𝖏𝖚𝖏𝖚 𝖈𝖍𝖆𝖑𝖑𝖊𝖓𝖌𝖊


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified



Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


ممنون خسته نباشی


Forward from: 汚濁
𝖥𝗋𝗂𝖾𝗇𝖽𝗌𝗁𝗂𝗉𓂄 @JuJuCharm 𓍼 @autoseo


The End.


شمشرهایمان را کشیدیم. صدای تیز تیغ ها در کوبش ناگهانی ساعت پاندولی آنگوشه محو شد.گربه فش فش مردو بالافاصله موج برداشت و ناپدید شد.به سرعت جادوی خودم را فراخواندم و سعی کردم ببینم گربه کجا رفته. آماده بودم دستورالعمل هارا با فریاد به اَش و پوک منتقل کنم. ولی لکه های گربه شکل افسون به جای حمله، روی میزی پرید و در حالی که به طرزی معجزه آسا از ساعت های متعددی که روی میز پخش شده بودخودش را کنار می کشید، از ورودی کوچک پشتی از اتاق بیرون رفت و غیب شد.
-@iwannar


محکم ایستادم. حالا به خطرناک ترین قسمت رسیده بودیم. معامله.می توانستم تصور کنم الهه ی هنر و تاریکی از من چه خواهد خواست؛ صدایم،جوانی ام، اولین فرزندم، تمام این هارا می توانست بخواهد. ولی قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم، اَش آرنجم را گرفت و چیزی را کف دستم فشار داد.
-@the_iwha


به محض اینکه از روی نهر گذشتیم، صدای موسیقی پیانو را شنیدم. وقتی وارد شدم ، پدرم روی صندلی پیانو نشسته بود. سرش را از روی کلیدها بلند نکرد. ولی موسیقی امروز به شومی و دیوانه واری شب گذشته نبود؛ آزامش بیشتری داشت.گربه روی پیانو دراز کشیده، پاهایش را زیرش جمع کرده و چشم هایش را بسته بودو با رضایت خرخر می کرد.
-@Nihandaily


ایستادم. اوهم ایستاد، هرچند بر نگشت. به پشتش خیره شدم. به شانه های قوی و موهای سیاه به رنگ نیمه شبش، به نحوه راست و مغرور ایستادنش. منتظر بود من سرنوشتش را تعیین کنم. صدایی درذهنم زمزمه کرد، اگر واقعا به او همیت بدهی آزادش خوابیکرد.از هم جدا خواهید بود ولی او زنده می ماند. اگر اجازه بدهی به دنبال تو به قلمروی آهنین بیایدممکن است بمیرد، این را می دانی. ولی فکر رفتن او حفره ای در قلبم ایجاد کرد که باعث شد از درون تهی شوم.نمی توانستم این کار را بکنم.نمی توانستم بگذارم برود. خدا مرا ببخشد اگر خودخواهی می کنم ولی چیزی بیش از این نمی خواستم که برای همیشه با او بمانم.
-@littleblueberrybird


اَش به طرف من برگشت و تعظیمی رسمی و خشک کرد. چشم در چشم من دوخت و با صدایی خونسرد و یکنواخت گفت: (( بانوی من. باید قبل از پایان شب به جراحاتم برسم. ممکن است لطفا عذر مرا پذیرید؟)) . همان صدای رسمی و خونسرد. نه تمسخر آمیز، نه شرورانه، فقط به شدت مودبانه و بدون احساس. شکمم منقبض شد و کلمات در دهانم خشک شدند. می خواستم با او حرف بزنم ولی سردی چشم هایش وجودم را درید و باعث شد مکث کنم.در عوض تنها با سر تایید کردم و شوالیه ام را تماشا کردم که روی پاشنه پا برگشت و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند با گام های بلند به طرف برج رفت.
-@dailypica


آماده نبودم. هنوز نه. باید قوی تر می شدم. باید یاد میگرفتم جادویم را کنترل کنم، هم افسون تابستان و هم آهن را؛ البته اگر امکان داشت عملا بتوان هردو را یاد گرفت. برای آن هم زمان لازم داشتم. به جایی نیاز داشتم که رویازادهای آهنین نتوانند دنبالم بیایند. تنها یک جارا می شناختم که امن باشد و نوکران پادشاه دروغین هرگز نتوانند مرا پیدا کنند.
-@l_Acosmist_l


در روشنایی اطراف مان لبخند زد و به نرمی به من خوشامد گفت:(( سلام، مگان چیس.)) درگیر از خلا تاریک رویاها یا سفیدی شدید ذهنم خبری نبود؛ واقعا نمی دانستم کجا هستم. مه پیچان مرا احاطه کرد و فکر کردم شاید این هم یک امتحان دیگر قبل از رسیدن به آن دنیا یا هرچه ورای مه است، باشد.
-@Ojolat_Adamsy


دو اسکلت کنار هم روییک میز سنگی قرار داشتند. اتاق آنقدر کوچک بود که فضای کافی برای چرخیدن دور میز نداشت، در نتیجه اجساد کاملا نزدیک بودند. به نظر من زیادی نزدیک بودند. استخوان ها به مرور زمان زرد شده بود و چیزی روی آن ها نبود؛ نه پوست نه مو و نه گوشت. پس حتما مدت زیادی اینجا بودند
-@MaybeBlueBlood


