#خاطرات_ملاعبد_السلام_ضعیف_از_زندان_گوانتانامو:
#تسلیمی_به_امریکائی_ها:
🔹در همان لحظه که به امریکائی ها تسلیم داده شدم، ناگهان عده ای به من حمله کردند مانند کرکس ها که بصورت مشترک حمله ور می شوند. با مشت و لگد بجان من افتادند و بالای من فریاد می زدند. از لباس هایم گرفته و به هر جانب مرا می کشیدند و می غلطانیدند. با چاقو لباس هایم را پاره می کردند. در همین حال پارچهء سیاه از چشم هایم کنار رفت و دیدم که سربازان بی غیرت پاکستانی در یک صف به حالت احترام نظامی به صف ایستاده اند و در جهت دیگر سربازان امریکائی. تعداد زیادی موتر های پاکستانی ها از جمله یک موتر با نمبر پلیت خاص جنرال نظامی ایستاده بودند، تماشاگر این صحنه بودند. امریکائی ها در ضمن لت و کوب مرا برهنه نیز کردند و این به اصطلاح محافظین ننگ و ناموس دین مقدس اسلام خاموشانه شاهد این جریان بودند و برای تسلیمی من مراسم تشریفات بر پاکرده بودند.
🔸این صحنه را حتی در قبر نیز فراموش نخواهم کرد. اینکه من قاتل نبودم، دزد نبودم و هیچ عملی خلاف قانون از من سر نزده بود. اگر پاکستان(مجبورستان) مجبور بود تا در هر صورت مرا که مهمان قبول شدهء آنها بودم به نا مسلمانان تسلیم نماید، ما این مسئله را می بخشیدیم و فراموش می کردیم اما اقلا به امریکائی ها اینقدر گفته می توانستند که در حضور ما این گونه روش زشت را انجام ندهید. اما آنها حتی همتی در همین حد هم نداشتند.
🔰امریکائی ها وحشی، متعصب و بی رحم در هممین حال لت و کوب مرا سوار طیاره کردند، دست و پای مرا با زنجیر ها محکم بستند و چشم های مرا پلستر کردند و یک کیسهء سیاه را نیز به سرم کشیدند. دهن کیسه را به گردنم پلستر کردند و در وسط هلی کوپتر روی یک تخت، بار دیگر به زنجیر ها بسته شدم. نفسم بند آمد و صدایم از گلو بیرون نمی شد. هر زمانی که از شدت نفس تنگی حرکتی غیر اختیاری هم از من سر می زد، ضربهء سنگین لگد را تحمل می کردم اما شدت این لگد ها در مقایسه با رنجی که تحمل می کردم نا چیز بود. در دل گفتم که جان سپردن همین است و خود را تسلی می دادم که کاش در همین حالت روحم از تن بیرون شود. از بی عزتی ها و تکالیف آینده رهائی خواهم یافت. اما این امید من به نا امیدی مبدل شد.
🔹درهمین کشمکش و تحمل مشت و لگد و فریاد ها بودم و نمیدانم که چقدر زمان گذشت که هلی کوپتر در محلی فرود آمد. روشنی امیدی به دلم تابید که شاید از این حالت کمی راحت تر شوم اما آن جانوران وحشی مرا بر زمین کشیدند و از هلی کوپتر به زیر انداختند و در آنجا سربازان دیگری هم در شکنجهء من با آنها یکجا شدند و تقریبا یک ساعت همین بازی را با من انجام دادند و در آخر چهار یا پنج نفر روی من نشتند و بابی اعتنائی با همدیگر به صحبت مشغول شدند. مثل اینکه روی سنگ یا چوبی نشسته اند و من در انتظار مرگ بودم که چه زمانی نفس از تنم بیرون خواهد آمد و عزرائیل روح مرا قبض خواهد نمود! ای پاکستان!
