@precipitations- پدربزرگ ؟
پیرمرد به چهره ی خسته ی نوه اش نگاه کرد
- خسته شدی فرزندم ؟
- اون گل ها همشون خیلی سختی کشیدن
مرد کمی به چهره ی گرفته ی پسر نگاه کرد و در نهایت لبخند مهربانی روی لبانش نقش بست
- اما اونها زیر فشار همین سختی ها معجزه های خودشونو پیدا کردن
اگه قرار بود براشون اسون سپری بشه ... پس دیگه افسانه ای در کار نبود
میخوای برات معجزه ی یکی از گل هارو بگم؟
پسرک از حرکت ایستاد و به گل های اطرافش نگاه کرد
- او اینجاست؟
- بله همینجاست ... من داستانشو برات تعریف میکنم و تو باید اونو برام پیداش کنی
پسر که انگار تفریح جدیدی پیدا کرده با اشتیاق خودش را به پدربزرگش رساند و با او همقدم شد
- خب داستان این گل یک افسانه ی نزدیک به حقیقته ... در گذشته افسانه های زیادی از موجودات فراطبیعی میساختند اما پری های دریایی ... اونها موجوداتی بودند که امروزه نشونه هایی از وجودشون پیدا شده
پسر با بهت پرسید
- روح این گل تو تن یک پری دریایی بوده؟
- همینطوره فرزندم ... پری دریایی زیبایی بود که باهمه فرق داشت
پری های دریایی مانند گل ها به رنگ روحشون در میان اما اون پری دریایی
یه کم عجیب بود .. رنگ صورتی داشت اما روحش به رنگ یخی و خاکستری بود
ترکیب این دو رنگ .. از اون پری جالبی ساخته بود ، رنگی یخی اون از ان جهت که به ابی نزدیک بود باعث اهمیت دادن اون با دیگر پریان میشد از جهتی رنگ خاکستری که به سیاه نزدیک بود باعث میشد حوصله ای برای اهمیت دادن به اونها نداشته باشه رنگ یخی اون رو به سمت اوردن لبخند روی لبای دیگر پریان میکشوند همچنان رنگ خاکستری میتونست عوضی ترین و بداخلاق ترین پری رو ازش بسازه
پسرک دستانش را برای جلوگیری از تابش نور خورشید به چشمانش بالا اورد و همزمان پرسید
- با کسایی که دوست داشته هم اینطوری بوده؟
- میگن قدرت انتخاب بین رنگ هاش داشته و یخی بودن یا خاکستری بودنش بستگی به ادم روبروش داشته
اون پری قلب تپمده و پرانرژی داشت و اغلب سعی میکرد در میان دیگر پریان باشه با اینکه از اونها خسته شده بود اما ... اون یاد گرفته بود چجوری از خودش محافظت کنه ، به علت روح دورنگی که داشت میتونست هرلحظه و هرجایی از خودش دفاع کنه
معجزه ی اون دختر روح زیباش بود
روحی که عجیب به نظر میرسید اما وجودش یک معجزه بود حالا بگو فرزندم ... تونستی اون گلو پیدا کنی ؟
پسرک که در تمام مدت مشغول نگاه کردن و جست و جو در میان گل ها بود با اشتیاق سرش را تکان داد و گل یخی رنگی را نشان داد پیرمرد لبخندی زد و گفت
- اشتباه میکنی عزیزکم اون هنوزم صورتیه
پسربچه با تعجب پرسید
- چرا مگه روح اون ...
- سیییس اون داره صداتو میشنوه و از ادمای فضول هم بدش میاد
پسرک حق به جانب دست به سینه ایستاد و زیر لب غر زد
- من فضول نیستم