ıllıllı 𝑴𝒐𝒐𝒅 ıllıllı


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


𝐴𝑚 𝐼 𝑡𝒉𝑒 𝑜𝑛𝑙𝑦 𝑜𝑛𝑒 𝑤𝒉𝑜 𝑡𝒉𝑖𝑛𝑘𝑠 𝑔𝑜𝑜𝑑 𝑚𝑜𝑟𝑛𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑜𝑜𝑑 𝑛𝑖𝑔𝒉𝑡 𝑡𝑒𝑥𝑡𝑠 𝑐𝑎𝑛 𝑐𝒉𝑎𝑛𝑔𝑒 𝑢𝑟 𝑚𝑜𝑜𝑑?
& 𝑎𝑐𝑡𝑢𝑎𝑙𝑙𝑦 𝑚𝑎𝑘𝑒 𝑦𝑜𝑢 𝑓𝑒𝑒𝑙 𝑖𝑚𝑝𝑜𝑟𝑡𝑎𝑛𝑡...♡

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


اختیار داری تو یه بسته تخمه بگیر دستت بیا اینجا چادر بزن


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


*وقتی اینقد پرروام ک انگار چنل منه


چندتا دیگ موندن ک فردا تمومش میکنم....
اینم ناش من ک اگه حرفی حدیثی انتقادی پیشنهادی چیزی داشتین در خدمت باشیم🥃✨
https://t.me/BiChatBot?start=sc-555458-oFBCbCN


مطالعه کردن و تحقیق کردن درباره قارچ ها و گیاهان رو همیشه دوست داشتی برای همین تصمیم میگیری به یه سفر تحقیقی بری تا درباره گونه ای قارچ که بنظر خیلی کمیاب بود اطلاعاتی کسب کنی.
که وقتی وارد جزیره میشی یکی از محلیای اون جزیره بهت یه بالن پرورش قارچ خیلی خاص میده که تو با نگاه کردن بهش یاد یه سری اتفاقات میفتی...
"جامایکا _1832
تو یه نویسنده محلی بودی که کارت جمع آوری داستان ها و شعر هایی بود که کسی بهشون توجه خاصی نمیکرد و در کنار اون علاقه شدیدی به پرورش قارچ داشتی، مخصوصا قارچای خوراکی.
از اونجایی که علم زیادی توی پرورش قارچ داشتی، فرستاده ای از طرف پادشاه میاد و ازت درخواست قارچ سمی میکنه .
تو حس کردی که توطئه ای درکاره برای همین مخالف میکنی و به همین خاطر تو بی گناه متهم و زندانی میشی و درنهایت زیر شکنجه جونتو از دست میدی."
اون بالن پرورش قارچو میگیری و پیش خودت نگه میداری...
@YeBaek_LLM


در حال جمع و جور کردن کمد لباسات بودی که چشمت به لباس عجیبی میفته که تا به الان ندیده بودیش.
درش میاری و جلوی اینه رو به روی خودت نگهش میداری تا ببینی بهت میاد یا نه...
"کاراگوئه_ 1833
تو یه پرنسس خیلی زیبا بودی که در قرار بود به زودی ملکه سرزمینت بشی.
و برای همین پدرت برای اینکه با سرزمین همسایه متحد بشه تو رو به این سفر میفرسته منتها از شانس بدت توی این سفر چند راهزن به کاروانت حمله میکنن، همه از جمله تو رو قتل عام میکنن و پیشکش ها رو غارت میکنن.
و تو هیچوقت به مقصد برای اتحاد نمیرسی"
نگاه دیگه ای به لباس میندازی و تصمیم میگیری که گاهی از اون استفاده کنی...
@HouseOfFatemeas


همینجور که مشغول تمیز کردن گل فروشیت بودی نگاهت به تاج گل هایی که تازه سفارش دادی میوفته.بین همه ی اونا یکیشون برات اشنا میومد...
"پرتغال_1721
تو یک دختر روستایی ساده و بسیار زیبا بودی که به دشت میرفتی و با گل ها تاج و دسته گل میساختی و در شهر میفروختی.
اما شانس باهات یار نبود و درسن 23 سالگی بیماریه وبا همه گیر شد.نصف بیشتر مردم روستا فوت کردن و توهم جزو اونها بودی"
تاج گلو برمیداری و تصمیم میگیری باخودت ببریش خونه...
@Te_amora


همینطور که با تعجب به حرف های دوستت درباره ی سنگ جالبی که رو ب روت بود،گوش میدادی سرتو کج میکنی تا انعکاس نورو بهتر ببینی...
"هلند_ 1990
پنج سالت بود که برای یک سفر با خانوادت به دریا میری.وقتی که توی ساحل مشغول بازی کردن با ماسه ها بودی سنگ رنگارنگی میبینی که موج های دریا اورده بودنش،سمتش میری و اینقدر توجهتو جلب میکنه که دقتی به صدای پدرومادرت نمیکنی.به محض بالا اوردن سرت موج بزرگی میاد و تورو باخودش به وسط دریا میبره.تو در سن 5 سالگی غرق میشی"
نگاهی به دوستت میندازی و سنگو برای چندروز ازش قرض میگیری...
@HSMinDaily


باخوشحالی توی اتلیه لباس عروس میگشتی تا لباس مورد نظرتو پیدا کنی.به قسمت کلاه و چتر ها میری که یه چتر توری سفید چشمتو میگیره...
"گواتمالا_1863
تو تک دختر خانواده ثروتمندی بودی که قرار بود عروسی باشکوهی برات برگزاربشه منتها توی شب عروسی بدلیل حسادت ها و دشمنی هایی که با پدرت وجود داشت اتش بزرگی برپا میکنن و تو به همراه همسرت در اون اتش سوزی فوت میکنید، تنها یک چتر توری نیمه سوخته ازت باقی میمونه"
به سمت چتر میری و اونو میخری...

