رنگ خیال


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


قطره ای از ادب و هنر
کانالی برای علاقمندان به هنر و ادبیات

پذیرش سفارش نقاشی از چهره و منظره
و آموزش حضوری و مجازی نقاشی در مقاطع مختلف سنی
ارتباط با ادمین :
تلگرام: @rangekhiyal_1236
اینستاگرام: rang.e.khiyal

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Statistics
Posts filter


... آن کس که در جهان یک بار سعادت آن‌را داشته است که با دوستی در یکرنگی کامل و بی حد به سر برده باشد، بالاترین شادی ایزدی را چشیده است،- چنان شادی‌ای که او را برای باقی عمر تیره بخت می سازد...
برای دل‌های ناتوان و مهربان، بدترین بدبختی در آن است که یک‌بار بزرگ‌ترین خوشی ها را درک کرده باشند.

#ژان_کریستوف
صفحه ۱۲۷۲
#همخوانی


دیدن چیزهای زیبا، اگر از دریچه‌ی چشم کسی که دوست داریم نباشد، به چه کار می آید؟ چه زیبایی، و حتی چه شادی، اگر نتوانیم از آن همه در قلب دوست برخوردار گردیم؟

#ژان_کریستف
ص ۱۲۵۷
#همخوانی


هر دو یکدیگر را بدان سان دیدند که هرگز کسی از آن جمع که با ایشان زندگی می کردند نتوانسته بود آنها را ببیند. همه چیز، خاطره ی گفتگوها، بوسه ها، هم آغوشی پیکرهای دلداده، همه چیز می‌گذرد؛ ولی تماس ارواحی که یکدیگر را لمس کرده و در میان انبوه اشکال زودگذر یکدیگر را شناخته‌اند، هرگز زدوده نمی‌شود .

#ژان_کریستوف
صفحه ۱۲۴۱
#همخوانی


Forward from: @attachbot
‍ 🖋
#دفتر_شعر_جهان

«نی را به من بده»

نی را به من بده و آوازی سر ده و قیل و قال را به دست فراموشی بسپار
به راستی سخن گفتن کار بیهوده ای است ؛ پس کردارت را به من نشان بده
آیا تو نیز مانند من کاخهای باشکوه را رها کرده و در جنگل سکنی گزیده ای؟
و پا به پای جویباران قدم زده و از صخره ها بالا رفته ای؟
آیا با عطر، خود را شستشو داده  و با نور (خورشید) خشک نموده ای؟
و از جامهای اثیری شراب سپیده دمان را  نوشیده ای؟
آیا چون من، عصرگاهان در میان تاکستان نشسته ای؟
در حالی که خوشه های انگور همچون چلچراغهایی طلایی رنگ، آویزان شده باشند
خوشه هایی که چون چشمه  ساران، کام تشنگان را سیراب می سازند و برای گرسنگان، طعامی لذیذ هستند
در حالی که هم شهد هستند و هم عطر، و برای هر که بخواهد، شراب
آیا شبانگاه، چمن را بستر و فضای بیکران را لحاف و روانداز خویش ساخته ای؟
در حالی که گذشته را فراموش کرده و نسبت به آینده بی تفاوت باشی
در آن حال، آرامش شب دریایی است که صدای امواج آن در گوشت می پیچد
و در سینه ی شب قلبی وجود دارد که در بستر تو می تپد

نی را به من بده و آواز بخوان و درد و درمان را فراموش کن
به راستی که مردم چون سطرهایی هستند که با آب نوشته شده اند
ای کاش می دانستم در شلوغی و هیاهوی مردمان چه سودی نهفته است؟
و در بحث و جدل و غوغا و اعتراض و قهر چه نفعی وجود دارد ؟
همه ی اینها چون لانه های موشهای کور و تارهای عنکبوت (سست و پست و بی ارزش) هستند
کسی که با ناتوانی زندگی می کند در حقیقت مرگی تدریجی دارد

#جبران_خلیل_جبران
برگردان: زهرا ابومعاش

@rangekhiyaal

#فرزاد_فرزین
#شمال🎼


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
و من با نوازش نسیم شمال
از استشمام عطر نم باران و کلبه چوبی
در سایه روشن اتاقک زیر شیروانی
با یک استکان چایی داغ لاهیجان
خوشبختی را تجربه میکردم.

