🍁آواز قو🍁


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified



تا تو نگاه میکنی،کار من آه کردن است...♡
ای به فدای چشم تو،این چه نگاه کردن است؟!
نویسنده : mahfam hessari
رمان‌های موجود:باعشق برخیز✓
تابو شکن✓
فریاد خاموش✓
آواز قو✍🏻...
پارتگذاری:همه روزه بجز پنجشنبه و جمعه ها!!
ارتباط با ما👇🏻
@Tabooshekanbot

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


#پارت_391
#ریحان


-جووون حاملگی بهت ساخته ها ببین شصت و پنج رو کرده هشتا و پنج... نوچ نوچ ببین تو رو خدا دکی بی هیچ تلاشی صاحب هشت و پنج شد...

چشمانم گرد می شود و بلا کنجکاوانه به من و کیا نگاه کرده می پرسد.

-چی گفتی چشم هاش اینجوری شد؟

قبل از اینکه بتوانم جلو کیا را بگیرم جمله اش را به انگلیسی برای بچه ها تکرار می کند و خنده جمع را به هوا می برد.

چشم غره ای به کیا می روم که نیشش را برایم گوش تا گوش باز می کند و لباس را از هانا گرفته مقابلم می گیرد.

-بپوش ببینم می تونم امشب این چشمه به آب میرسه یا بازم از این دکی بخاری بلند نمیشه...

-کیانا؟

در مقابل این همه بی پرواییش فقط می توانم نامش را صدا بزنم
این دختر کی این همه بی حیا شده بود را خدا می داند.
زیپ لباس را باز می کند و جلوام می گیرد تا بپوشم.
کیا لباس را روی تنم بالا می کشد و با دقت لباس را سر جایش فیکس می کند و سارا زیپ لباس را می بندد و با کنار رفتنشان جیغ هیجان زده بلا و هانا را می شنوم.
کیا دستم را می گیرد و من آهسته چرخی میزنم که دامن لباس به پرواز در می آید.
-چطور شدم؟
دختر ها با ذوق نگاهم می کنند و کیا با لبخند یک وری اش قدم جلو می گذارد و در حالی که دست دور شانه ام حلقه می کند لب می زند
-مثل فرشته ها شدی... مکثی می کند و با شیطنت ادامه می دهد
-اگه دکی امشب سه راند به خدمتت نرسه به مرد بودنش شک می کنم...

جیغ خفه ای می کشم و قبل از اینکه فرار کند گوشت بازویش بین انگشت هایم فشرده می شود و همزمان با صدای جیغش صدای آدرین در جا میخکوبمان می کند.
خیلی جدی به کیانا نگاه می کند و با صدای خشن و دورگه از شهوت لب می زند.
- همین حالا تنهامون بذار تا شب خیلی دیره

https://t.me/+JPissWMBGmIwZDg0


Forward from: بنرای امروز
سال نوتون مبارک😍
تو نوروز ۱۴۰۲ خوندن رمان‌های جذاب وخفن رو از دست ندید❤️


🔻🎁🔻🎁
نورانی
https://t.me/+RfEOHyXOwU8xYjk0
🖤
عطرشکوفه های لیمو
https://t.me/+4fe5wbBrbPs1MDQ0
❤️
کهربا
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🧡
بازنده ها نمی‌خندند
https://t.me/joinchat/QG9upfeIDJ9mQ6rw
💛
تنهایی
https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8
💚
شاپرک تنها
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
💙
عروسک آرزو
https://t.me/joinchat/AAAAAFAtzMEjkxlB3m-Dkw
💜
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🤍
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🤎
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
❤️
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🧡
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🖤
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
💛
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
💚
کابوس پر ازخواب
https://t.me/+snEuPhFWxfMxMDM0
💜
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🤍
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🤎
ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
❤️
تلاطم ماهی ها
https://t.me/+SRwNbCVkVqmSyhrx
🧡
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
💚
فرنوه
https://t.me/+y162b1Cedxw2ZWQ0
🖤
سورئالیسم
https://t.me/+10492IIN3k0xNmNh
💙
مجنون بی‌کلام
https://t.me/+zxHFijmAtU4zMzA8
❤️
قرار ما پشت شالیزار
https://t.me/+QXdcLK3J9J4yZTBk
🧡
دنیای هپروت
https://t.me/+KAll57HKD2thMjU0
💜
هزار و سیصد سکوت
https://t.me/+-tflAzBvM2gxYzY0
🤎
جدال دوعین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🖤
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
💛
راز طلسم
https://t.me/+BCTjd83CYO0wNTRk
💚
رمانسرای تخیلی
https://t.me/+tT8xKtsxuuo1OWNk
💙
ماهرو
https://t.me/+ljbiuXyzqVg2NzE0
❤️
رویای عشق من
https://t.me/+FSY9jI2ZvEVhMzc0
🧡
آنارام
https://t.me/+kxweGAhKjSswODM0
🤍
به تودچارگشته ام
https://t.me/+_3EhAzazVFI3NzQ8
💜
بانوی رنگی
https://t.me/+hNM5bEpogLA2NzE0
💙
همدرد
https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0
💚
همخونه استاد
https://t.me/+GhVGgbmmZgs2MjJk
💛
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🧡
طعمه‌ هوس
https://t.me/+Rzz5EO-Ib0w0MjI0
💙
بودن بعداز رها
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
💜
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
❤️
ماه در مه
https://t.me/+zU4hlMwM_rVhN2Rk
💚
طنین تنهایی
https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0
🖤
پرونده ی ناتمام
https://t.me/+P6qg018dKUeDC9S6
💛
سایه های مست
https://t.me/+yEnV0mchyANlZjQ0
🤍
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🤎
کیلومترصفر
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w
❤️
سارال
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🖤
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🧡
آوازقو
https://t.me/+AVcFRyDC_-s0NGY0
💛
دلیبال
https://t.me/+4gXtMzjtahU0ODJk
💚
سرنوشت شوم ملکه نور
https://t.me/joinchat/Mg_Go7SzCYQ1M2Nk
💙
سایه مجنون
https://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH
💜
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🤍
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🤎
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
❤️
ستاره های نیمه شب
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🧡
منفصل
https://t.me/+E1r5_5kr4LJlYjFk
💜
اوتای
https://t.me/+Y5pBsqvB2YM2MTU0
💛
آبان سرد
https://t.me/joinchat/-gaQtA9pmns3N2Fk
💚
بابالنگ دراز
https://t.me/+VTL1DlgaF8tCkjGl
💙
دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0