🔸تقریبا دو ساعت در همین حالت گذشت و بعد کشان کشان مرا به هلی کوپتر دیگری منتقل نمودند که در مقایسه با هلی کوپتر قبلی راحت تر بود. در یک چوکی آهنی محکم بسته شدم اما لت و کوب نبود. هلی کوپتر بعد از حدود پانزده یا بیست دقیقه پرواز مجددا فرود آمد و بار دیگر کشان کشان تا محلی منتقل ساختند و بعد اجازه دادند تا روی پای خویش راه بروم. در اینجا صدای طیارات و مردم بگوشم رسید. بوسیلهء یک مترجم به من دستور داده شد تا پای خود را پائین بگذارم. از زینه ها فرود آمدم و بعد از سرم کیسهء سیاه را دور کردند. وقتی چشم هایم را باز کردم متوجه شدم که توسط تعدادی از عساکر امریکائی محاصره شده ام. در جانب چپ من چیزی شبیه به قفس وجود داشت که چند نفر در آن زندانی بودند. دست ها و پاهای مرا باز کردند. به یک حمام کوچک رهنمائی شدم تا خودم را شستشو نمایم اما قادر به این کار نشدم زیرا دست های من بی حس و قادر به حرکت نبودند. اما باز هم با هر زحمتی بود روی خودم کمی آب ریختم و لباس جدیدی را که به من داده شد پوشیدم.
🔹به داخل اطاق کوچکی رهنمائی شدم که در حقیقت یک قفس بزرگ در ابعاد دو متر در دو متر بود. محل قضای حاجت(کمبود) و آب وجود داشت اما چیزی دیگری در آن به چشم نمی خورد. فقط جالی آهنی و دیوار داشت به من گفته شد که اگر می خواهی بخوابی، بخواب. اما برای خوابیدن هیچ چیزی وجود نداشت. من با تحیر به اطراف خویش می دیدم. نمی دانستم که در کجا هستم و بعد از این چه سر نوشتی در انتظارم خواهد بود. آیا آنچه که می بینم حقیقت است یا یک کابوس و حشتناک.
#ادامه_دارد...
✨ناشر حق باشید مجاهدین✨
✅باماهمراه باشید🌹
ــــــــــــــــــ﴿کانال﴾ــــــــــــــــــــ
✍ مِـسـكُ الشَّهـادَة ►
دریچه ای به سوی راه حق و حقیقت
@Meskoshahadah1
#تسلیمی_به_امریکائی_ها:
🔹در همان لحظه که به امریکائی ها تسلیم داده شدم، ناگهان عده ای به من حمله کردند مانند کرکس ها که بصورت مشترک حمله ور می شوند. با مشت و لگد بجان من افتادند و بالای من فریاد می زدند. از لباس هایم گرفته و به هر جانب مرا می کشیدند و می غلطانیدند. با چاقو لباس هایم را پاره می کردند. در همین حال پارچهء سیاه از چشم هایم کنار رفت و دیدم که سربازان بی غیرت پاکستانی در یک صف به حالت احترام نظامی به صف ایستاده اند و در جهت دیگر سربازان امریکائی. تعداد زیادی موتر های پاکستانی ها از جمله یک موتر با نمبر پلیت خاص جنرال نظامی ایستاده بودند، تماشاگر این صحنه بودند. امریکائی ها در ضمن لت و کوب مرا برهنه نیز کردند و این به اصطلاح محافظین ننگ و ناموس دین مقدس اسلام خاموشانه شاهد این جریان بودند و برای تسلیمی من مراسم تشریفات بر پاکرده بودند.
🔸این صحنه را حتی در قبر نیز فراموش نخواهم کرد. اینکه من قاتل نبودم، دزد نبودم و هیچ عملی خلاف قانون از من سر نزده بود. اگر پاکستان(مجبورستان) مجبور بود تا در هر صورت مرا که مهمان قبول شدهء آنها بودم به نا مسلمانان تسلیم نماید، ما این مسئله را می بخشیدیم و فراموش می کردیم اما اقلا به امریکائی ها اینقدر گفته می توانستند که در حضور ما این گونه روش زشت را انجام ندهید. اما آنها حتی همتی در همین حد هم نداشتند.
