🍷Amterdam ⚔ Secrets 🐺


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


برای تبادل یا همکاری در داستان به ایدی زیر مراجعه کنید
@AminStarboy2002
لینک کانال ناشناس: @amterdam_secrets_pm
بیاین بحرفیم اونجا

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Statistics
Posts filter


والا کاملاً حق دارید خیلی شرمنده ایم. 😞
من درگیر یه رمان دیگه شدم و محمد هم درگیر کار ترجمه‌ی متن های انگلیسی.
حق می‌دم بهتون اگه لفت بدید.
ولی اگه دوست داشتید این رمان جدیدمونه که فعال هم هست:
@combining_as
ممنون که تا همین جا هم باهامون همراهی کردید. ❤❤🌹


Forward from: @BiChatBot
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
یعنی واقعا خجالت نمیکشین؟ چندین ماهه هیچ فعالیتی نکردین و انتظار دارین ما پیشتون بمونیم؟
واقعا که برای هر دو تو متاسفم چون بدترین نویسنده های تاریخ هستین و ما رو همش منتظر میذارین


⚒ hunters ⛓ society ⚔

#part4

مورگان کمی با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که پدر متئو واقعا داره راست میگه!
یک مرد قد بلند از انتهای جمع که بنظر می رسید از قبول کردن صحبت های متئو می ترسید با صدای بلند گفت:
"نه نمیتونه اینطور باشه، من هم فکر می کنم کار یه حیوونه."
مورگان در جواب اون مرد با اشاره کردن به گردنش گفت:
"یکم منطقی باشید! اگه حیوون بود دقیقا دوتا نقطه اونم روی شاهرگش درست نمیکرد! حیوون ها طعمه شون رو آش و لاش می کنن."
مارتین هم که حالت متفکرانه ای به خودش گرفته بود و به زمین خیره شده بود حرف مورگان رو تایید کرد:
"درسته... یه حیوون نمیتونه انقد تمیز شکار کنه، مخصوصا انقدر حرفه ای و بی سر و صدا، در ضمن حیوانات گوشت خوار، گوشت میخورن و نمیتونن خون رو به این شکل که بدن جسد خالی از خون شده بمَکَن."
در همین زمان تام دانل به تازگی وارد روستا شده بود و مشغول سرکشی زمین های کشاورزی و بررسی کیفیت محصولات کشاورزها برای خرید بود.
جمعیتی که در نزدیکی خونه‌ لوریس جمع شده بودند توجهش رو جلب کرد و کنجکاویش رو تحریک کرد.
سوار اسبش شد و آهسته به سمت طویله‌ی خونه ای که مردم اونجا جمع شده بودند رفت.
وقتی جلوی طویله رسید از اسب پیاده شد و اسبش رو با طناب به درختی بست و از بین جمعیت وارد طویله شد.
مارتین با دیدن تام خوش حال شد چون منتظر اون بود تا محصولاتش رو بخره، به دلیل اینکه به قیمت بهتری نسبت به بقیه تاجر ها از اون خرید می کرد و در ضمن چند سال بود که همدیگه رو می شناختن و با هم دوست بودن.
اولین چیزی که نظر تام رو جلب کرد جسد لوریس بود که بی جان کف طویله افتاده بود.
مارتین برای تام دست تکون داد و گفت:
"سلام تام! فکر کنم زود اومدی! انتظارت رو نداشتم، قرار بود که فردا یا پس فردا برسی."
تام به سمت مارتین و مورگان که کنارش ایستاده بود رفت و گفت:
"اره... برنامه ها طوری شکل گرفت که زودتر به این روستا اومدم."
بعد با مورگان دست داد و از پدر متئو پرسید:
"پدر ماجرای این جسد چیه؟ چرا انقدر مردم اینجا جمع شدن مگه چه اتفاقی افتاده؟!"
متئو: "لوریس به طرز عجیبی به قتل رسیده و مردم مثلا جمع شدن تا کمک حال خوانوادش باشند ولی نه تنها کمک نکردند، بلکه باعث تشنج بیشتر فضا شدند."
تام نگاهی به مردم که توی بهت فرو رفته بودن کرد و به جسد نزدیک تر شد. اول جا خورد و تعجب کرد ولی بعد که با دقت بیشتری نگاه کرد یچیز عجیب و آشنا دید.
زیر لب با خودش زمزمه کرد:
"این جای دندونه."
خم شد و نشست و به جنازه دقیق تر نگاه کرد؛ متوجه شد که جای دندونا دقیقا روی شاهرگ لوریس بود، اطراف زخمش رو فشار داد ولی خونی بیرون نیومد.
روی زمین هم مقداری خون ریخته بود.
پیش خودش فکر کرد:
"خون بدنش کاملا تخلیه شده."
از جاش بلند شد و رو کرد سمت مردم و گفت:
"من قبلا این زخم هارو توی سفر های زیادی که به روستاها و شهر های دیگه داشتم در جاهای مختلفی دیدم.
مردمای محلی اسم های مختلف زیادی روشون گذاشتن. ولی وجه مشترک همشون اینه که.... "
یکم مکث کرد و بعد ادامه داد:
"وجه مشترک همشون اینه که از خون آدمیزاد تغذیه میکنند."
تام یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
"رایج ترین و ساده ترین اسمی که میشه براشون انتخاب کرد..."
به جمعیت خیره شد و گفت:
"خوناشامه!"
بین مردم همهمه ای شکل گرفت که با صدای متئو قطع شد:
"دوستان من همه شمارو به آرامش دعوت می کنم، لطفا همه به خونه هاتون برید و از همدیگه مراقبت کنید، مخصوصا از بچه ها. هنوز ادعای آقای دانِل تایید شده نیست، پس بیهوده ترس به دلتون راه ندید. یکشنبه این هفته در کلیسا در کنار دعا و عبادت به بررسی این موضوع میپردازیم."
مردم کم کم محل رو ترک کردند و دور شدند.
مورگان به جسد اقای لوریس نگاه کرد و دید که الیزابت چاقویی رو محکم توی دستش گرفته.
همون موقع به خانوم مایا گفت:
"ببخشید خانوم مایا من اجازه دارم که امشب اینجا پیش شما بمونم؟"
پدر متئو درجا پرید وسط حرف مورگان و گفت:
"فرزندم تو تو خونه مردم چی کار داری؟!"
مورگان: "آه، راستش میخوام بمونم که اگه خطر احتمالی تهدیدشون کرد در نبود اقای لوریس من بتونم از الیزابت و خانوم مایا محافظت کنم تا اسیب نبینند، چون احتمال حمله دوباره اون موجود وجود داره."
بعد برگشت سمت مارتین و گفت:
"هی مارتین نظر تو در این مورد چیه؟!"
مارتین: "بنظرم فکر خوبیه..."

