𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦 𝘶𝘯 𝘳𝘦̂𝘷𝘦; 26 𝑀𝑎𝑦.


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


Free hugs for everyone ;
[https://t.me/harfmanbot?start=1120797899]

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


سرد شد، دوباره و دوباره. بدونِ تو پوچ بودم. انگار که قسمتی از خودم را گم کرده بودم. دیگر رایحه ی غم‌زدهٔ عطرِ تلخِ لیمو را به یاد نمیارم. مثلِ تصورِ نقاشی شدهٔ لمسِ دست های آیا می‌شود در آغوشت جان دهم ‌ـی که نخواهد شد آشنای من.


ساعت ٢ و ٣۵ دقیقه ی صبح؛ اونجا بودی، زیرِ چراغ های نئونیِ قرمز و سبز میدرخشیدی. یک روحِ عاری از عشق؛ چیزی بود که اون‌ها میدیدند. اما چشم‌های من، تو رو بهتر از خودت میشناختند. با تیله های مشکی رنگِ بی تفاوت‌ـت به هیچ‌کجا خیره شده بودی و من برای هزارمین بار بدونِ تو در همهمه ی این جمعیت گم شدم. میدونستم؛ زمانی که زمان بایسته، تو اونجایی. چشم‌ های سردت به طرفم چرخیدند، لبخند زدی؛ تلخ و مشکی. دستم رو به طرفت دراز کردم؛ تو مثلِ آخرین برفِ سال محو شدی.




امشب خبری از انگشت‌های بی پروایی که پروانه وار، تنِ کبودم رو با بوسه ی 'میخواهم در خود حلت کنم' نقاشی میکردند و خنده های یواشکی و نگاه های زیرچشمی نیست؛ فقط تیک تاکِ ساعت است و تنِ منتظر بر روی صندلیِ قهوه ای رنگ و فنجان های قهوه؛ که به جز لب‌های زخمیِ من با چیزِ دیگری آشنایی ندارند.




چشم‌هاي خالي از حس، دست هاي سردي که انگار راه خود را به خانه گم کرده بودند و ذهنی که انگار فکر نکردن به تو را بلد نبود و لب‌هایی که انگار دیگر قرار نبود صدا بزنند این جسمِ بی نام را.


چطور قلبي مانندِ تو میتواند عاشقِ قلبِ نامتعلقِ من شود؟


انگار که همه چیز ذره ذره در حالِ آب شدنه؛ دوست داشتم قبل از رفتن، طعم تلخِ دست‌هات رو بچشم. چرا این همیشه خواسته ی زیادی بنظر میومد؟


بیا نزدیکتر. اینجا آخرِ راهِ این جهنمِ شبیه به زندگی‌ـه. بیا باهم، رازِ سایه ی هیو‌لا شکلِ این درخت هایی که مثلِ کابوس‌های بچگی‌ـم، با شاخه‌های چنگک مثل‌‌ـشون گلوم رو در مرزِ خفگیِ مرگ‌آوری فشار میدادند رو بخونیم. حتی ردِ قدم‌های یخ زده‌ـم روی برگ‌های مرده ای که استخوانشون با خاک عجین شده بود هم نمیتونه پایانی برای این رنجی که هردفعه ما رو مثلِ باتلاقِ سیاهِ احساسات درونِ خودش میکشه و ذره ذره این گلبرگ‌های بوسه زن بر ریه‌هام رو میسوزونه، نقاشی کنه.پس بیا، نزدیک و نزدیک‌تر؛ جوری که فریادِ سکوتِ این ذهن، که با بوی تعفن‌آورِ یأس زندگی میکرد رو بشنوی و درونِ هزارتوی این افکار گم بشی. در آخر، ناقوسِ مرگِ وسوسه انگیزِ نیمه شب، پایانِ ما‌‌ـه.


اگر قدم‌های بی صدام رو روی تخته ی نازک و چوبیِ سرنوشت آروم‌تر بردارم، جوری که زمزمه‌ـش، شبیه به حرکتِ دیوانه وارِ انگشت‌هام روی کلاویه های پیانو نباشه، دست‌هام رو میگیری؟ اگر مثل اولین برفِ سالِ معلق در هوا، بوسه ای روی گونه‌های گلگونت که از دور، شبیه به باغچه ی کوچکِ آمالاریسِ قرمز به نظر میرسیدند بذارم چی، برمیگردی؟ نظرت چیه، ماه کوچولوی غمگینِ من؛ اگر ایندفعه کمی زودتر ببوسمت، میمونی؟




ساعت ۵ و ١ دقیقه ی صبح؛ چقدر بد که این جسدِ سودازده از خیال وهم‌انگیزِ تو هنوز هم قصد گرفتنِ چشم‌هاي خشک‌ شده‌ـش را از این انتظارِ توهم مثلِ توخالی که هرثانیه از آشفتگی های شب را با تقلا برای لمسِ دست‌هایِ سُر از دردت سر میکند ندارد.


