چشم هایم را باز کردم وناگهان متوجه شدم چقدر به هم نزدیک هستیم؛ چهره هامان فقط چندسانت باهم فاصله داشت. ضربان قلبم کمی کند شد و بعد سریع تر از قبل تپید. از زمان تبعید از سرزمین پریان و سفرمان به خانه، هرگز با هم نبودیم. آن قدر ذهنم مشغول چیزی بود که باید به خانواده ام می گفتم و آن قدر نگران رسیدن به خانه بودم که زیاد به آن فکر نکرده بودم.
-@ShineDreamSmile
-@ShineDreamSmile