_________________

اگر حرف و سوال، نظر، انتقاد یا پیشنهادی دارید از طریق لینک ناشناس زیر برامون بفرستید🙂👇


https://t.me/BiChatBot?start=sc-380753211

جواب در @amterdam_secrets_pm

__________________________

🧨 @Amterdam_secrets


#Tom_Donell
#biography

یه اشراف زاده و از تاجرای قدرتمند شهره و اخلاق تخسی داره.
بخاطر قد بلند و چهره‌ی خوبش و پولاش چشم همه دخترا دنبالشه ولی تاحالا به کسی محل نذاشته.
به واسطه کارایی که کرده بدن خیلی خوبی داره و تو شمشیر زنی مهارت بالایی داره.
#parsa


⚒ hunters ⛓ society ⚔

📸 پدر متئو کشیش روستا 📸

🧨@Amterdam_secrets


⚒ hunters ⛓ society ⚔

📸 پدر متئو کشیش روستا 📸

🧨@Amterdam_secrets


#elizabeth_morrison
#biography

دختر شجاعیه و بیشتر کاراش شبیه پسراس.
از کار کردن با شمشیر و کمان خوشش میاد و معمولا دوبار تو هفته با پدرش به شکار میرفتن به همین خاطر تو استفاده از شمشیر و کمان مهارت زیادی داره. مهربونه ولی بعضی وقتا ممکنه یه دنده بشه و کنترلشو از درست بده.
#Golli