#علی_صادقی_پری
(شاعر جوان لاهیجانی)

نقاشی #آبرنگ
اجرا شده در کارگاه آموزشی #مجازی


گمان کن جنگلی پوشیده از مه، شمیمِ نم نمِ باران بیاید
نسیمِ خیس و آوازِ پرنده، صدایِ پایِ یک مهمان بیاید

تو باشی پشتِ در، یارِ قدیمی، رسیده از سفر، خوب و صمیمی
به همراهِ سلامِ مهربانت، شمیمِ نرگس و ریحان بیاید

چه زیبا می شود صبحی مه آلود، به همراهِ صدایِ شرشرِ رود
به شوقت از فراسو چون دلِ من، انارِ نوبری غلتان بیاید

من و خوشبختی و یک کلبه چوبی، تو و دنیایی از احساس و خوبی
تصور کن بهاری را که با تو از آن سوهایِ کوهستان بیاید

چه حالی می دهد من بیقرارت، بریزم چای و بنشینم کنارت
هم آوا با صدایِ تار و تنبور، صدایِ قُل قُلِ قلیان بیاید

الا یا ایها الساقی بده جام، رها از غصه و اندوهِ ایام
مبارکبادِ فالت وصفِ حالت، صدایِ حافظ از دیوان بیاید

لبت خاموش و چشمت غرقِ خواهش، دهی لم بر حریرِ ناز بالش
نفسها حبس و دستِ شرمگینم، به سویِ دستِ تو لرزان بیاید

چه رویایی چه غوغایی چه شوری، چه رقصِ سایه و اغوایِ نوری
زمانِ دادِ دل از هم ستاندن، شبانه تا سحرگاهان بیاید

بهشت است اینهمه زیباییِ محض، شبی این گونه با شیداییِ محض
چنان که ماهِ خیره پله پله، فرود از ابرها حیران بیاید



#شهراد_میدری


هیچ آدمی زندگی‌اش آن نیست که دقیقاً می‌خواهد. برای همین در ذهنش آن چیزی که نیست را بازسازی می‌کند. این زمینه پیدایش هنر است.
در این ناتمامی زندگی، تنها چیزی که منجی آدمی است، عشق است. عشق خیلی تفاوت دارد با علاقه، با اشتیاق، با نیاز، با شور و هیجانات. عشق پدیده بسیار پیچیده‌ای است که به ندرت اتفاق می‌افتد، که تنها عامل نجات آدمی است از معضلات حیات و هستی.
و خوشا روزگاری که عشق به سراغ آدم می‌آید، که عشق، آمدنی است، نه جستنی!

"شمس لنگرودی"


مِدوسایِ تو چیست ؟

🔘در اساطیر یونانی موجودی هست بنام مِدوسا. ویژگی مدوسا این است که اگر در چشمانش خیره شوی به سنگ تبدیل می‌شوی. به چیزی سرد. به چیزی خالی از انسانیت و همدردی و همدلی. به چیزی که از آن بیزاری.
هر کدام از ما مدوسایی داریم که باید از خیره شدن در چشمانش بترسیم.
مدوسا برای یکی درسی است ‌که خوانده.
برای یکی ثروت و خانه و زندگی.
برای یکی چهار نفری که برایش هورا می‌کشند،
برای یکی شهرت.
و برای یکی هم قدرت.
خیره شدن در چشم اینها ضعف‌هایمان را از خاطرمان می‌برد. فراموش می‌کنیم که چقدر فاصله‌مان با فروپاشی کم است.
یادمان می‌رود که کجای کاریم.
به مدوسا باید از دور نگاه کرد، با فاصله، با فاصله‌ی خیلی زیاد.
هیچ چیز، ارزش سنگ شدن را ندارد ...

#مدوسا
#اساطیر_یونانی


زهی خیال باطل...

مهمونای اونروز رفتن ولی ما دیگه تا روز آخری که اونجا بودیم، آقاجون را ندیدیم. رفته بود تو اتاق خودش و شام و ناهارش رو هم همونجا می خورد... مامان جون دو روز اول سر حال نبود اما زود به حال اولش برگشت و وقتی سعید میگفت «مامان !جونِ من یه بار دیگه بگو دردِ توران» می خندید و می گفت :««ای درد و بلات بخوره تو سر توران» ...
توران دیگه واسه خاندان ما اسم رمز یه مهمون خاص شده...وقتی می خوایم بگیم خیلی ادم مهمیه ،میگیم طرف خیلی تورانه.