⛔️تنها امروز فرصت دارید⛔️


Forward from: 𝗕𝗻𝗿 𝗰𝗼𝘃𝗮𝗹𝗮
_ بس کن نوا. تو امانت عمو دست منی!

اما نوا گوشش بدهکار نبود؛ با قدم‌هایی نرم و پر از ناز، فاصله میانشان را برداشت.
_  بهت قول میدم راه ورودیم هم از یه زن شوهردار بسته‌تره. تنگ تنگ. بسته‌بندیش هنوز باز نشده.

دیار اخمی کرد برای خودداری از انجام کار اشتباه، دندان‌هاش رو روی هم فشار داد.
_ نوا برو عقب. فردا اول وقت می‌برمت خوابگاه ثبت نامت می‌کنم.

نوا اخم کرد؛ چرا دیار این همه مقاومت به خرج می‌داد؟ با ناراحتی گفت:
_ یعنی انقدر خاطر اون زن برات مهمه؟ بعد از این که مرد هم حاضر نیستی فراموشش کنی؟

دیار حرفی نزد؛ تنها سری تکان داد و به طرف اتاقش قدم برداشت. نوا با نگاهی اشکی رفتنش را تماشا می‌کرد که ناگهان صدایش فرمان ایست به پاهای مرد داد.
_ اگه دیگه دختر نباشم چی؟ اونوقت باهام می‌خوابی؟ ظاهرا علاقه‌ت زن‌های دست دوم..
.
نتوانست حرفش را کامل کند؛ تا به خود بیاید کمرش محکم با دیوار برخورد کرده بود. نگاه ترسیده‌اش روی رگ ورم کرده پیشانی و گردن دیار نشست.

_ برو خدا رو شکر کن دختر عمومی و بابت این حرف‌های مفتت، لب‌هات رو به هم نمی‌دوزم.

نوا اما حواسش به لب‌های مرد پرت شده بود.
_  فهمیدی یا نه؟
با تکانی که بدنش وارد شد، مجددا توجه‌اش به دیار جلب شد. چه گفته بود؟
_ فقط یه شب پسرعمو. بعدش نه خانی اومده و نه خانی رفته. قبوله؟

مردمک چشم‌های دیار گشاد شدند. قبل از این که حرفی بزند، دست کوچک نوا بر جایی که نباید نشست:
_  می‌بینی؟ حتی اینم با من موافقه. مطمئن باش کسی نمی‌فهمه....
https://t.me/+81FU-laUEkBlNzdk
https://t.me/+81FU-laUEkBlNzdk


Forward from: بنرای امروز
دیدی بغضی اوقات ، دیالوگایی هستن که ته قلبتو قلقلک میدن و تا پوست و خونت نفوذ میکنن🥲🫀🩵

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

حالا چنل پیدا کردم که روزانه برترین دیالوگ های رمان هارو میذاره تا تو بتونی سریع تر رمان موردعلاقتو پیدا کنی 🫨😍❤️‍🔥


مثل البومِ عکس میمونه ، اما فرقش اینه که جای عکسای مختلف .... دیالوگ های ناب و قشنگ نگه داری میشن 🫰🏻🤭