⚒ hunters ⛓ society ⚔

#part3

مورگان درحالی که داشت از بازار عبور می کرد تو راه بازار مردی رو دید که داشت دم در مغازه اش پسربچه ای رو کتک میزد.
رفت سمت اون مرد و بهش گفت:
"هی تو! چیکارش داری؟ برای چی می زنیش؟!"
مرد فروشنده در جواب مورگان بهش فحش نژاد پرستانه خیلی بدی داد که باعث شد مورگان نتونه خودش رو کنترل کنه و باهاش درگیر بشه.
مورگان فروشنده رو برد توی مغازش و به واسطه اینکه کسی نبود تا در دعوا مداخله کنه و مرد رو تا میخورد زد، به حدی که از هوش رفت و تمام سر و صورتش خون الود و کبود شد.
بعد از مغازه بیرون رفت و به پسر بچه گفت:
"اگه این مرد دوباره اذیتت کرد به من بگو تا حسابشو برسم! حالا برو خونتون."
پسر بچه سری تکون داد و از مورگان تشکر کرد، مورگان هم به راهش ادامه داد و بعد از پنج دقیقه پیاده روی به کلیسا رسید.
رفت داخل ساختمان کلیسا ولی هیچ کس داخل سالن اصلی کلیسا که محل عبادته نبود، حتی خبری از پدر متئو نبود که معمولا جلوی مجسمه چوبی عیسی مسیح مشغول دعا کردن بود.
کل کلیسا رو گشت و اتاق ها و راهرو هارو بررسی کرد ولی کشیش متئو رو پیدا نکرد.
دیگه مأیوس شده بود و داشت از کلیسا بیرون میرفت که خواهر کلودیا بهش گفت:
"سلام مورگان داشتی دنبال کسی میگشتی؟!"
مورگان نگاهی به پشت سرس انداخت و به راهبه گفت:
"سلام خواهر کلودیا پدر متئو رو ندیدی؟ امروز به کلیسا اومده؟!"
کلودیا در جواب بهش گفت:
"چرا دیدمش، اون توی قبرستونه؛ احتمالا برای رستگاری مرده ها دعا میکنه."
مورگان از کلودیا تشکر کرد و سریع به طرف قبرستون رفت. قبرستون پشت کلیسا پر از قبر هایی با علامت های چوبی بود که روشون اسم و مشخصات افراد مرده هک شده.
علف های هرز سرتاسر منطقه قبرستان رو پر کرده بودند و درخت های بید مجنون محوطه دور قبرستون رو با خطی مرز بندی کرده بودند.
کلاغ ها بر فراز اسمان قبرستون پرواز و غار غار می کردند و به نوعی سبب ترسناک شدن محیط شده بودند.
چند نفر هم بالای قبر عزیزانشون روی صندلی نشسته بودند و گویا منتظر بودند عزیزان از دست رفته شان زبون بازکنند و به حرف زدن بیایند. چون بسیاری حرف های نزده در دلشان ریشه انداخته بود که این ریشه ها در حال خشک شدن بودند و قلبشون رو به درد می اورد.
انسانها تا زمانی که چیزی را از دست ندهند قدر اون رو نمیدونند.
مورگان پدر رو دید که بالای سر قبری ایستاده بود و داشت انجیل می خوند. صداش کرد و متئو به سمتش اومد و گفت:
"سلام فرزندم چیشده چرا اینقدر حیرانی؟!"
مورگان: "پدر یه قتل اتفاق افتاده! اقای لوریس داخل طویله خونش کشته شده. مارتین من رو فرستاد تا به شما خبر بدم و از مردم کمک بخوایم. باید به خونه لوریس بریم."
متئو حیرت زده شد و روی سینش با اشاره دست صلیب کشید و گفت:
"وای خدایا مارا ببخش و بیامرز، که عمر همه ما در دست توست. بیا بریم به کلیسا، من ناقوس رو به صدا درمیارم تا مردم جمع بشن و همه باهم به کمک خوانواده لوریس بریم، اونها الان از نظر روانی دچار مشکل شدن و نیاز به حمایت دارند."
کشیش و مورگان داخل کلیسا رفتند و متئو زنگ رو به صدا در آورد.
کم کم مردم جمع شدن و مورگان قضیه رو برای مردم تعریف کرد. همهمه ای بین مردم شکل گرفت که با صدای متئو شکسته شد:
"وظیفه ماست که به خوانواده لوریس کمک کنیم، هرکسی هر کمکی که از دستس برمیاد باید انجام بده."
همگی با هم به سمت خونه لوریس حرکت کردند. وقتی به خونه رسیدند مارتین گفت:
"چقدر دیر کردی مورگان!"
مورگان: "ببخشید پدر رو دیر پیدا کردم، درضمن زمان برد تا مردم جمع بشن و راه بیفتیم."
مارتین به کشیش نگاهی انداخت و گفت:
"لوریس کشته شده پدر! اون هم به طرز بسیار فجیع."
متئو دستش روی بازوی مارتین گذاشت و فشار داد، بعد جواب داد:
"بذار برای آرامش روحش دعا کنیم."
کشیش پیش الیزابت و مایا رفت و شروع کرد به صحبت کردن با اونها؛ تاثیر زیادی توی اروم کردنشون داشت.
یکی از مردم گفت:
"بنظرتون چه چیزی میتونه همچین کاری انجام بده؟!"
مارتین: "اصلا هیچ ایده ای ندارم!"
مارتین به مورگان نگاه کرد پرسید:
"بنظرت کار چیه مورگان؟!"
مردم در خونه اقای لوریس جمع شده بودن. مردا مات و مبهوت نگاه میکردن و زناهم آروم آروم باهم پچ پچ میکردن.
تو همون وضع مورگان توی فکر بود که مارتین ازش نظرش رو پرسید و از دنیای خیال اوردش بیرون.
سریع در جواب بهش گفت:
"مارتین من فکر کنم کار یه حیوون بوده باشه."
پدر متئو سریع گفت:
"نه این کار یه چیز شیطانیه... یه موجود خطرناک، چون هیچ حیوانی نمیتونه به این شکل یه ادم رو از پا دربیاره!"