خدا رحمت کنه اقا جونمو الحقو والانصاف خوب دختری پسند کرده بود اما معلوم نیست توران صبر و گذشت و ایثار طوبا رو تو زندگیش داشته یا نه...همین دیشب مامان طوبا داشت به سعید میگفت پیر شدی بدبخت! دیگه کسی بهت زن نمیده! که سعید مثل همیشه گفت «زن فقط توران» 😂


خانم و آقایی که شما باشین عین عملیات خاموش سازی یه آتیش هولناک توسط عزیزان آتش نشانی , کل خانواده بسیج شدن واسه جمع و جور اون بساط و مهیا کردن اسباب پذیرایی فاخر!!! خاله منیر دست بچه ها رو می کشید که ببره سر و صورتشون رو بشوره و لباس مرتب تنشون کنه...مامان طوبا هی غر میزد که:« نگفتم این بساط رو به این زودی به پا نکنین...زود باشین .سعید تو هنوز خوابی؟ منیژه اون دیگ و برگو از خیاط جمع کن.....و...و...»
همه عجیب می دوییدن...به خدا که فقط سه بار مامانم اون وسط سکندری خورد..‌من و خواهرم هاج و واج مونده بودیم که مگه این توران کیه...یهو مامان طوبا گفت :برو به اقا جون بگو مهمون داریم. آقا جون اهل خوب و بد کردن آدما بود. مثلا اگه میرفتی تو اتاقش میگفتی اقای میرزایی بقال سر کوچه با خانومش اومده عید دیدنی، خودشو میزد به خواب و میگفت:« بگو اقا جون کسالت داره. ازشون خوب پذیرایی کنین» ...ولی اگه میگفتی حشمت الله خان زنگنه که پسر دایی مامان طوبا بود اومده مثل فشنگ از تخت می پرید پایین و کت و شلوارش رو می پوشید و میرفت مبل جلو در منتظر میشست که شخصا خوشامدگویی کنه....تا من خواستم برم، سعید و مسعود یه چشمک به هم زدم که بریم پشت در عکس العمل آقاجون رو ببینیم.. رفتم تو اتاق و گفتم: اقا جون مهمون داریم.
آقاجون که یه چشمش باز بود و یه چشمش بسته و داشت استخاره می گرفت که بالاخره از تخت بیاد پایین یا نه، گفت:« کی داره میاد آقاجون؟» گفتم: تیمور خان و توران خانوم!!

یهو اقا جون از تخت پرید پایین و با عجله از اتاق زد بیرون...سراسیمه مامان طوبا رو پشت سر هم صدا میزد:«طوبا طوبا طوبا»صدای خنده سعید و مسعود به آسمون رسیده بود. مامان جون که حسابی عصبی شده بود، زیر لب می گفت: «درد طوبا، کوفت طوبا ...باز این مرد شروع کرد»....یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین از اون روز ... اصلا آقاجون حالش رو نمیفهمید و پشت سر هم دستور صادر می کرد:«صادق برو از اون کیسه برنج دوبار کشت تو زیر زمین برنج بیار... سعید بپر برو ببین حاجی کبابی امروز چی داره سفارش کن بگو آقاجونم تاکید کرده مهمون نور چشمی داریم(به ولله که اینجا باز مامان جون زیر لب گفت ای درد و بلای همه اینا بخوره تو سر مهمون نور چشمیت) منیژه بابا بیا ببین این ظرف اجیل خوب و پر و پیمون باشه.... »
ما نمیدونستیم بخندیم یا دنبال فرمایشات اقا جون باشیم.... خلاصه بعد از یکساعت و بسیج شدن کل خاندان همه جا مثل صبح نوروز مرتب شد...ته مانده پسته ها سریز به ظرف آجیل و میوه ها به شیک ترین شکل ممکن چیده شد...حیاط مرتب...لامپا و عتیقه جات مامان طوبا در بهترین جاهای در دید...بهترین ظروف پذیرایی روی میزها....زن دایی صادق مهربون، مشغول پخت برنج و ... خلاصه از کوچیک و بزرگ شیک و مرتب منتظر شدیم تا بلاخره این توران خانم از راه برسه... من که گوشی رو برداشته بودم و صدای خوش مرد جوان رو شنیده بودم،

