Forward from: بهمن دارالشفایی
آبتین غفاری:
«هیچ وقت با مهمانی های زنانه یا مهمانی های مردانه کنار نیامده ام، همان طور که اغلب محیط های فقط مردانه یا فقط زنانه را نپسندیده ام. احساس می کنم این فضاها و جمع ها ها متعادل و طبیعی نیستند و به شدت پتانسیل مبتذل شدن دارند. آرایشگاه های زنانه و استادیوم های فوتبال در ایران دو مثال گویا از این بی تعادلی و ابتذال هستند. اما از اماکن و محافل تک جنسی گریزی نیست و خواه ناخواه آدم در این موقعیت ها قرار می گیرد.
* * *
پاییز سال ۱۳۸۹ ساکن بند ۳۵۰ (سیاسی) زندان اوین بودم. از این هم گریزی نبود! در یک عصر جمعه دلگیر به اتفاق تعدادی از همبند های دوست داشتنی آن روزها، در اتاقمان مشغول گپ زدن های همیشگی بودیم که یکی از دوستان از حیاط کوچک زندان به شیشه پنجره اتاق کوبید و با هیجان و خوشحالی گفت که باران می آید! راستش بعد از آن تابستان گرم و خشک و طولانی، این خبر، خبر کم اهمیتی نبود بنابراین به اتفاق بچه های اتاق با خوشحالی و هیجان زیاد به حیاط رفتیم. تقریبا همه افراد بند که آن موقع شاید حدود ۱۵۰ نفر می شد به حیاط آمده بودند تا از اولین باران پاییزی استقبال کنند. مطابق رسم رایج و ناگزیر زندان همگی در زیر باران شروع به چرخیدن به دور حیاط کردیم. می گویم ناگزیر چون حیاط زندان به قدری برای این جمعیت کوچک بود که تنها راه برای یک پیاده روی نسبتا معقول، همین چرخیدن های دایره وار به دور حیاط بود. به طور تصادفی با یکی از دوستان روزنامه نگار و فعال دانشجویی همقدم شدم و شروع به گپ زدن کردیم... مطابق معمول بحث های رایج بند سیاسی زندان! یادم می آید سوالی انتقادی در مورد سکولاریزم و جنبش دانشجویی و مباحثی از این دست از او پرسیدم و او با آرامش و حوصله داشت نظر و موضعش را برای من بیان می کرد در حالی که تقریبا بیشتر بچه های زندان از پیر و جوان گرفته تا نماینده سابق مجلس، وزیر، وکیل، فرمانده سپاه، استاد دانشگاه، دبیرکل حزب، دانشجوی نخبه، مخترع و شاگرد اول کنکور که جملگی در زندان کم نداشتیم، مثل ما دو به دو در حال گپ زدن و چرخیدن بودند و بارش باران همچنان ادامه داشت...
همین طور که مشغول بحث و جدل بودیم، ناگهان احساس کردم صدایی غریبه با فضای زندان به گوش می رسد بحث را قطع کردم و متوجه شدم از دور صداهایی زنانه به گوش می رسد که مشغول خواندن ترانه هایده هستند: ” وقتی میای صدای پات / از همه جاده ها میاد / انگار نه از یه شهر دور / که از همه دنیا میاد ... " گیج و مبهوت به هم نگاه کردیم. به سرعت نتیجه گیری کردیم که صدا قاعدتا از طرف بند نسوان است که در فاصله نسبتا کمی با بند ما قرار داشت و لابد آن ها هم مثل ما از بارش باران سر ذوق آمده اند و دسته جمعی می خوانند.
شاید درک آن لحظه برای کسی که تجربه مشابه نداشته باشد سخت باشد، اما لحظه، لحظه خاص و مهمی بود. عاملی بیرونی به شکلی غافلگیر کننده فضای یکدست مردانه و شاید جدی و سیاسی زندان را شکسته بود. چیزی از جنس زندگی که به شیرینی چیزهایی را به یادمان می آورد که تلخی زندان در ذهنمان کمرنگ کرده بود!
کم کم همه متوجه صدا شدند و آرام آرام بحث ها قطع شد و بعد از مدت کوتاهی همگی در سکوتی هماهنگ نشده راه می رفتیم و لبخند به لب به صداهای آشنایی که قوه تخیلمان را به کار می انداخت گوش می دادیم... سرها پایین، لبخند به لب و برخی با چشمانی نمناک... و دخترها هنوز با همان حرارت می خوانند:
" وقتی تو نیستی قلبمو / واسه کی تکرار بکنم / گل های خواب آلوده رو / واسه کی بیدار بکنم ...»
