامادر جوابم جيزي نگفت.
ًحريم: به صنف رفتم و كتاب را باز كردمتادرس گذشته رامرور كنم. صبحگاه بيشتر دلمبه
نوشتن ذوق ميكندبراي همين كتاب رادور كرده و بازمقلمبرداشتمتا بنويسماما قبل من كسي
روي ميزم نوشته بود
ادامه دارد 🩵