_________________

اگر حرف، نظر، انتقاد یا پیشنهادی دارید از طریق لینک ناشناس زیر برامون بفرستید🙂👇


https://t.me/BiChatBot?start=sc-380753211

جواب در @amterdam_secrets_pm

__________________________

🧨 @Amterdam_secrets


⚒ hunters ⛓ society ⚔

#part2

مارتین به همراه مورگان با حداکثر سرعت ممکن داشتند به سمت خونه لوریس می دویدند. ضربان قلب مارتین بشدت بالا رفته بود و نفس نفس میزد.
نمی دونست قراره داخل خونه لوریس با چی روبرو بشه و این نگرانش می کرد.
دوباره صدای جیغ اومد، ایندفعه زن بلند جیغ میکشید و می گفت:
"کمک کنید... لطفا کمکمون کنید!"
ترسی وجودش رو فرا گرفت، احساس کرد سرمایی داخل بدنش نفود کرد و تنش رو به لرزه انداخت.
به جلوی خونه رسیدند و متوجه شدند که صدا از پشت خونه میاد. به مورگان اشاره کرد و گفت:
"بنظرم صدا از طویله میاد، باید بریم پشت خونه."
مورگان سر تکون داد و باهم به دویدن ادامه دادند تا به طویله رسیدند که درش نیمه باز بود.
بوی پهن گاو ها از دور به مشام میرسید که با بوی علوفه ها و یُنجه ها ترکیب شده بود.
به در طویله که رسیدند ناخود آگاه شروع کردند به آروم قدم برداشتن. مارتین از لای در نیمه باز چیز قرمزی روی علوفه های کف طویله دید، وقتی نزدیک تر شد و با دقت بیشتری نگاه کرد متوجه شد خونه!
خون زیادی روی زمین ریخته بود!
با مورگان از در طویله وارد شدند و با صحنه ای مواجه شدند که مارتین حتی تصورشم نمیتونست بکنه...
بدن بی جان لوریس غرق در خون خودش روی زمین افتاده بود، پوستش سفید و بی رنگ شده بود و چشم هاش بی روح شده بود، انگار نور حیات از چشم هاش محو شده بود.
همسر لوریس که اسمش مایا بود بالای سرش نشسته بود و سر لوریس رو بین دست هاش گرفته بود.
با ورود مارتین و مورگان به داخل طویله به اونها نگاه کرد و با لحن عاجزانه و صدای لرزان گفت:
"شوهرم... لوریس من دیگه زنده نیست! یه چیزی خیلی وحشیانه اون رو کشته!"
با شنیدن حرف های مایا و دیدن جسد لوریس پاهای مارتین شروع کردن به لرزیدن. سرش گیج می رفت و حالت تهوع گرفته بود.
الیزابت هم یه گوشه دور از جسد ایستاده بود و خشکش زده بود. به جسد پدرش خیره شده بود و ماتش برده بود.
مورگان که پشت سر مارتین داخل طویله شده بود قبل از ورود به داخل طویله یه بیل از روی زمین برداشته بود تا اگه کسی توی طویله بود
و خواست حمله کنه بتونه از خودش دفاع کنه.
مارتین رفت جلوتر و با مایا مادر الیزابت مشغول حرف زدن شد.
مورگان الیزابت رو دید که داشت مات و مبحوت به جسد باباش نگاه میکرد و قطره های اشکش اروم از روی گونه هاش به پایین سرازیر میشدند.
رفت سمتش و اشکاش رو با دست هاش پاک کرد و الیزابت رو توی بغلش گرفت و بهش گفت:
"نترس عزیزم همچی درست میشه."
مورگان متوجه شد که الیزابت درحال لرزیدن از ترسه، اروم به اشپزخونه رفت تا یک لیوان اب براش بیاره.
بعد برگشت و به مارتین گفت:
"حالا چیکار باید بکنیم؟"
مارتین چیزی نداشت که در جواب مورگان بگه، برای همین سرش رو به علامت نمی دونم تکون داد.
به مایا نگاه کرد که داشت گریه می کرد و شوکه شده بود؛ بهش گفت:
"مایا، لطفا سعی کن آروم باشی و بهمون توضیح بدی دقیقا چیشده؟!"
مایا با لکنت جواب داد:
"نمی... نمی دونم... لوریس اومد تا به گاو ها یه سری بزنه، اما... اما برنگشت، کارش خیلی طول کشید و من اومدم ببینم اگه کمک لازم داره بهش کمک کنم اما تو این وضعیت پیداش کردم!"
مایا دوباره زد زیر گریه و شروع کرد به هق هق کردن، مارتین دستش رو گذاشت روی شونش تا دلداریش بده.
بعد به مورگان که مشغول صحبت با الیزابت بود گفت:
"هی مورگان! سریع برو به کلیسای مرکز روستا، جریان رو برای کشیش تعریف کن و بهش بگو مردم رو خبر کنه و کمک بخواد. هرچه سریع تر بهتر!"
مورگان سری تکون داد و جواب داد: "باشه الان میرم."
الیزابت رو بوسید نوازش کرد و بهش گفت که دیگه ناراحت نباشه.
بیل رو دست مارتین داد و گفت:
"از مایا و الیزابت مراقبت کن تا من برگردم."
برای رفتن به کلیسا باید از بازار رد میشد؛ از نظر مورگان بازار جای نفرت انگیزی بود، چون همه چیز توش پیدا میشد.
مرد های سیاه پوستی که برده هستند و تاجر ها بهشون شلاق میزنند تا قدرت خودشون رو به رخ بکشند و سفید پوست های پولدار بیان و از اون فروشنده عوضی این برده های بیچاره رو به قیمت بالا بخرند. همینطور زن های سیاه پوستی که برای اینکه به کلفتی قبولشون کنن مجبور به انجام هر کاری میکردنشون.