با این خیال که ممکنه این آقای خوش صدا هم جز مهمونا باشه دستی به صورتم کشیدم و لاک صورتی رنگی به ناخون هام زدم ...بالاخره زنگ در رو زدن و دو ماشین فوق العاده آنچنانی پشت سر هم وارد حیاط شدن... همه چشم‌ها به آقاجون بود که ببین با توران چه برخوردی داره... خانه منیر که به اخلاقیات پدرش آشنا بود نگران تکه و متلک های احتمالی اقاجون و ایجاد دلخوری بود و به مامان می گفت« تا دیدی اقا جون داره شروع میکنه مسیر صحبتو عوض کن... یادته پارسال چجوری حال این تیمور خان بنده خدا رو گرفت؟»
توران خانم از اونچه ما شنیده بودیم بهتر بنظر میومد، کت و دامن خیلی شیک، روسری ابریشم ...کفش های پاشنه دار( با اون سن و سال) انگشتر های نگین دار خیلی قشنگ، آرایش کرده و فوق العاده مبادی آداب...تن صدا مثل گوینده های قدیمی رادیو...پوست شفاف و نگاه نافذ بطوریکه اگر مخاطب قرارت می داد ناخودآگاه استرس می گرفتی که بتونی در همون حد خوب جواب بدی...مرد جوان خوش صدا که به تازگی برای تعطیلات از امریکا اومده بود هم همراهشون بود، اما متاسفانه خیلی سر به زیر . اما براتون بگم از اقا جون که بر خلاف همیشه مظلوم شده بود و سکوت اختیار کرده بود و در جواب تیمور خان و جلیل خان فقط می‌گفت:« بله درست میفرمایید. بله همینطوره که شما میفرمایید...بله اصلا درستش همینه..‌» سر ناهارهم که همیشه وقتی مهمون دارن کلی تعارف و تکلف میکنه که« اینو بفرمایید و اونو بفرمایید»،ساکت شده بود و گاهی فقط با اشاره به مسعود و سعید می گفت که مواظب باشن که همه چیز دم دست مهمونا باشه....القصه مهمونی چهار پنج ساعتی طول کشید و مهمون ها عزم رفتن کردن موقع خداحافظی توران خانم به مامانم گفت:« منیژه جان ماشالا دخترت خانومی شده برای خودش، وقت شوهر کردنشه» و نیم نگاهی به آقای خوش صدا انداخت. از شما چه پنهون تو اون سن بنده کلی کیف کردم و چند لحظه خودمو تو خیابون نیویورک تصور کردم...


انشای برگزیده در #زنگ_انشای گروه ادیبانه
موضوع : #طنز
به قلم خانم #بری



نسبت های فامیلی خانواده ما یه مقداری قروقاطیه.یعنی مثلا اگه برگردی به هفتاد هشتاد سال گذشته،اینگار اصلاً تو اون شهر هیچ دختر و پسر دیگه ای نبوده و همه باید حتماً تو فامیل خودشون ازدواج می‌کردن. حالا اگه یه دختر زبر و زرنگ و خوش بر و رو یا پسر قبراق و سر به کار ،یا تحصیل کرده و خوش قد و بالا می بود ،رقابت بر سر تصاحب این بخت بلند، سخت بالا می گرفت...

نمیدونم چرا من به هر کی تو فامیل مادری نگاه می کنم حال و اوضاعش از آقاجونم اینا بهتره. مثلاً عمه، عمو ها و دایی ها و خاله های مامان من همشون از اینا پولدارتر و حتی خوشگل ترن. ماشین های بهتر سوار میشن، خونه هاشون جاهای بهتره و خلاصه نمی دونم چرا این ژن شیرازی طور، یعنی همه چیز دنیا رو به کتف راست گرفتن، فقط به آقا جون من رسیده، نه اینکه وضعش بد باشه ها ،ولی خب مثل اونا نیست...آقا جون که نمی خواد هیچ جوری بابت سهل و آسون گیری بیش از حدش متهم باشه، یه شعار همیشگی داره که شماها خوب نخورده و خوب نپوشیدین و خوب نگشین، عوضش مال و منال جمع کردین. اما بنده تا جایی که تونستم در زندگی تفریح کردم و بچه ها مو مستقل و روی پای خود بار آوردم . ولی شما چی؟ یک مشت بچه تنبل که هر چی جمع کردین باید بریزین تو حلقِ بازِ اونا....