- - - - - - - - - - - - -

اینجا همون چیزیه که دنبالشی!!👇🏻

https://t.me/tablighat_romanha

♨️چنلِ خاطره بازی !! مخصوص عاشقانِ رمان .♨️


Forward from: بنرای امروز
سال نوتون مبارک😍
تو نوروز ۱۴۰۲ خوندن رمان‌های جذاب وخفن رو از دست ندید❤️


🔻🎁🔻🎁
نورانی
https://t.me/+RfEOHyXOwU8xYjk0
🖤
عطرشکوفه های لیمو
https://t.me/+4fe5wbBrbPs1MDQ0
❤️
کهربا
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🧡
بازنده ها نمی‌خندند
https://t.me/joinchat/QG9upfeIDJ9mQ6rw
💛
تنهایی
https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8
💚
شاپرک تنها
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
💙
عروسک آرزو
https://t.me/joinchat/AAAAAFAtzMEjkxlB3m-Dkw
💜
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🤍
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🤎
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
❤️
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🧡
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🖤
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
💛
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
💚
کابوس پر ازخواب
https://t.me/+snEuPhFWxfMxMDM0
💜
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🤍
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🤎
ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
❤️
تلاطم ماهی ها
https://t.me/+SRwNbCVkVqmSyhrx
🧡
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
💚
فرنوه
https://t.me/+y162b1Cedxw2ZWQ0
🖤
سورئالیسم
https://t.me/+10492IIN3k0xNmNh
💙
مجنون بی‌کلام
https://t.me/+zxHFijmAtU4zMzA8
❤️
قرار ما پشت شالیزار
https://t.me/+QXdcLK3J9J4yZTBk
🧡
دنیای هپروت
https://t.me/+KAll57HKD2thMjU0
💜
هزار و سیصد سکوت
https://t.me/+-tflAzBvM2gxYzY0
🤎
جدال دوعین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🖤
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
💛
راز طلسم
https://t.me/+BCTjd83CYO0wNTRk
💚
رمانسرای تخیلی
https://t.me/+tT8xKtsxuuo1OWNk
💙
ماهرو
https://t.me/+ljbiuXyzqVg2NzE0
❤️
رویای عشق من
https://t.me/+FSY9jI2ZvEVhMzc0
🧡
آنارام
https://t.me/+kxweGAhKjSswODM0
🤍
به تودچارگشته ام
https://t.me/+_3EhAzazVFI3NzQ8
💜
بانوی رنگی
https://t.me/+hNM5bEpogLA2NzE0
💙
همدرد
https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0
💚
همخونه استاد
https://t.me/+GhVGgbmmZgs2MjJk
💛
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🧡
طعمه‌ هوس
https://t.me/+Rzz5EO-Ib0w0MjI0
💙
بودن بعداز رها
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
💜
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
❤️
ماه در مه
https://t.me/+zU4hlMwM_rVhN2Rk
💚
طنین تنهایی
https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0
🖤
پرونده ی ناتمام
https://t.me/+P6qg018dKUeDC9S6
💛
سایه های مست
https://t.me/+yEnV0mchyANlZjQ0
🤍
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🤎
کیلومترصفر
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w
❤️
سارال
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🖤
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🧡
آوازقو
https://t.me/+AVcFRyDC_-s0NGY0
💛
دلیبال
https://t.me/+4gXtMzjtahU0ODJk
💚
سرنوشت شوم ملکه نور
https://t.me/joinchat/Mg_Go7SzCYQ1M2Nk
💙
سایه مجنون
https://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH
💜
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🤍
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🤎
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
❤️
ستاره های نیمه شب
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🧡
منفصل
https://t.me/+E1r5_5kr4LJlYjFk
💜
اوتای
https://t.me/+Y5pBsqvB2YM2MTU0
💛
آبان سرد
https://t.me/joinchat/-gaQtA9pmns3N2Fk
💚
بابالنگ دراز
https://t.me/+VTL1DlgaF8tCkjGl
💙
دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0



⛔️تنها امروز فرصت دارید⛔️


اخ قلبم وایی ننه🥺🤕
پسره فکر میکنه زن حاملش پدرش قاتل مادرشه😞🖤

موهام رو گرفت و شروع کرد به خندیدن:
- توی این مدت مار تو خونم بود، توی لعنتی دختر قاتل مادرمی مادری که با شکم حامله جلوم کشته شد!

تقلا کردم و سعی کردم از جنین پنج ماهه‌ام محافظت کنم:
- آتش ولم کن من که گناهی ندارم...

محکم با دستش روی دهنم کوبید و شروع کرد به سیلی زدن به جا جای بدنم:
- همین که از تخم و ترکه‌ی همون پدری دلیلی میشه برای ریختن خونت نفس آتش!

به گریه میوفتم و جنینم توی بطن حسابی لگد میزنه، آتش با نفرت به صورتم خیره میشه و مشت محکمش روی دهنم نشست از درد جیغ زدم:
- کاری میکنم که پدرت بخاطر کاری که با مادرم کرده به گوه خوردن بیوفته سپید من تو رو قصاص خون مادرم میکنم.