_________________

اگر حرف، نظر، انتقاد یا پیشنهادی دارید از طریق لینک ناشناس زیر برامون بفرستید🙂👇


https://t.me/BiChatBot?start=sc-380753211

جواب در @amterdam_secrets_pm

__________________________

🧨 @Amterdam_secrets


#biography
#morgan_nilson

تو مزرعه کشاورزی میکنه و خیلی براش مهمه یه کاری تا اخر انجام بشه.
از بچگیش توسط همه بخاطر رنگ پوستش مسخره و تحقیر میشده، سر همین قضیه چندین بار با مردم روستا دعواش شد.
خیلی زود از کوره در میره و عصبی میشه ولی مهربونه.
#omid


#biography
#martin_mickelson

مارتین میکلسون یک کشاورز معروف محسوب میشه و در کنار کشاورزی گله داری هم میکنه و یه گله گوسفند داره.
ادم خونسرد و آرومیه و در عین حال بخاطر سال ها انجام دادن کار های سخت و طاقت فرسا قدرت بدنی زیادی داره.
#amin


⚒ hunters ⛓ society ⚔

#part1

(سال 503 میلادی، بریتانیا)

مارتین میکلسون نگاهی به آسمون انداخت که داشت کم کم روح می باخت. خورشید در انتهای افق دید داشت غروب می کرد و چشم انداز بسیار زیبایی رو ایجاد کرده بود.
نور خورشید باعث شده بود بوته های ذرت سایه های کوچک و بزرگی روی زمین پخش کنند.
داسی که توی دستش جا خشک کرده بود رو روی زمین رها کرد و با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.
مورگان هنوز مشغول درو کردن ذرت ها بود. مارتین صداش کرد و گفت:
"هی مورگان... کار بسه دیگه!
حالا دیگه وقت استراحته. بیا یکم نوشیدنی بخوریم."
کار درو کردن ذرت ها داشت مورگان رو از پا در می آورد، وقتی مارتین صداش کرد و گفت فعلا دست از کار بردارند همونجا رو زمین افتاد و دراز کشید.
چند لحظه ای تو خودش بود و به فکر فرو رفت، به این فکر میکرد که اگه به قیمت خوب بتونند ذرت هارو بفروشند‌، پول خوبی به جیب میزنند و بالاخره میتونه با دختری که دو سال آرزو ازدواج باهاش رو داشت برسه.
تو فضای خیال پردازی بود که مارتین نزدیک و بالای سرش اومد و دستش رو گرفت تا کمکش کنه بلند بشه.
مورگان هم دست مارتین رو گرفت و با آه بلندی روی پاهاش ایستاد و درحالی که پاهاش از شدت خستگی زوق زوق میکرد مشغول حرف زدن با مارتین شد:
"به نظرت تا اخر امسال ذرت کافی داریم؟"
مارتین بینیش رو خاروند و کمی فکر کرد. بعد گفت:
"امسال محصول زیادی کاشتیم. امروز یا فردا قراره تاجر ها بیان تا قیمت رو بهمون بگن. فکر میکنم تا اخر سال هزینه مون تامین بشه."
مارتین حس می کرد ذهن مورگان مشغول مسئله ای شده و یجورایی تو خودشه، برا همین در حالی که کوزه شراب دستش بود و داشت کمی توی لیوان می ریخت، ازش پرسید:
"چیشده مورگان؟! به چی داری فکر می کنی؟"
مورگان لیوان رو از دست مارتین گرفت و همینطور که جرعه جرعه از شراب میخورد گفت:
"اره امیدوارم تاجر خوبی بیاد و قیمت بالایی پیشنهاد بده!"
یک جرعه دیگه از شراب نوشید و ادامه داد:
"هیچی داشتم به خودمو خودت فکر میکردم. هی رفیق اگه پول خوبی بیاد دستت میخوای باهاش چیکار کنی؟"
مورگان در حالی که لیوان شراب رو تا ته خورده بود با تعجب پرسید:
"اوه مرد عجب شرابیه چند وقت مونده؟"
مارتین حس می کرد مورگان سعی داره به نوعی دست به سرش کنه و از گفتن حقیقت طفره میره، پس جواب داد:
"پولی که دستم میاد خرج خوانوادم میشه تا اخر سال. قراره با همسرم هانا بچه دار بشیم پس نمیتونم پول رو جای دیگه ای هزینه کنم.
شاید چنتا لباس بخرم. در مورد شرابم بگم که شراب دوساله اس که خودم درستش کردم. دیروز هانا از انباری آورد."
دستش رو روی شونه مورگان گذاشت و ادامه داد:
"مورگان من و تو که خیلی وقته با هم دوستیم پس چرا حقیقتو نمیگی؟!
من متوجه شدم چطور به اون دختره الیزابت نگاه میکنی."
مارتین لبخندی زد و منتظر واکنش مورگان موند.
مورگان لیوان خالی از شراب رو گذاشت توی دست مارتین و گفت:
"اوه مرد من هیچ چیزیو ازت قایم نمیکنم، راستش عاشق الیزابت شدم و الان چند وقته میخوام برم و باهاش حرف بزنم ولی نمیشه."
مارتین: "میدونستم از الیزابت خوشت میاد پسر، ولی باید بگم متاسفانه فکر نمیکنم پدرش اجازه بده باهاش ازدواج کنی چون از برده ها متنفره و سیاه پوست هارو پست میدونه؛ با اینکه همسایمون هستن اما چنبار بهم گفته که با بردت خیلی خوب رفتار می کنی که باعث میشه برده های من پررو بشن و انتظار برخورد خوب داشته باشن.
منم گفتم مورگان برده من نیست و دوستمه، اون فقط تو کشاورزی کمکم میکنه."
مشغول این صحبت ها بودند که ناگهان صدای جیغ زنی به گوش رسید که چندبار متوالی جیغ بلندی کشید. مارتین به مورگان نگاه کرد و گفت:
"نمیدونم صدای کی بود ولی فکر می کنم از خونه اقای لوریس پدر الیزابت میاد.
مورگان وحشت زده از جاش بلند شد و گفت:
"سریع پاشو بریم ببینیم چیشده، شاید اتفاق بدی براشون افتاده باشه!
اگه اتفاقی واسه الیزابت بیوفته لوریس رو میکشم!"
مورگان روی نژاد پرستی سفید پوست ها به شدت حساس بود و حتی در این شرایط هم نمیتونست ساکت بشینه و درحالی که داشتن با عجله همراه مارتین به سمت خونه لوریس میرفتن گفت:
"من عاشق الیزابتم و به پدرش ربطی نداره چون اونم من رو دوست داره. متاسفانه سفید پوست ها فکر میکنن که ما چون سیاه پوستیم فقط باید برده باشیم."