🔰امریکائی ها وحشی، متعصب و بی رحم در هممین حال لت و کوب مرا سوار طیاره کردند، دست و پای مرا با زنجیر ها محکم بستند و چشم های مرا پلستر کردند و یک کیسهء سیاه را نیز به سرم کشیدند. دهن کیسه را به گردنم پلستر کردند و در وسط هلی کوپتر روی یک تخت، بار دیگر به زنجیر ها بسته شدم. نفسم بند آمد و صدایم از گلو بیرون نمی شد. هر زمانی که از شدت نفس تنگی حرکتی غیر اختیاری هم از من سر می زد، ضربهء سنگین لگد را تحمل می کردم اما شدت این لگد ها در مقایسه با رنجی که تحمل می کردم نا چیز بود. در دل گفتم که جان سپردن همین است و خود را تسلی می دادم که کاش در همین حالت روحم از تن بیرون شود. از بی عزتی ها و تکالیف آینده رهائی خواهم یافت. اما این امید من به نا امیدی مبدل شد.
🔹درهمین کشمکش و تحمل مشت و لگد و فریاد ها بودم و نمیدانم که چقدر زمان گذشت که هلی کوپتر در محلی فرود آمد. روشنی امیدی به دلم تابید که شاید از این حالت کمی راحت تر شوم اما آن جانوران وحشی مرا بر زمین کشیدند و از هلی کوپتر به زیر انداختند و در آنجا سربازان دیگری هم در شکنجهء من با آنها یکجا شدند و تقریبا یک ساعت همین بازی را با من انجام دادند و در آخر چهار یا پنج نفر روی من نشتند و بابی اعتنائی با همدیگر به صحبت مشغول شدند. مثل اینکه روی سنگ یا چوبی نشسته اند و من در انتظار مرگ بودم که چه زمانی نفس از تنم بیرون خواهد آمد و عزرائیل روح مرا قبض خواهد نمود! ای پاکستان!
🔸تقریبا دو ساعت در همین حالت گذشت و بعد کشان کشان مرا به هلی کوپتر دیگری منتقل نمودند که در مقایسه با هلی کوپتر قبلی راحت تر بود. در یک چوکی آهنی محکم بسته شدم اما لت و کوب نبود. هلی کوپتر بعد از حدود پانزده یا بیست دقیقه پرواز مجددا فرود آمد و بار دیگر کشان کشان تا محلی منتقل ساختند و بعد اجازه دادند تا روی پای خویش راه بروم. در اینجا صدای طیارات و مردم بگوشم رسید. بوسیلهء یک مترجم به من دستور داده شد تا پای خود را پائین بگذارم. از زینه ها فرود آمدم و بعد از سرم کیسهء سیاه را دور کردند. وقتی چشم هایم را باز کردم متوجه شدم که توسط تعدادی از عساکر امریکائی محاصره شده ام. در جانب چپ من چیزی شبیه به قفس وجود داشت که چند نفر در آن زندانی بودند. دست ها و پاهای مرا باز کردند. به یک حمام کوچک رهنمائی شدم تا خودم را شستشو نمایم اما قادر به این کار نشدم زیرا دست های من بی حس و قادر به حرکت نبودند. اما باز هم با هر زحمتی بود روی خودم کمی آب ریختم و لباس جدیدی را که به من داده شد پوشیدم.
🔹به داخل اطاق کوچکی رهنمائی شدم که در حقیقت یک قفس بزرگ در ابعاد دو متر در دو متر بود. محل قضای حاجت(کمبود) و آب وجود داشت اما چیزی دیگری در آن به چشم نمی خورد. فقط جالی آهنی و دیوار داشت به من گفته شد که اگر می خواهی بخوابی، بخواب. اما برای خوابیدن هیچ چیزی وجود نداشت. من با تحیر به اطراف خویش می دیدم. نمی دانستم که در کجا هستم و بعد از این چه سر نوشتی در انتظارم خواهد بود. آیا آنچه که می بینم حقیقت است یا یک کابوس و حشتناک.
#ادامه_دارد...
✨ناشر حق باشید مجاهدین✨
✅باماهمراه باشید🌹
ــــــــــــــــــ﴿کانال﴾ــــــــــــــــــــ
✍ مِـسـكُ الشَّهـادَة ►
دریچه ای به سوی راه حق و حقیقت
@Meskoshahadah1