کمتر از پنج ساعت دیگه تولد نامزدته و برای خرید هدیه توی خیابون ها قدم میزدی.
تا اینکه جلوی یه مغازه پلاک گردنبندی نظرت رو جلب میکنه....
"ونزوئلا _ 1891
مجبور بودی که به دور از خانواده زندگی کنی. برای همین چندین شهر با همسرت فاصله داشتی. ولی قول داده بودی که برای تولدش خودتو برسونی برای همین نگاهی به گردنبند قشنگی که توی جعبه تهیه کرده بودی میندازی و آخرین بلیط قطار اون شب رو میگیری, سوار قطار میشی.
هوا بارونی بود از پنجره به مسیر زل میزنی و توی ذهنت به این فکر میکنی که قطعا همسرت با دیدن تو و هدیه خیلی خوشحال میشه ولی متاسفانه هیچوقت به اون تولد نمیرسی و اون قطار بعد از سه ساعت حرکت کردن با قطار باربری دیگه ای تصادف میکنه و کامل منفجر میشه..."
نفس عمیقی میکشی و با قدم های شمرده وارد مغازه میشی و اون گردنبند رو میخری....
@DarkLifeSofia
تا اینکه جلوی یه مغازه پلاک گردنبندی نظرت رو جلب میکنه....
"ونزوئلا _ 1891
مجبور بودی که به دور از خانواده زندگی کنی. برای همین چندین شهر با همسرت فاصله داشتی. ولی قول داده بودی که برای تولدش خودتو برسونی برای همین نگاهی به گردنبند قشنگی که توی جعبه تهیه کرده بودی میندازی و آخرین بلیط قطار اون شب رو میگیری, سوار قطار میشی.
هوا بارونی بود از پنجره به مسیر زل میزنی و توی ذهنت به این فکر میکنی که قطعا همسرت با دیدن تو و هدیه خیلی خوشحال میشه ولی متاسفانه هیچوقت به اون تولد نمیرسی و اون قطار بعد از سه ساعت حرکت کردن با قطار باربری دیگه ای تصادف میکنه و کامل منفجر میشه..."
نفس عمیقی میکشی و با قدم های شمرده وارد مغازه میشی و اون گردنبند رو میخری....
@DarkLifeSofia