شلاق رو توی دست‌هاش پیچوند و روی تنم فرود آورد که جیغ زدم و دستم رو بالا بردم اما شدت ضربه‌هاش رو بالاتر برد بدنم خونی و کرخت شده بود
- ن... ز...ن.

با شنیدن زمزمه‌ی بی جونم بهت زده چشم بست و سمتم اومد خون توی دهنم رو توف کردم که رنگش پرید🔥


https://t.me/+eEi8rHxYDRUxOTc8

20 پاک


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد و پانزده

🍂🍂🍂🍂🍂

_این همه خوراکی واسه چی خریدی؟!
_چمیدونم...میگن دخترا تو این دوره دوست دارن شکلات و اینجور چیزا بخورن.

قلبم اکلیلی شد...نتونستم شوقم رو پنهون کنم...تا به حال هیچکس این همه بهم توجه نکرده بود!! هیچکس!!

خندیدم و خواستم از جام‌پاشم که مانعم شد.
_چرا میخوای بلند شی؟!!...الان واست شامو میچینم.
یه پلاستیک کوچیکو به طرفم گرفت و گفت:
_بیا اینم واسه توعه.

و چشمکی بهم زد و با پلاستیک غذا به طرف آشپز خونه رفت.
نگاهی به پاکتی که بهم داد انداختم...با دیدن یه بسته پد بهداشتی و یه بسته قرص مسکن همه وجودم گرم شد.

با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:
_مرسی واقعا!!
از تو آشپز خونه صداشو شنیدم که گفت:
_خواهش میکنم...کاری نکردم!!
و باز لبخند زدم....

احساس میکردم حتی اگه یک لحظه قرار باشه تو زندگیم نباشه من دیگه نمیتونم حتی نفس بکشم.
آخه آدم انقدر دوست داشتنی؟؟!!

انقدر بزرگ بود که بدون هیچ چشم داشتی واسه همه تاجایی که میتونست معرفت به خرج میداد...حتی قبل از اینکه باهم باشیم با وجود همه بی چشم و رویی های من باز بزرگ ترین فدا کاری هارو برای من کرده بود...

اون به معنای واقعی یه مرد بود...یه مرد که آرزوم بود بهم علاقه پیدا میکرد!!
احساس میکردم هرچقدر که بیشتر میشناختمش دوری ازش برام غیر ممکن تر میشد!!

هیچوقت این حس رو به کسی نداشتم...شایدم واقعا عاشقش شده بودم!!
هرچی که بود...فقط و فقط بخاطر حضور اون توی زندگیم برای اولین بار احساس خوشحالی میکردم...از ته دلم!!

بعد از اینکه شام خوردیم عمیق نگام کرد و پرسید:
_نمیخوای بگی چرا گریه میکردی!؟

آهی کشیدم و دوباره یاد بابا و فرنگیس افتادم.
اشک تو چشام حلقه زد و با غم نگاهش کردم.
_بابا میخواد تا چند روز دیگه واسه خودش عروسی بگیره!!

پوزخند زدم:
_روز تولد اون زنیکس!!
نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:
_فکر کردم‌کنار اومدی با این قضیه!!

اشکم چکید و با نفرت گفتم:
_هیچوقت نمیتونم کنار بیام!!

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد و چهارده

🍂🍂🍂🍂🍂

مدت زیادی توی بغلش بودم که به نرمی سرم رو از روی سینش برداشتم و با لبخند به چشماش خیره شدم.
آروم گفت:
_بهتر شدی؟؟

با همه ی علاقم بهش گفتم:
_خیلی...ممنونم...
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_بزار برم واسه شام یه چیزی بگیرم...با این حالت گرسنه نمونی بهتره!!

تک خنده ای کردم و گفتم:
_کدوم حالم؟؟؟...من خوبم...اینا عادیه واسه ما...لوسم نکن!
بینیمو کشید و گفت:
_مراقبت هاشم باید عادی باشه... آروم پاشو تا من بتونم بلندشم.

یزدان که رفت به آرومی کنار بخاری دراز کشیدم و خودم رو جمع کردم.
واقعا الان چه وقتش بود؟؟!!...الان حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به این!!!

صدای زنگ‌گوشیم دوباره عصبیم کرد...بابا بود!!
جوابی ندادم.
مطمئن بودم اگه جواب میدادم بیشتر حالم بد میشد.
آهی کشیدم و بیشتر خودم رو جمع کردم.

صدای چرخوندن کلید توی قفل در دوباره قلبم رد به تپش درآورد...
به زور تو جام نشستم که یزدان درو باز کرد.
از دیدن پلاستیک های توی دستش چشمام از تعجب گرد شد.

کلی شکلات و خوراکی خریده بود...
درحالی که با پاش درو میبست با لبخند نگام کرد و گفت:
_سلام علیکم.

