ایستادم. اوهم ایستاد، هرچند بر نگشت. به پشتش خیره شدم. به شانه های قوی و موهای سیاه به رنگ نیمه شبش، به نحوه راست و مغرور ایستادنش. منتظر بود من سرنوشتش را تعیین کنم. صدایی درذهنم زمزمه کرد، اگر واقعا به او همیت بدهی آزادش خوابیکرد.از هم جدا خواهید بود ولی او زنده می ماند. اگر اجازه بدهی به دنبال تو به قلمروی آهنین بیایدممکن است بمیرد، این را می دانی. ولی فکر رفتن او حفره ای در قلبم ایجاد کرد که باعث شد از درون تهی شوم.نمی توانستم این کار را بکنم.نمی توانستم بگذارم برود. خدا مرا ببخشد اگر خودخواهی می کنم ولی چیزی بیش از این نمی خواستم که برای همیشه با او بمانم.
-@littleblueberrybird
-@littleblueberrybird