این آقا جون ما خیلی زود پدرش رو از دست میده و مسیولیت زندگی خواهر برادرا میوفته رو دوشش، همه رو سر و سامون میده و میره سربازی و با امید وصال دختر خاله اش ،توران، که یه دل نه صد دل عاشقش بوده بر می گرده اما شوهر خاله نامتحرم، دختر رو میده به جلیل خان رقیب عشقی اقا جون و داغشو برای همیشه به دل پدر بزرگ نازک دل ما میذاره....آقا جون اگر چه بعد ها با دختر خوشگل و خانواده دار و خوبی که همین مامان طوبای ما باشه( که الهی دورش بگردم) ازدواج میکنه، اما هرگز عشق توران از دلش نمیره و به عناوین مختلف اینو در تمام طول زندگیش نشون میده...برای مثال هر بچه ای که به دنیا میارن دقیقا همون اسمی رو،روش میذاره که توران روی بچه هاش گذاشته بوده. یعنی دقیقا به ترتیب عین اونا تا جاییکه یه روز جلیل خان یه جایی اقا جون ما رو میبینه و میگه:« یبارکی اسم گربه ات رو هم بذار آق علی اکبر!!!» ( نگو اسم پسر همسایه توران اینا تو جوونیشون اق علی اکبر بوده و این طفلک هم که لکنت زبون داشته عاشق توران بوده ، جلیل خان از کینه و تحقیر گربه شون رو اق علی اکبر صدا میزد) خلاصه همین باعث شد که اقا جون دست برداره و اسم دوقلوهای بعدی رو که دوتا پسر دسته گل بودن بذاره سعید و مسعود ....یا گاهی میشست و از وجنات توران تعریف می کرد و توجه نداشت که چجوری داره مامان طوبا رو حرص میده...این کارای اقا جون باعث شده بود مامان طوبا عمیقا از توران متنفر باشه...و خلاصه گاهی که ناچار به رفت و امد بودن این معادله پیچیده توران و طوبا و اقا جون و جلیل خان باعث میشد زن و شوهر واسه مهمونای محبوب و منفور ،سنگ تموم بذارن و در یک نمایش بی نظیر ناگفته هایی رو به تلافی به رخ بکشن....

آقا جون هر بچه ای رو به یه گوشه ایران صادر کرده. ما عیدا هممون جمع میشیم خونه شون.این دو قلوها هم که ته تغاری اند، در تلاش بسیارند برای دیار فرنگ. از اینا اپلایِ بیش و از اونا ریجکت بیشتر...مسعود که یه ذره اخلاقای خاله زنکی داره و همه سِرّ و سورِّ اقا جون رو میدونه حسابی سر به سرش میذاره...
یه شب هفتم و هشتم عید مامانم گفت؛« بچه ها چون معلوم نیست سیزده به در هر کدوم تو کدوم جاده باشیم بیاین فردا رو تو حیاط بگذرونیم.بچه ها بازی کنن.آش بار بزاریم.بزنیم برقصیم.خوش بگذرونیم.» دایی سعید گفت:« اخ جون فردا خز پارتیه» مامان طوبا گفت:«نه دختر هنوز کلی مهمون مونده که نیومده زشته یوقت کسی سر میرسه.»اما یهو همه با هم گفتن:«ول کن مامان جون. کی دیگه میاد ؟بیخیال بزار فردا رو خوش باشیم.»
القصه فردا صبح یک لشگر بچه داشتن تو حیاط گل بازی می کردن...مامان منو خاله منیر شلوار گل گلی به پا ، پای دیگ آش بودن و سعید خان با زیر پوش رکابی و شلوارک و چشمای باد کرده تو حیاط واستاده بود و تور والیبال میبست که تلفن زنگ خورد....من گوشی رو برداشتم.‌یه آقای خوش صدا گفت:منزل اقای هاشمی؟ گفتم: بله بفرمایید! مرد خوش صدا گفت:خدمتشون بفرمایید تیمور خان به اتفاق توران خانم خدمت میرسند....گوشی رو گذاشتم...مامان طوبا گفت: کی بود مادر؟ منم از این قضایای تاریخی بیخبر گفتم: یکی گفت تیمور خان با توران میان اینجا....یا امام زمان...چشمتون روز بد نبینه یهو همه گفتن:چیییییییی....تووووووورررررررااااان؟؟؟


نوعی تنهایی در این جهانِ بسیار بزرگ وجود دارد که آن را فقط در حرکتِ عقربه‌های یک ساعت می‌توان شناخت.
مردم خسته‌اند.
چه با عشق، چه بی عشق ...