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد و سیزده

🍂🍂🍂🍂🍂

و دستامو زیر دلم گرفتم.
چند لحظه مکث کرد و با لحنی که ته مایه ی خنده داشت گفت:
_میگم یه ذره غیر طبیعی شدی...

با حرص نگاهش کردم که لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_آروم شد دردت؟؟؟...

سرمو به معنی مثبت تکون دادم که آروم تر گفت:
_اگه پله ها سختته من میتونم ببرمت بالا.

لبخند محوی زدم...دیگه خبری از گریه ی چند لحظه پیش نبود...یزدان میدونست چطوری حالم رو خوب کنه‌.

همینطور تو چشمام خیره بود...وقتی دید جوابی نمیدم سوئیچش رو تو جیبش گذاشت و گفت:
_گویا سکوت نشانه ی رضایت است.
تک خنده ای کردم و فاصله ی بینمون رو با یک قدم پر کرد و منو به راحتی یک دختر بچه توی بغلش بلند کرد...

از خدا خواسته سرم رو روی سینش گذاشتم و سعی کردم تا جایی که میشه بیشترین تماس رو با بدنش داشته باشم.

چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم...واقعا این مرد آرامش بخش من بود!!
در آپارتمانش رو باز کرد و وقتی داخل شد خواست منو روی مبل بزاره‌ که با صدای گرفتم بخاطر گریه ی زیاد گفتم:
_میخوام همینطوری تو بغلت باشم!!

چیزی نگفت و خودش به آرومی روی مبل نشست...
دوباره نفس عمیقی کشیدم...ضربان قلبم‌بالا بود و حالا چیزی جز هیجان حس کردن یزدان توی دلم نبود...

همه ی غم هام با اومدنش پر کشیده بودن و رفته بودن.
بیشتر خودم رو تو آغوشش فشردم...
اونم‌ به نرمی شروع کرد به نوازش کردن موهام...

هیچی‌ نمیگفت...اما همینکه توی بغلش بودم انگار یک کوه غم رو از روی شونه هام برداشته بود!!

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد و دوازده

🍂🍂🍂🍂🍂

یه گوشه نزدیک در خونه ی یزدان روی پاهام نشستم و خودمو جمع کردم که شاید این درد لعنتیم کم ترشه...اما نمیشد!!

انقدر دلم به حال خودم میسوخت که حتی برای یک لحظه هم اشکام بند نمی اومد!!

دوباره یاد اون لبخند لعنتی بابا افتادم‌‌...میخواست تو روز تولد فرنگیس پا بزاره رو آبروش و قلب من!!
خدایا کاش روز تولد و مرگ فرنگیس یکی شه!!

نمیدونم چقدر تو همون حالت نشسته بودم که ماشین یزدان پیچید و درست روبه روم‌ پارک کرد.
اشکام رو پاک نکردم...چون با این وضع دل زدنم و چشم های سرخم کاملا معلوم بود که گریه کردم.

به زور رو پاهام ایستادم.
یزدان که از ماشین پیاده شد از دیدنم تو اون حال یکه خورد...

تو چند قدم خودش رو به من‌ رسوند و نگاهی به سر تاپام انداخت.
نگران و مشکوک پرسید:
_چیشده؟؟؟ چرا انقدر گریه کردی؟؟؟

چونم لرزید و اشکام شدت گرفت...با غم زیادی نگاهش کردم و مثل یه دختر بچه بی پناه گفتم:
_کجا بودی؟؟؟...میدونی چقد اینجا منتظرت موندم؟؟؟

اصلا انتظار این عکس العمل رو از من نداشت...
بهت زده پرسید:
_من جایی کار داشتم...نمیدونستم اینجایی...خب چرا بهم زنگ نزدی ؟؟؟

بین گریه هام اخم کردم و حرصی گفتم:
_گوشیم شارژش تموم شده بود...
لبخند محوی زد و کمی بهم نزدیک تر شد...با لحن آرومی گفت:
_حالا چرا انقدر عصبی هستی دختر خوب؟!...بیا بریم بالا به اندازه کافی سرماخوردی!!

خواست درو باز کنه که تو همون لحظه دوباره زیر دلم خیلی بد تیر کشید‌.
ناخواسته چشامو بهم فشردم و گفتم:
_اووف...لعنت بهت!!

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد و یازده

🍂🍂🍂🍂🍂

بی ربط و پر از کنایه پرسیدم:
_کِیه عروسیتون؟!
لبخند زد...انقدر حرصی شدم که دلم میخواست سرش داد بزنم و از اتاقم بیرونش کنم.

_روز تولد فرنگیس...حدودا دو هفته دیگه!!
اخمی کردم و سری تکون دادم.

بابا درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_موقع شام میبینمت.
به همین خیال باش.

بلافاصله بعد از رفتنش، لباس هام رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
نگاهی به در نیمه باز اتاق کارش انداختم...پوزخندی زدم و از پله ها پایین اومدم.

امکان نداشت تو این مهمونی حضور پیدا کنم...حتی از فکر کردن بهشم احساس خفگی بهم دست میداد!!

