روی یکی دیگه نوشته بود «اشکالی نداره، همه چیز خوب میشه تو میتونی»
روی یکی دیگه نوشته بود «مثل فیلم Doctor Strange برای قهرمان شدن تلاش کن برای دوباره ایستادن روی پاهای خودت»
و من تمامش رو به دیوار میچسبوندم و حتی یکی بالای تختم چسبوندم و به خودم میگفتم «زنده بمون»
من به مدت ۶ سال از زندگیم برای خودم جنگیدم.
دوره راهنمایی شروع دورانی بود که باید درونش قدم برمیداشتم و چاره ای جز تجربه کردنش نداشتم. روزهای سختی گذشت و من داخل اتاقم به آینده ام فکرمیکردم. به اینکه زودتر پاشم زودتر بزرگ بشم زودتر مینایی بشم برای خودم. مینایی که وقتی خودش رو درون آینه میبینه بگه «آفرین، کارت خوب بود»
ای کاش میتونستم همین الان در کمدم رو باز کنم و دوربینم رو توی دستام بگیرم و از شوق زیاد گریه کنم و بعد قدمهای سریع و بلندی بردارم و وقتی از خونه اومدم بیرون بجای یک کوچه تنگ با سرو صدای زیاد با طبیعتی روبه رو بشم که سکوتش من رو به وجد میاره و اون هیجانی که درونش آرامش پیدا میشه رو حس کنم.
یادمه دوربین کوچیکی قبل از این دوربین بزرگی که برای مدرسه خریدم داشتم، اون رو خیلی دوست داشتم هرجا میتونستم ببرمش و میتونستم از هرچی میخوام عکس بندازم و رنگهای داخل عکس به زیبایی دیده میشد.
اون موقعها فائزه به حرفم گوش میداد
برمیگشتم بهش میگفتم «فائزه دارم دیونه میشم بابام برام دوربین نمیخره. چیکارکنم؟دلم میخواد گریه کنم. من میخوام برم هنرستان و عکاسی بخونم»
یادم نمیاد فائزه در مقابل قر زدن های من چی میگفت اما یادمه استیکر ایوان میفرستاد و میگفت «صبر کن، شاید گرفت»
یادمه بعدش خودشم خیلی دوست داشت عکاسی بخونه و من رفتم و از معلمی که میدونستم اطلاعات بیشتری داره پرسیدم که میتونه الان بره عکاسی بخونه یا نه.
تنها چیزی که حالا تو همین لحظه میخوام همینه که دوباره برای خودم بجنگم نه برای کسی نه برای فرار کردن از خونه ای که توشم و نه از جایی که مجبور به رفتنش میشم.
از اینکه خودم رو رها کردم خوشحال نیستم و این رهایی رو نمیپذیرم، ماله من نیست. چون من هرگز جا نزدم و این من نیستم، نمیخوام باشم.
برای خودم میجنگم.
روی یکی دیگه نوشته بود «مثل فیلم Doctor Strange برای قهرمان شدن تلاش کن برای دوباره ایستادن روی پاهای خودت»
و من تمامش رو به دیوار میچسبوندم و حتی یکی بالای تختم چسبوندم و به خودم میگفتم «زنده بمون»
من به مدت ۶ سال از زندگیم برای خودم جنگیدم.
دوره راهنمایی شروع دورانی بود که باید درونش قدم برمیداشتم و چاره ای جز تجربه کردنش نداشتم. روزهای سختی گذشت و من داخل اتاقم به آینده ام فکرمیکردم. به اینکه زودتر پاشم زودتر بزرگ بشم زودتر مینایی بشم برای خودم. مینایی که وقتی خودش رو درون آینه میبینه بگه «آفرین، کارت خوب بود»
ای کاش میتونستم همین الان در کمدم رو باز کنم و دوربینم رو توی دستام بگیرم و از شوق زیاد گریه کنم و بعد قدمهای سریع و بلندی بردارم و وقتی از خونه اومدم بیرون بجای یک کوچه تنگ با سرو صدای زیاد با طبیعتی روبه رو بشم که سکوتش من رو به وجد میاره و اون هیجانی که درونش آرامش پیدا میشه رو حس کنم.
یادمه دوربین کوچیکی قبل از این دوربین بزرگی که برای مدرسه خریدم داشتم، اون رو خیلی دوست داشتم هرجا میتونستم ببرمش و میتونستم از هرچی میخوام عکس بندازم و رنگهای داخل عکس به زیبایی دیده میشد.
اون موقعها فائزه به حرفم گوش میداد
برمیگشتم بهش میگفتم «فائزه دارم دیونه میشم بابام برام دوربین نمیخره. چیکارکنم؟دلم میخواد گریه کنم. من میخوام برم هنرستان و عکاسی بخونم»
یادم نمیاد فائزه در مقابل قر زدن های من چی میگفت اما یادمه استیکر ایوان میفرستاد و میگفت «صبر کن، شاید گرفت»
یادمه بعدش خودشم خیلی دوست داشت عکاسی بخونه و من رفتم و از معلمی که میدونستم اطلاعات بیشتری داره پرسیدم که میتونه الان بره عکاسی بخونه یا نه.
تنها چیزی که حالا تو همین لحظه میخوام همینه که دوباره برای خودم بجنگم نه برای کسی نه برای فرار کردن از خونه ای که توشم و نه از جایی که مجبور به رفتنش میشم.
از اینکه خودم رو رها کردم خوشحال نیستم و این رهایی رو نمیپذیرم، ماله من نیست. چون من هرگز جا نزدم و این من نیستم، نمیخوام باشم.
برای خودم میجنگم.