#چارلز_بوكفسکی


Forward from: @attachbot
‍ تو به دریا که می‌نگری،
با خاطراتت تنها هستی
و با وجود این همه رنگهای سبز و آبی
تا سرحد مرگ غمگینی
اما هنگامی که چشمانت را می بندی
یک شعر که به زبان عامیانه با تو سخن می گوید
روزهای خوشبختی را به یادت می‌آورد
با رسیدن مترو، هر کسی به راه خود می گریزد
هرکسی رویای پروانه ای را در سر دارد
تو که به دریا می‌نگری
حتی دیگر افق را نمی‌بینی
فقط ۲۰ سال قبل را تماشا می کنی
این خیلی دور و خیلی خوب است
تو پروانه را به یاد می آوری
تو که به آسمان می‌نگری
و شب که به خواب می روی
در افکارت به خانه برمیگردی
آنجاست که تو خودت هستی
دنیای دیروز رویایی است  که همچون رودخانه
از میان ذهن من   می دود
با ترکیبی از زمین های دور از  شهر و ریگزاریهایی که
من به عنوان یک کودک می شناختم
بال های پروانه در  زیر خورشید
یاد دادند به من هر آنچه را که نیاز به دیدن داشت
چرا که آنها آواز خواندند ، آواز برای قلب من
آزاد و رها همچو باد آزاد  و رها همچو باد
یعنی راهی که توباید در آن باشی
عشق،  رویای زندگی من بود
و من آن را دادم به بهترین نحوی که می شناختم
بنابراین همیشه اشک از چشمانم جاری است
وقتی که اکنون درباره آن می اندیشم
روزهایی که همچون  پروانه رفته اند
و  زمانی که پسربچه ای بودم
اما قلب من همچنان صدایی می شنود
بگو به من ببین ، ببین و خواهی دید
احساسی که برایش افسوس بخورم وجود ندارد
اگر تو عاشقی ، شانس پرواز داری
اگر بیفتی پس خواهی افتاد و
زندگی پروانه را بنگر
زندگی برای یک روز و سپس رها شدن
اما قلب من همچنان صدایی می شنود
بگو به من ببین ، ببین و خواهی دید..
@rangekhiyaal


Forward from: @attachbot
برای من دورترین فاصله از زمین ،یک نقطه ی دور کیهانی نیست...
#احسان_عبدی‌پور

@rangekhiyaal


ما برای زیستن، یک آغوش می‌خواستیم، یک اقلیم پذیرنده و گرم، یک محیط انحصاری و دنج، یک مرز عمیق و عزیز به قاعده‌ی دو بازوی پناه‌دهنده.
ما برای زیستن، عشق می‌خواستیم، چیزی که میان تمام امکان‌ها، یقین باشد و میان تمام شایدها، حتماً!
ما برای زیستن، رفیق می‌خواستیم، کسی که حقیقتا دلسوزترین باشد و عمیقا امن‌ترین باشد و دقیقا قابل اعتمادترین!
ما برای زیستن، دلخوشی می‌خواستیم، تا اگر شبی کنار پنجره‌‌ای ایستادیم و زل زدیم به ساختمان‌های کوتاه و بلندی که زیر نور ضعیف ماه آرام گرفته‌اند، به دلخوشی‌هامان فکر کنیم و لبخند کش‌داری بزنیم و هوای آرامش را عمیقا نفس بکشیم.
ما نیاز داشتیم که شب‌ها آسوده و آرام به خواب برویم و صبح‌ها به شوق اتفاقات خوب بیدار شویم.
ما نیاز داشتیم به‌وقت سردی و بی‌مهریِ روزگار، به گرمیِ آغوش مهربان کسی پناه ببریم.
ما برای زیستن، به چیزهای بیشتری نیاز داشتیم.

"نرگس صرافیان طوفان"


Forward from: @attachbot
🎬 #سکانس پایانی فیلم پاپیون

وداع پاپیون با دوستش دگا / این فیلم بر اساس واقعیت ساخته شد..
@rangekhiyaal


Forward from: @attachbot
#سکانس محاکمه نمادین پاپیون

او هیچ جرمی انحام نداده اما به او گفنه میشود؛ اتهام تو بزرگترین جرمی ست که انسان میتونه مرتکب بشه؛ تو زندگیتو تباه کردی و باید مجازات بشی ....