به ساعت نگاه کردم.‌‌..۷ عصر بود.
این ساعت حتما یزدان خونه بود...گوشیم رو برداشتم و اسنپ گرفتم.

بغض بدی داشتم...فقط دلم میخواست زودتر خودم رو به یزدان برسونم...

جلوی در خونش از تاکسی پیاده شدم...نگاهی به جای خالی ماشینش انداختم، لعنتی هنوز تعمیر گاه بود!!!
زیر دلم درد میکرد...امروز مگه چندم بود؟!!

با اینکه میدونستم خونه نیست زنگ در خونش رو زدم...
وقتی جواب نداد احساس غریبی بهم دست داد...بغضم ترکید و اشکام آروم رو صورتم جاری شدن.

من تو این دنیا هیچکسو نداشتم...اگه یه روز یزدان هم منو ترک میکرد باید چیکار میکردم؟؟؟

تو یه همچین شبایی که تحمل خونه و بابا برام غیر ممکن میشد کجا میرفتم؟!!
دوباره زیر دلم تیر کشید...لعنت به این شانس گند من.

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد و ده

🍂🍂🍂🍂🍂

یک هفته بعد:

بابا و فرنگیس برگشته بودن و درگیر تدارکات مراسم عروسیشون بودن.
هنوزم باور نمیکردم بابا میخواست تو این سن واسه خودش عروسی بگیره!!
اونم با اون عفریته!!!

آخ که چقدر ازش بدم میومد...
تو اتاقم بودم و داشتم حاضر میشدم که برم پیش یزدان...واقعا حال روحی خوبی نداشتم و تنها کسی که میتونست بهم آرامش بده یزدان بود!!

چند ضربه به در اتاقم زده شد و پشت سرش بابا وارد شد‌.
کلافه چشامو تو کاسه چرخوندم و بهش توجهی نکردم.
_کجا داری میری؟!

_بیرون!!
روی مبل نشست و گفت:
_کنسلش کن...امشب مامانو بابای فرنگیس میخوان بیان خونمون.

امکان نداشت وقتی اون عوضیا میان خونمون منم بمونم و بهشون لبخند بزنم.
_بدون من راحت ترین!!

جدی تر گفت:
_گفتم کنسلش کن...میخوام که توام باشی!!
حوصله ی بحث نداشتم.
درحالی که ریمل میزدم گفتم:
_باشه!!

لبخند زد:
_آفرین دختر خوب...عموت اینا هم واسه چند روز آینده میرسن...برنامه هاتو تنظیم کن!!

عمو رو حدود دوسالی میشد که ندیده بودم...اومدنشون تنها لطفی که داشت این بود که زمان هایی که خونه بودم این همه رو اعصاب نمیگذشت...لااقل یه چند کلمه هم با یه نفر حرف میزدم.

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد و نه

🍂🍂🍂🍂🍂

تک خنده ای کرد.
_میگم آشناس...نگو خونه ی شماست!!!
اخمی کردم و حرصی گفتم:
_یزدان اذیت نکن...چرا اومدی اینجا؟!

لبخندش محو شد و معنا دار نگام کرد:
_دوست داشتی کجا برم؟!

از حالت نگاهش داغ شدم...مثل خودش تو چشماش زل زدم و گفتم:
_فکر کردم داریم میریم خونت؟!
نگاهش برقی زد و به لبهام سر خورد.

_هنوزم دیر نشده!!
دلم‌میخواست کارشو تلافی کنم...برای همین علی رغم میلم گفتم:
_دیگه دیره...توام خسته ای‌.

فهمید که دارم کارش رو تلافی میکنم برای همین بی حرف بهم خیره شده بود و گوشه ی لبش کش اومده بود.

نفس عمیقی کشیدم و تو یک لحظه به طرفش خم شدم و به نرم ترین حالت لبهاش رو بوسیدم.

طوری که خودمم داشتم خودمو فحش میدادم که چرا مخالفت کرده بودم.
لبهام رو که ازش جدا کردم تو همون فاصله ی کم با چشمای خمارم بهش خیره شدم.

اونم مثل من بود...پر از خواستن...
تو همون فاصله به آرومی گفتم:
_شب بخیر...

پوزخندی زد و گفت:
_داری شوخی میکنی؟!!
جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده گفتم:
_نه عزیزم...خودت منو آوردی خونه.

در ماشین رو باز کردم و خواستم بیام پایین که گفت:
_یکی طلبت!!

خندیدم و از ماشین پیاده شدم.
تا وارد خونه شدم صدای جیغ لاستیکاش رو شنیدم که از اونجا دور میشد.

نفسم رو پر صدا بیرون دادم...هنوز ضربان قلبم بالا بود...
لعنت بهت سوین...