_________________

اگر حرف، نظر، انتقاد یا پیشنهادی دارید از طریق لینک ناشناس زیر برامون بفرستید🙂👇


https://t.me/BiChatBot?start=sc-380753211

جواب در @amterdam_secrets_pm

__________________________

🧨 @Amterdam_secrets


ضمنا ادامه داستان امتردام در فصل 2 بعدا قرار میگیره، فعلا امتردام در پایان فصل 1 متوقف میشه...


انجمن شکارچی ها


به زودی داستان اسپین آفی که قولش رو داده بودیم رو چنل قرار میگیره😁❤


سلام دوستان


لئو به چشم های کارا خیره شد و بهش نفوذ ذهنی کرد و گفت:
«کارا همه چیز رو در مورد من فراموش کن. همه خاطره ها و اینکه دوسم داری رو فراموش کن.
فراموش کن که کسی به اسم لئو وارد زندگیت شده. اگه زمانی ادام یا ماریا صلاح دونستن میتونی به یاد بیاری.»
کارا بی حال شد و بیهوش افتاد زمین.
زخم ماریا داشت بهبود پیدا می کرد. ادام گفت:
«لئو سریع آلن برسون به نزدیک ترین بیمارستان تا زنده بمونه.»
لئو آلن رو بلند کرد و با ابر سرعتش به بیمارستان رسوند. آلن قبل از رفتن لئو گفت:
«لئو کارت حرف نداشت وقتی کله ویلیس رو کندی! واقعا لذت بردم، همیشه از اون مرتیکه متنفر بودم.»
لئو لبخندی زد و گفت:
«وظیفه ام بود! مراقب خودت و بچه عا باش آلن، حواست هم باشه در مورد من چیزی به کارا نگی، من دیگه باید برم.»
آلن: «خداحافظ لئو... جای خالیت همیشه بینمون حس میشه...»
لئو برای آلن دست تکون داد و با سرعت زیاد از اونجا دور شد...

_________________

نظرتون درباره ی این پارت و اگه سوالی دارید به صورت ناشناس برام بفرستین🙏🙏


https://t.me/BiChatBot?start=sc-380753211

جواب در @amterdam_secrets_pm

__________________________

🔥 @Amterdam_secrets


🍷Amterdam ⚔ Secrets 🐺

#part58
#final_part

ازدید راوی:

تیر مخصوص به بدن ماریا برخورد کرد و روی زمین افتاد، به نظر بی جان می رسید. لئو با خشم غرشی کرد و همه شکارچی های در و برش رو به فجیع ترین صورت ممکن از بین برد.
ادام فریادی از ته دل کشید و بالای سر ماریا رفت و سرش رو بلند کرد و صداش کرد:
«ماریا... ماریا... بامن بمون ماریا»
بعد تنفس ماریا رو چک کرد؛ متوجه شد که ماریا نفس نمی کشه. داد زد:
«نه ماریا نه تو نمیتونی مرده باشی!»
لئو با شنیدن این حرف از قبل هم برانگیخته تر شد و با چشم های قرمز رنگ آلفاییش که حالا پر از آتش خشم بودند به سمت ویلیس نگاه کرد.
ویلیس و اولیویا حالا شخصا وارد میدان نبرد شدند. لئو به سمت ویلیس حجوم اورد ولی قبل از اینکه بهش برسه اولیویا با حرکت دست به عقب پرتابش کرد.
ادام و تایلر هردو باهم به اولیویا حمله کردند، ادام چنتا مشت به بدن اولیویا زد ولی اولیویا وردی رو روی ادام اجرا کرد که بدن ادام قفل کرد و درجا خشکش زد.
تایلر تلاش کرد تا به ویلیس حمله کنه ولی ویلیس در کمال خونسردی یک تیر به سرش شلیک کرد و بدن بی جان تایلر روی زمین افتاد.
کارا داشت این صحنه هارو از داخل خونه تماشا می کرد و اشک می ریخت؛
میدونست که لئو صداش رو می شنوه پس با بغض گفت:
«داریم شکست میخوریم لئو! لئو بلند شو، نباید بهشون اجازه بدیم مارو بکشن.»
لئو که روی زمین افتاده بود به واسطه ابر شنواییش صدای کارا رو شنید و با انگیزه بیشتر از روی زمین بلند شد.
چند نفر از محافظ های ویلیس جلو اومدن تا به لئو حمله کنند.
لئو با استفاده از ابر سرعتش به طور زیگ زاگی به قدری سریع اون محافظ هارو از بین برد و بعد به ویلیس حمله کرد که ویلیس نتونست خوب شلیک کنه و چهارتا تیر خطا زد که خشاب اسلحه اش خالی شد و تا به خودش بجنبه و خشاب رو پر کنه لئو گردنش رو گاز گرفت و بعد کلش رو از بدنش کند و جدا کرد!
با مرگ ویلیس بقیه شکارچی ها ترسیدن و با ماشین هاشون فرار کردن.
اولیویا داد زد:
«کجا میرید ترسوها ! وایستید !»
لئو به اولیویا حمله کرد و درست در لحظه ای که میخواست با پنجه های بُرّندش شاه رگ گردن اولیویا رو بزنه،
اولیویا با جادویی غیب شد و فرار کرد.
کارا سریع از خونه بیرون دوید و بالا سر آلن رفت، آلن به سختی نفس می کشید و خونریزی شدید داشت، به طوری که خون از پیرهنش می چکید؛
دهنش پر از خون بود، سعی کرد چیزی بگه ولی کارا با بغض گفت:
«حرف نزن آلن، فقط حرف نزن. می رسونیمت بیمارستان... حالت خوب میشه، زنده می مونی.»
تاثیر جادوی اولیویا از بین رفت و بدن ادام از حالت قفل بودن دراومد و تونست بلند بشه و راه بره. به سمت بدن ماریا دوید و بالا سرش رفت.
لئو هم بدن تایلر رو چک کرد. تایلر مرده بود!
اما چشم هاش باز مونده بودند، لئو چشم های تایلر رو بست و زیر لب زمزمه کرد:
«خداحافظ رفیق...»
ادام چند سیلی به صورت ماریا زد و گفت:
«ماریا بلند شو دیگ!»
لئو درحالی که اشک در چشم هاش حلقه زده بود بالای سر ماریا رسید.
آلن به سختی گفت:
«جای گلوله رو چک کن...»
لئو جای گلوله رو چک کرد؛ گلوله زیاد در عمق بدنش فرو نرفته بود.
لئو گلوله رو از بدن ماریا بیرون کشید و متوجه شد داخل بدنش باز نشده. لئو گلوله رو به آلن نشون داد.
آلن سرفه کنان گفت:
«بنظر میاد این گلوله محتویات سمی خاصی داشته باشه، که داخل بدنش باز نشده. این یعنی محتویات سمی و کشندش وارد بدن ماریا نشده.»
همه خوشحال شدند و امید بین گله برگشت. لئو از اینکه دوستانش بخاطر اون آسیب دیده بودند احساس عذاب وجدان سختی می کرد. بخاطر همین فکری به نظرش رسید که از اون خوشش نمی اومد ولی در اون وضعیت به نظر بهترین کار می اومد.
پس گفت:
«بچه ها خوب گوش کنید. از اولش هم برگشتن من به این اشتباه بود، با برگشتنم به اینجا فقط باعث به خطر افتادن جون عزیزانم شدم. با ارزش ترین چیزی که من دارم شمایید و اگه شمارو از دست بدم دیگه چیزی ندارم.
اونا دنبال من هستن و اینکه کنار شما باشم براتون خطرناکه. اگه آسیب ببینید خودم رو نمی بخشم. پس بهترین کار اینه که شمارو ترک کنم و از اینجا برم. دیگه نباید نزدیک هم باشیم.»
کارا با شنیدن این حرف ها زد زیر گریه و جواب داد:
«آخه لئو کجا می خوای بری؟! هرجا بری من هم باهات میام!»
لئو با حالت جدی ای گفت:
«کارا اطرافت رو نگاه کن! ببین تایلر مرده، آلن به شدت زخمی شده و شانس آوردیم که ماریا زندس.
تو خیلی بی دفاع و آسیب پذیر تر از این ادما هستی. ممکنه از دست بدمت!
اونا نمیتونن من رو بکشن، هزار و پونصد ساله که دنبالمن ولی موفق نشدند و در آینده هم نخواهند تونسنت.»