ما فقط هیچ‌وقت برای هم مهم نبودیم؛ میدونی؟ انگار که تا الآن هم داشتیم مسیرِ اشتباهی رو میرفتیم. نگه‌داشتنِ کلماتِ خاطره انگیزی که برای تو معنی ـی نمیدادن چه فایده ـی داشت؟ این‌های فقط خاطراتِ من بودن، نه تو. فقط دو آدمِ غریبه با لبخند‌های دوستانهٔ دروغینی که دلمردگی رو خوب پنهان میکردند. یا شاید هم رازهایی که هردفعه درون گلو خفه میشدند و تکرارِ مکررِ دوستت دارم‌ هایی که بعد از یک مدتِ کوتاه، تبدیل به عادتِ بدِ من میشدند. متأسفم؛ برای این جسمِ غمگینت که خودش رو درونِ چهار دیواریِ سکوت حبس کرده و منی که از دست و پا زدن برای رسیدن به تو دست بر نمیدارم. برای خودم، برای خودم.




این فقط هیچوقت اتفاق نمیوفتاد، میدونی؟ ذهنِ بیقرار از حسِ تو فقط خیلی وقت بود که مرده بود. و من هم، بینِ نوازشِ خارِهای خونینِ پیچک‌های مرگ، جایی که دست‌ها برای نجاتت کافی نبودند و حقیقتی وجود نداشت؛ زیرِ رهایی از نمِ اشک‌های بارون مثل‌ِ چشم‌هایِ آسمونی رنگِ خاطره ی بیست و ششمِ مِی در حال لِه شدن بودم.


لطفاً ذهنِ کبودِ نامتعلق به منی که مدت‌هاست اسیرِ این دوست‌نداشتنِ تلخِ کابوس‌وارِ تو شده رو درونِ برقِ فلقِ طلایی رنگِ چشم‌هات پنهان کن و این عشقِ جنون‌ مثلی که به من نداری رو وانمود کن؛ فقط من و تو، جوری که ستاره‌های ذوق زده ی کوچکي که درونِ چشم‌هام از خوشحالیِ غیرواقعی میرقصن رو درونِ چشم‌هاي مغمومت ببینم. انگار که فقط متعلق به این قلبِ نامتعلق به منی. میشه؟


ایندفعه برای تو نیست. برای آن بومِ نقاشیِ ترک شده در تنهاترین ضلعِ اتاقِ خاطره ها مینویسم که انگار هیچوقت لیاقتِ دوست‌داشته شدن را پیدا نمی‌کرد. یا شاید هم برای نقاش‌ـیِ که روز‌ها را با قهوه و شب‌ها را با سیگار و رایحه ی محوِ لیمو سر میکرد و نمی‌دانست با ذهنی خالی از عشق و قلبی مملو از یأس و دست‌های خالی از تو چگونه دست به قلمِ شکسته ی گوشه ی اتاق ببرد.


برای رهایی تقلا نکن عزیزِ من. سرنوشتِ ما را با خونِ اسارت نوشته‌ـند. خود‌خواسته؛ مرگ را انتخاب کرده بودیم. دوست‌داشته‌شدن، برای ما نبود. تنها راهِ فرار، بیشتر دست و پا زدن بود و تنها راهِ نجات، بیشتر غرق شدن.


بیا. میخوام درونِ ملودیِ امنِ قلبم که بی وقفه و بی نفس خودش رو برای در آغوش گرفتنِ تو به در و دیوارِ چهار دیواریِ این جسمِ کرخت میکوبه پنهانت کنم. نترس. اونجا خبری از خشخاش‌هاي تلخِ کلماتِ آدم‌ها نیست. فقط من و تو، رایحه ی لیموی غیرواقعی و دوست‌نداشتنیِ گل‌های همیشه‌ بهار و زمزمه های پوچِ من که احتمالاً در مقابلِ تو راهی به جز سکوت ندارن.


هیچ بودن‌؛ مثلِ صدایِ اکویِ بوت‌های قهوه‌ای رنگ و کهنه از زندگی، روی پله‌های چوبی و خستهٔ این خونه؛ بینِ دست‌های گرم تو.
من هیچ بودم.

20 last posts shown.

70

subscribers
Channel statistics