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد و هشت

🍂🍂🍂🍂🍂

یزدان رو میخواستم...بدون هیچ چشم داشتی میخواستمش...
با لبخند بهش نگاه کردم و دستم رو روی دستش گذاشتم:
_یزدان خیلی خسته ای...بریم خونه.

دستی به صورتش کشید و گفت:
_موافقم...پاشو بریم.
از جاش بلند شد منم پشت سرش از رستوران بیرون اومدم و به طرف ماشین راه افتادیم.

منتظر نموندم که اون دستمو بگیره... به نرمی دستم رو بین دستاش گذاشتم و خودم رو بهش نزدیک تر کردم.

بدون اینکه نگام کنه دستم رو محکم توی دستش گرفت.
لبخند محوی روی لبم نشست...دلم میخواست این راه تا ماشین هیچوقت تموم نشه!!

در ماشینش رو با ریموت باز کرد و من با اکراه دستم رو از دستش جدا کردم و سوار شدم.
تمام طول مسیر سکوت کرده بود...
منم...

با تمام وجود خودم رو آماده کرده بودم که حتی بدون اینکه بگه امشب پیشش بمونم.
برای همین حرفی نزدم و منتظر موندم تا جلوی خونش پیاده شم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و آروم چشمامو بستم.

دوباره به اون لحظه ای که منو بوسیده بود فکر کردم.
هنوز هم باور نمیکردم که به خواستم رسیده بودم...

لبخند محوی از تصورش روی صورتم نقش بسته بود.
چند دقیقه بعد ماشین رو نگه داشت و با فکر اینکه خوابم آروم صدام زد:
_سوین...سوین؟!

آروم چشامو باز کردم.
اما با دیدن خونه ی خودمون نتونستم بهتم رو پنهون کنم.
_اینجا که خونه ی ماست!!

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد‌ و هفت

🍂🍂🍂🍂🍂

یه ذره مکث کرد و آروم گفت:
_اینجوری میگی آدم دوست داره همش خسته باشه که!!
دلم قنج رفت و ناخودآگاه گفتم:
_دلم برات تنگ شده یزدان.

نفس عمیقی کشید و گفت:
_شب بیام دنبالت بریم بیرون؟
از خدام بود...اما یه طوری که مثلا مراعاتشو کنم گفتم:
_خب خسته نیستی؟؟

_اونکه هستم ولی خب قراره خستگیمو دراری دیگه!!
وخندید...منم با خنده گفتم:
_پس بیا دنبالم.

ساعت نزدیک ده شب بود...خستگی کاملا از چهرش نمایان بود اما باز لبخند میزد و پر انرژی رفتار میکرد.

هرچقدر که میگذشت علاقم بهش بیشتر میشد...
اون با همه ی آدم هایی که میشناختم زمین تا آسمون فرق میکرد...

کاوه با وجود اینکه خودش پولدار بود باز دنبال پول من بود...باز میخواست هرطور که شده منو تیغ بزنه...اما یزدان!!

با وجود اینکه خودش اصلا پولدار نبود جوری رفتار میکرد که من واقعا حس میکردم از من بالا تره!!

امشب کلی اصرار کردم پول شام رو من حساب کنم.
اون نه تنها اجازه نداد بلکه احساس کردم بهش بر خورد‌.

تا به حال اختلاف طبقاتی مون توی چشم نیومده بود و من اولین بار بود که به پول اهمیتی نمیدادم...

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد‌ و شش

🍂🍂🍂🍂🍂

سه روز از شروع رابطه ی من و یزدان میگذشت...
سه روزی که جزو بهترین روزهای زندگیم شده بود.

یزدان خیلی کم بهم زنگ میزد و تکست هم زیاد نمیداد، اما کاملا حس میکردم که از روی بی توجهی نیست.

مشغله ی کاریش رو کاملا درک میکردم و اصلا از این موضوع ناراحت نبودم.
درسته که بعضی اوقات دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم اما سعی میکردم خودم رو کنترل کنم تا همین اول کاری از خودم خستش نکنم.

بعد از اونشب که رستوران بودیم دیگه ندیده بودمش و الان واقعا احساس دلتنگی میکردم.

درسته ازم درخواست نکرده بود که ببینمش اما خب بیشتر از این نمیتونستم منتظر بمونم.
ساعت ۳ عصر بود.

تو این تایم معمولا سرش خلوت میشد و یا خودش زنگ میزد یا من.
گوشیم رو برداشتم و با لبخند شمارش رو گرفتم.

هنوز چندتا بوق نخورده بود که صدای جذاب و پر از انرژیش تو گوشم پیچید و قلبم رو به تپش دراورد.

_به به سلام سوین خانم؟!خوبی ؟!
_ممنونم آقا یزدان...شما خوبی؟!
_معلومه دیگه صدای شمارو میشنوم مگه میشه بد باشم؟!

انقدر دلم گرم شد که با ذوق خندیدم.
اونم مثل من خندید.
آروم گفتم:
_امروز سرت شلوغ بود؟!