🍷Amterdam ⚔ Secrets 🐺

#part57

از دید راوی:

در با صدای مهیبی منفجر شد و به داخل خونه پرتاب شد. شکارچی ها به دستور ویلیس وارد خونه شدند و بلافاصله بعد از ورود شروع کردند به شلیک کردن گلوله های نقره ای به سمت سم، لئو و آلن.
آلن هم در حالی که پشت مبل سنگر گرفته بود و سعی داشت که تیر نخوره هر از گاهی به سمت شکارچی ها شلیک می کرد.
اما سم و مخصوصا لئو غفلت نکردند و سریع به شکارچی ها حمله کردند.
سم با یکی از شکارچی ها درگیر شد و مشغول زد و خورد شد.
این افراد از ماهر ترین مامور های شکارچی بودن و به این راحتیا نمیشد شکستشون داد. پنج نفر شکارچی دیگه، با چاقو های نقره ای بزرگی که در دست داشتند به سمت لئو حمله ور شدند و هنوز به لئو نرسیده بودند که آلن با شلیک تیر به سر دوتاشون رو از پا درآورد.
لئو که تبدیل به یک گرگینه کامل شده بود با ضربه محکمی به یکی از شکارچیا به سمت دیگه ای پرتابش کرد. دو نفر شکارچی دیگه هرکدوم با چاقو زخم بزرگی روی بدن لئو ایجاد کردند که باعث شد لئو از شدت درد زوزه ای بکشه و بیشتر خشمگین بشه.
سم در نهایت شکارچی ای که باهاش درگیر بود رو، روی زمین انداخت و بعد گردنش رو شکست.
لئو دو نفر شکارچی رو با ضربه پنجه های تیزش کشت و فقط یک نفر از پیش قراول های شکارچی ها باقی مونده بود که تا به خودش بجنبه و از جاش بلند بشه آلن با تیر کشتش.
تاثیر بمب مغناطیسی از بین رفت و ماریا، ادام و تایلر تونستن از زمین بلند بشن. کارا در تموم این مدت پناه گرفته بود. وقتی بیرون اومد لئو بهش گفت:
«کارا تو ممکنه آسیب ببینی و نتونی از خودت مراقبت کنی، اگه بیای بیرون مجبور میشیم از توهم مراقبت کنیم، پس بهتره که داخل بمونی.»
کارا خواست چیزی بگه و مخالفت کنه ولی آلن اجازه نداد حرف بزنه و گفت:
«بمون تو خونه کارا... بیرون امن نیست.»
ویلیس با اولیویا کمی دوتر از خونه وایساده بودند و نظاره گر اتفاقات بودند. ویلیس به اولیویا گفت:
«حالا باید از خونه بیان بیرون. وقتش رسیده که وارد عمل بشیم.»
بعد با اشاره دست به مامور هاش علامت داد که جلوی در برن و لئو رو بیرون بکشن. پنج نفر از شکارچی ها جلوی در رفتن و شروع کردند به شلیک کردن. لئو و گله اش سراسیمه از خونه بیرون رفتن و با شکارچیا درگیر شدند.
یکی از شکارچیا با آلن درگیر شد یه چاقو فرو کرد داخل شکمش و با یه لگد روی زمین انداختش. نفس توی سینه آلن حبس شد و خون از دهنش بیرون ریخت. دستش رو گذاشت روی شکمش و از درد به خودش پیچید.
لئو عصبانی شد و شروع کرد به کشتن
شکارچی ها.
نقشه ویلیس داشت دقیقا طبق برنامه ریزی پیش میرفت. ویلیس اسلحه اش رو اماده کرد و جلو رفت. قصد داشت درحالی که لئو درگیر مبارزه اس با شلیک بکشتش. ویلیس لئو رو هدف گرفت و تمرکز کرد، هدف گیری سخت بود چون لئو دائم درحال حرکت و مبارزه بود.
ویلیس یک چشمش رو بست و ضامن اسلحه رو کشید، دستش رو برد روی ماشه بعد شلیک کرد...
تیر به سمت لئو که درگیر مبارزه بود حرکت کرد و داشت بهش میرسید که ناگهان ماریا جلوی تیر پرید و تیر مخصوص به بدنش برخورد کرد و روی زمین افتاد...

_________________

نظرتون درباره ی این پارت و اگه سوالی دارید به صورت ناشناس برام بفرستین🙏🙏


https://t.me/BiChatBot?start=sc-380753211

جواب در @amterdam_secrets_pm

__________________________

🔥 @Amterdam_secrets


🔪سلاح مخصوص ویلیس برای کشتن لئو🔪

20 last posts shown.

31

subscribers
Channel statistics