از فیسبوک آبتین
.
«هیچ وقت با مهمانی های زنانه یا مهمانی های مردانه کنار نیامده ام، همان طور که اغلب محیط های فقط مردانه یا فقط زنانه را نپسندیده ام. احساس می کنم این فضاها و جمع ها ها متعادل و طبیعی نیستند و به شدت پتانسیل مبتذل شدن دارند. آرایشگاه های زنانه و استادیوم های فوتبال در ایران دو مثال گویا از این بی تعادلی و ابتذال هستند. اما از اماکن و محافل تک جنسی گریزی نیست و خواه ناخواه آدم در این موقعیت ها قرار می گیرد.
* * *
پاییز سال ۱۳۸۹ ساکن بند ۳۵۰ (سیاسی) زندان اوین بودم. از این هم گریزی نبود! در یک عصر جمعه دلگیر به اتفاق تعدادی از همبند های دوست داشتنی آن روزها، در اتاقمان مشغول گپ زدن های همیشگی بودیم که یکی از دوستان از حیاط کوچک زندان به شیشه پنجره اتاق کوبید و با هیجان و خوشحالی گفت که باران می آید! راستش بعد از آن تابستان گرم و خشک و طولانی، این خبر، خبر کم اهمیتی نبود بنابراین به اتفاق بچه های اتاق با خوشحالی و هیجان زیاد به حیاط رفتیم. تقریبا همه افراد بند که آن موقع شاید حدود ۱۵۰ نفر می شد به حیاط آمده بودند تا از اولین باران پاییزی استقبال کنند. مطابق رسم رایج و ناگزیر زندان همگی در زیر باران شروع به چرخیدن به دور حیاط کردیم. می گویم ناگزیر چون حیاط زندان به قدری برای این جمعیت کوچک بود که تنها راه برای یک پیاده روی نسبتا معقول، همین چرخیدن های دایره وار به دور حیاط بود. به طور تصادفی با یکی از دوستان روزنامه نگار و فعال دانشجویی همقدم شدم و شروع به گپ زدن کردیم... مطابق معمول بحث های رایج بند سیاسی زندان! یادم می آید سوالی انتقادی در مورد سکولاریزم و جنبش دانشجویی و مباحثی از این دست از او پرسیدم و او با آرامش و حوصله داشت نظر و موضعش را برای من بیان می کرد در حالی که تقریبا بیشتر بچه های زندان از پیر و جوان گرفته تا نماینده سابق مجلس، وزیر، وکیل، فرمانده سپاه، استاد دانشگاه، دبیرکل حزب، دانشجوی نخبه، مخترع و شاگرد اول کنکور که جملگی در زندان کم نداشتیم، مثل ما دو به دو در حال گپ زدن و چرخیدن بودند و بارش باران همچنان ادامه داشت...
همین طور که مشغول بحث و جدل بودیم، ناگهان احساس کردم صدایی غریبه با فضای زندان به گوش می رسد بحث را قطع کردم و متوجه شدم از دور صداهایی زنانه به گوش می رسد که مشغول خواندن ترانه هایده هستند: ” وقتی میای صدای پات / از همه جاده ها میاد / انگار نه از یه شهر دور / که از همه دنیا میاد ... " گیج و مبهوت به هم نگاه کردیم. به سرعت نتیجه گیری کردیم که صدا قاعدتا از طرف بند نسوان است که در فاصله نسبتا کمی با بند ما قرار داشت و لابد آن ها هم مثل ما از بارش باران سر ذوق آمده اند و دسته جمعی می خوانند.
شاید درک آن لحظه برای کسی که تجربه مشابه نداشته باشد سخت باشد، اما لحظه، لحظه خاص و مهمی بود. عاملی بیرونی به شکلی غافلگیر کننده فضای یکدست مردانه و شاید جدی و سیاسی زندان را شکسته بود. چیزی از جنس زندگی که به شیرینی چیزهایی را به یادمان می آورد که تلخی زندان در ذهنمان کمرنگ کرده بود!
کم کم همه متوجه صدا شدند و آرام آرام بحث ها قطع شد و بعد از مدت کوتاهی همگی در سکوتی هماهنگ نشده راه می رفتیم و لبخند به لب به صداهای آشنایی که قوه تخیلمان را به کار می انداخت گوش می دادیم... سرها پایین، لبخند به لب و برخی با چشمانی نمناک... و دخترها هنوز با همان حرارت می خوانند:
" وقتی تو نیستی قلبمو / واسه کی تکرار بکنم / گل های خواب آلوده رو / واسه کی بیدار بکنم ...»
از فیسبوک آبتین
.