@rangekhiyaal


ماحصل بداهه سرایی سه‌شنبه شب با بیت مطلعی از جناب #رضا_رضایی در گروه ادیبانه :



"بگذار که در حسرت گل خار بماند
با شبهه در این حرمت تیمار بماند"

زین پس دل ما گوشه نشین دو جهان است
در حسرت دیدارت و بسیار بماند

یک دم نرود خواب به چشم نگرانم
تا خنده ی دیدار تو، بیدار بماند

دل کز غم بسیار شده زار و پریشان
درمان نپذیرفته و بیمار بماند

دیدی به دل افتاد غمی و چه جگرسوز
کز آتش آن جان و جهان زار بماند

تا جان برود از تن و بیجان شود این تن
دل در طلبت باز، خریدار بماند

این دیده بجوید ز جهانی رخ دلدار
افسوس که در حسرت دیدار بماند

دل دل کند این دل به تمنای تو لیکن
صد آه که مهجور ز دلدار، بماند

یک تن نشود باخبر از راز من و تو
چون دُر به صدف، در دل اسرار بماند


#رنگ‌خیال


همیشه به همشهری فردوسی بودن می‌بالید، و من به همشهری او بودن!
سه سال پیش برای بزرگداشت ایران خانم که در مشهد برگزار می‌شد، عازم مشهد شدیم. داستان آن سفر و بیماری شدیدش بماند برای بعد.
روز قبل از بازگشت، حالش کمی بهتر شد، تاکسی در اختیار گرفتیم و شهر را چرخی زدیم. کوچه بیمارستان شاهین‌فر، همان جا که چشم به این جهان گشوده بود...
از خاطرات تلخ و شیرین گذشتیم. همه و همه را گشتیم. هرچه خریدیم خوردنی بود و تمام شدنی. چیزی میخواست که به یادگار بماند.
گیره سر! هدیه‌ جذاب دوست‌داشتنی برای آن موهای زیبا از هدیه دادن به خودش حظ وافر می‌برد. مقابل بازار جواد توقف کردیم، گفت تکتم جان من پیاده نمی‌شوم برو ببین می‌توانی‌برایم گل‌سر بخری؟

دوان دوان وارد بازار شدم، به اولین مغازه زیورالات وارد شدم، باعجله گیره‌های سر را روی پیشخوان صف کردم.
دو جفت گیره متوسط و یک بزرگ به نظرم مناسب آمد اما دوتای دیگر، خود خودش بود!
لطیف، روشن، زیبا، راحت…

آنها هنوز اینجا هستند، یادگار آن گیسوان طلایی نقره‌ایِ تاب‌خورده.

تکتم نعیمی، مدیر برنامه بانوی نور، #ایران_درّودی

(کوتاه شده)


برهنه‌ای در چار راه


به جز دو دست من، دو چشم من، لبان من
به جز دو دست او، دو چشم او، لبان او
کس از کسان شهر را خبر نشد
که من مکیده‌ام ز قلب او، هزار آرزوی او
کس از کسان شهر را خبر نشد
که این درخت خشک را
من آفریده‌ام
کس از کسان شهر را خبر نشد
که آبشار شیشه‌ها فرو شکست و ریخت
و یک زن از خرابه‌های قلب من رمید
و مردی از خرابه‌های قلب او گریخت
به جز دو قلب ما، درون خانه‌ای ز خانه‌های شهر،
کس از کسان شهر را خبر نشد
که کشتن است عشق، عشق کشتن است
کس از کسان شهر را خبر نشد
که مردن است عشق، عشق مردن است
کنون برهنه ایستاده‌ام میان چار راه شهر
شفای من، درون خانه‌ای ز خانه‌های شهر نیست
شفای من درون قلب عابران چارراه نیست
شفای من درون ابرهای روی کوه‌هاست
شفای من درون برف‌هاست
برهنه ایستاده‌ام میان چارراه شهر
و نعره می‌زنم: ببار! هان ببار! هان ببار، ابر!
که گرچه مرده قلب من، ولی نمرده روح من
ببار! هان ببار! هان ببار، ابر!

📗از دفتر آهوان باغ

#رضا_براهنی

نقاشی #اکرولیک
آموزش حضوری و غیرحضوری

20 last posts shown.

1 100

subscribers
Channel statistics