ساعت ٢ و ٣۵ دقیقه ی صبح؛ اونجا بودی، زیرِ چراغ های نئونیِ قرمز و سبز میدرخشیدی. یک روحِ عاری از عشق؛ چیزی بود که اونها میدیدند. اما چشمهای من، تو رو بهتر از خودت میشناختند. با تیله های مشکی رنگِ بی تفاوتـت به هیچکجا خیره شده بودی و من برای هزارمین بار بدونِ تو در همهمه ی این جمعیت گم شدم. میدونستم؛ زمانی که زمان بایسته، تو اونجایی. چشم های سردت به طرفم چرخیدند، لبخند زدی؛ تلخ و مشکی. دستم رو به طرفت دراز کردم؛ تو مثلِ آخرین برفِ سال محو شدی.