سکوت اتاق را فرا گرفت و فقط صدای تیک تاک ساعت دیواری و درگیری گاه و بیگاه از آشپزخانه آنرا می شکست. به طرف مبل برگشتم و خودم را کنار گریمالکین انداختم؛ مطمئن نبودم باید چه کار کنم.می دانستم باید اَش را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم یا دست کم توضیح دهم چرانمی خواستم همراهم بیاید. از اینکه می دانستم از دستم عصبانی است، دلم آشوب می شد. من فقط می خواستم بیشتر درد نکشد؛ از کجا می دانستم آزاد کردن یک رویازاد از قولی که داده چنین نقض اعتمادی است؟
-@blackowlspirit


موی بازو هایم سیخ شد و همانطور که می لرزیدم خودم را بغل کردم.(( می تونم زمین رو حس کنم... هر جایی که ازش می گذره فریاد می کشه. مثل اینکه...)) مکثی کردم و دنبال کلمات گشتم.(( مثل اینه که یه نفر روی سطح تیغ بکشه و جای زخمش باقی بمونه. از وقتی از تالار قدیمی فروم گذشتیم می تونم حسش کنم. پادشاه دروغین...داره به بیشه وحشی نزدیک تر میشه و منتظر منه.))
-@NRMAV


با وجودی که خیلی خسته بودم نمی توانستم بخوابم. روی تخت ناصاف و ناخوشاید دراز کشیدم و به سقف زل زدم. افکارم آن قدر متلاطم بود که نمی توانستم استراحت کنم. به پادشاه دروخین و قلعه متحرکش، به ارتش های تابستان و زمستان که بی خبر از خطر، در مرز قلمروی آهنین اردو زده بودند، فکر می کردم. سعی کردم راهی برای متوقف کردن دژ متحرک و ارتشی بزرگ که به اردوگاه نزدیک می شد پیدا کنم ولی نقشه هایم یا در دایره ای جنون آمیز و پیچیده می چرخیدیا آن قدر به خود کشی شباهت داشت که نمی شد آن را جدی گرفت.
-@arshinpch


چشم هایم را باز کردم وناگهان متوجه شدم چقدر به هم نزدیک هستیم؛ چهره هامان فقط چندسانت باهم فاصله داشت. ضربان قلبم کمی کند شد و بعد سریع تر از قبل تپید. از زمان تبعید از سرزمین پریان و سفرمان به خانه، هرگز با هم نبودیم. آن قدر ذهنم مشغول چیزی بود که باید به خانواده ام می گفتم و آن قدر نگران رسیدن به خانه بودم که زیاد به آن فکر نکرده بودم.
-@ShineDreamSmile


عجیب است که یک سفر چقدر می تواند انسان را تغییر دهد، چه چیزهایی میتوان در آن فهمید. من فهمیم مردی که فکر می کردمپدرم باشد اصلا پدرم نیست؛که پدر حقیقی من حتی انسان نیست. که من دختر دورگه پادشاه رویازاد افسانه ای هستم و خون او در رگ های من جریان دارد. فهمیدم من قدرت دارم، قدرتی که حتی حالا هم مرا می ترساند. قدرتی که حتی رویازادها از آن وحشت دارند، چیزی که می تواند آن هارا نابود کن؛ و خودم هم مطمئن نیستم بتوانم آن را کنترل کنم.
-@Datulina


جلو رفتم و یاغی ها که فانوس ها و چراغ هاشان در تاریکی تکان میخورد، یکی یکی از دریچه پایین آمدند. ابتدا رهبری یک ارتش بزرگ و نگاه شان در پشت سرم هنگامی که آن ها رادر تونل ها هدایت می کردم، حس عجیبی داشت.ولی به زودی صدای قدم ها و نورهای لرزان پشت سرم میان سر و صدای پس زمینه محو شو، تا اینکه دیگر متوجه آن هم نبودم.
-@sweet_daily


از بالای تپه سرک کشیدم. چیزی در افق حرکت می کرد و در حرارت برق می زد. زوزه ی باد شروع شد و هوا را پر از فهرست خرید، برگه تکالیف و کارت بیسبال کرد و بعد، دیواره ای از شن های درخشان و چرخان دیدم که مانند سیل رها می شد و زمین را در می نوردید و به سمت ها جریان داشت.
-@Meow_Fluffy


صراحتش مرا غافلگیر کرد. هنوز داشتم به این اَش جدید، این رویازادی که به جای پنهان شدن پشت یک دیوار یخی از بی اعتنایی گفت و گو می کرد و لبخند می رد، عادت می کردم.از وقتی از ناکجاناکجا تبعید شده بودیم، بازتر شده بود و مانند اینکه باری بزرگ از شانه هایش برداشته شده باشد، کمتر در خود فرو می رفت و تشویش داشت.
-@sweet_drama


((برای فرار از تهی بودن. مدتی طولانی از درون مرده بودم. به نظر نمی رسید وجود نداشتن تفاوت زیادی با کاری که می کردم داشته باشد.)) صورتی را در شانه ام پنهان کرد؛لرزیدم.(( البته الان فرق می کند.چیزی دارم که برایش بجنگم. از مرگ نمی ترسم ولی قصد هم ندارم تسلیم سوم.)) زمزمه کرد:(( اجازه نمی دهم اتفاقی برایت بیفتد. تو قلب من، زندگی من، کل وجود من هستی.))
-@ukiyon

20 last posts shown.

7

subscribers
Channel statistics