صداشو توی گوشم کش داد و گفت:
_اوووه....خییلی...واقعا خسته شدم.
با ناز گفتم:
_بیام خستگیتو درارم؟؟

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد و پنج

🍂🍂🍂🍂🍂

هیچوقت ازش متنفر نمیشدم...اما نمیخواستم مثل دختر بچه ها به نظر بیام.
_حتی اگه ازت متنفر شم!!

لبخند زد و گفت:
_پس غذاتو بخور که سرد شد.

اما من هنوز فکرم درگیر دنیا بود...
حتما بخاطر اون این همه سخت گرفت به من تا خودم پشیمون شم.
نمیدونم...

فقط از اینکه قرار بود یزدان مال من باشه خوشحال بودم...نمیخواستم تنها دلخوشیم رو به این راحتی از دست بدم.

بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم‌...دوباره کنارش راه میرفتم که تو همون لحظه به نرمی دستم رو توی دستش گرفت.

دلم ریخت و نگاهش کردم...از سر شونه نگام کرد و گفت:
_ببرمت خونه؟!
لبخند زدم...
_آره دیگه.

چند لحظه نگام کرد و دوباره به روبه رو نگاه کرد.
_باشه.
این باشه بوی تلافی میداد!!
اما دلم میخواست واضح تر از این ازم درخواست کنه که به خونش برم...نمیخواستم مثل رابطم با کاوه دم دستی به نظر بیام!!!

آخ که چقدر از اون سوین احمق چند سال پیش متنفر بودم!!
نمیزاشتم دوباره اون اتفاق تکرار شه!!

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


#🍁آواز‌_قو🍁

#پارت_صد و چهار

🍂🍂🍂🍂🍂

مثل خودش جدی گفتم:
_چه ضربه ای؟!
دستی تو موهاش کشید و دوباره تو چشمام خیره شد.

_ببین من میدونم دخترا تو سن تو چقدر رویایی فکر میکنن همین باعث میشه ضربه بخورن...چون همه ی احساسشون رو میذارن واسه اون آدم...من نمیخوام اینجوری شه سوین.

حرصی تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
_خب تو چی میخوای؟!
_من۳۳ سالمه...اینو میدونم که هیچوقت آدم ازدواج نیستم...

پوزخند زدم:
_ازدواج؟؟!
_صبر کن...حرفم تموم نشده...آدمی که قصد ازدواج نداره پس یعنی قصد رابطه ی جدی رو نداره.

کلافه گفتم:
_چرا انقدر میپیچونی؟؟؟واضح حرفتو بزن.
صورتش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت:
_واضحش اینه که دید من به رابطه با دید تو فرق داره.

منم بهش نزدیک شدم و معنا دار گفتم:
_ازکجا میدونی؟؟
نگاهش برقی زد و چیزی نگفت.

لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم:
_انقدر نگران من نباش.
_من نگران عمومم...نمیخوام بعدا که رابطمون تموم شد اون از کارش بیکار شه تو این سن.

قاطع گفتم:
_هیچوقت این اتفاق نمیوفته!!
_حتی اگه از من متنفر شی؟!

🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99


. و انتهای این قصه‌ی سرد و سفید
همیشه سبز خواهد بود
تا نو شدن سال ،تنها یک سلام خورشید باقی ست...🍃

❤️ هزاران تبریک به همراهای عزیزمون
براتون یه سال پر از عشق، خوشحالی، خوشبختی، ثروت، اشک شوق، و کلی اتفاق خوب و موفقیت آرزو میکنم....

🧡 مثل همیشه امیدوارم حال دلتون خوب باشه.
💛 عیدی ما به شما هم یه پارت طولانی و یه وانشات هیجانی!!
امیدوارم بپسندید!!

🤍 شبتون بخیر و عید باستانی ایران زمین مبارکتون.


مهفام حصاری.
• نوروز ۱۴۰۲


#وانشات
#عیدی

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
با تمام وجودم منتظر بودم منو #ببوسه...اونجوری که میخواد...اونجوری که میخوام!

لحظه ی آخر به چشمای خمارم نگاه کرد و تو همون لحظه لبهام رو به کام کشید...


یه بوسه ی #داغ و پر #حرارت که کمی هم خشونت قاطیش شده بود...
یه بوسه که داشت نفسم رو میبرید...

یعد یه تایم طولانی لبهاش رو از لبام جدا کرد و با نگاه نیمه بازش پر #عطش بهم نگاه کرد.

وقت
ی حال خرابم رو دید تو یک لحظه دست برد و تی شرتش رو از تنش #دراورد.
دستش رو دور کمرم حلقه کردم و ازجام بلندم کرد.

همینطور که منو به طرف اتاق #خوابش میبرد همه ی تنم رو غرق بوسه های داغ و پیاپی اش کرد...طوری که حتی نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم...

کنار گوشم لب
زد:
_هنوز زوده واسه رفتن تو ابرا...

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

20 last posts shown.

1 454

subscribers
Channel statistics