@i_wanadie


توی فرودگاه منتظر بودی که چمدونت برسه و برش داری زمانی که خم میشی تا بلندش کنی یه چمدون قدیمیه عجیب که اسمت روشه رو میبینی.چون فرصت فکر کردن نداشتی سریع برشون میداری و سوار هواپیما میشی...
"فنلاند_1435
تو سومین دختر از یک خانواده شاد و خوشبخت بودی که طی اتفاقی پدرت ورشکست میشه.تو و خواهرات مجبور شدین به فرانسه مهاجرت کنید ولی خواهرکوچیکت در مسیر بیمار میشه و فوت میکنه.خودت تصمیم میگیری در صنعت مد و لباس فعالیت کنی ولی به دلیل فشار مشکلات زندگیت و افسردگی بعد هفت سال فوت میکنی"
توی هواپیما میشینی و مدام به اون چمدون مرموز فکر میکنی...
@respi_Autumn


توی فروشگاه مواد غذایی دنبال خوراکی های مدنظرت بودی که در قسمت نوشیدنی ها چشمت به بطری عجیبی میوفته،سمتش میری و با تردید انگشتتو رو شیشه اش میکشی...
"دانمارک_1698
تو یکی از وفادارترین خدمه های امپراطوری بودی که به یک ماموریت میفرستنت و تو این فاصله پاپوشی برات ساخته میشه.وقتی برمیگردی فرصت دفاع از خودتو نداری،برای همین حکم اعدام با سم برات تصویب میشه و در سن 33 از دنیا میری"
نگاهی ب اطراف میندازی و وقتی کسی حواسش نیست شیشه رو برمیداری..
@dreamcatcherCB


بعد از اینکه از مربیت برای استراحت اجازه گرفتی وارد اتاق میشی و ابی به دستو روت میزنی.روی زمین میشینی که جسم براقی نظرتو جلب میکنه،خم میشی و برش میداری.یک چاقو با دسته ای چرمی...
"یونان_1534
تو فرمانده جنگ بودی و خیلی افتخارات برای کشورت بوجود اورده بودی ولی متوجه میشی پادشاه دستور ترور تورو داده و چون خیلی یهویی متوجه این نقشه میشی فقط یه چاقو باخودت میبری.
سمت جنگل میری تا بتونی زنده بمونی،تا چندین سال بعد از این اتفاق هنوزم دنبالتن تا بکشنت و در اخر بیست سال در اونجا زندگی میکنی و به علت بیماری فوت میکنی"
تیغه ی چاقورو تمیز میکنی و اونو توی جیبت میزاری...
@EXUNDERUS


همیشه دلت میخواست که یک مغازه اسباب بازی فروشی داشته باشی چون به نظرت خوشحال کردن بچه ها قشنگترین چیزتو دنیا بود.
وقتی درحال چیدن سفارش های جدید بودی چشمت به یک چرخ و فلک عجیب میوفته...
"بلژیک_1766
ب مناسبت تولد هشت سالگیت پدرت میبرتت شهربازی.بعد از اینکه از چرخ و فلک میای پایین درخواست بستنی میکنی و پدرت میگه وایسا تا برات بخرم ولی توجهت سمت مغازه عروسک و اسباب بازی فروشی جلب میشه و بدون اینکه به پدرت بگی سمتش میری.گم میشی و خیلی ترسیده بدنبال پدرت میگردی ولی از شدت حواس پرتی خودتو وسط خیابان میبینی و با ماشینی تصادف میکنی"
چرخ و فلکو برمیداری و روی میزت میزاری....
@Quierencia


ببخشید بابت اینکه بقیه چالشو نزاشتم
متاسفانه یکی از اقوام ما دیروز فوت کرد و تمرکزم یکم ریخته بهم
کم کم بقیه رو میزارم✨♥️


نگاهی به صف پر جمعیتی که رو به روی کتاب فروشی معروف شهر کشیده شده میندازی.
تو یه نویسنده فوق العاده معروف شدی و همه اومدن که ازت امضا بگیرن.
موقع امضا کردن یه نفر یه دفتر خیلی عجیب رو به روت میذاره که تو مطمئنی اون دفتر تو نیست
نگاهی به صاحب دفتر میندازی که اون یه پیرزن فوق العاده عجیبه.
بازش میکنی و تصمیم میگیری نگاهی به اون دفتر بندازی...
"باهاما _1699
تو یه فرد هنری و اهل دل بودی که توی جنگلا میرفتی و شعر میگفتی
پادشاه عاشق شعرای تو بود و هر از چند گاهی ازت دعوت میکرد که وارد قصر بشی و اثارتو بهش نشون بدی
ولی وزیر اصلا از تو خوشش نمیومد چون به صورت غیر مستقیم از ضعف و ناتوانی وزیر و بقیه اعضای قصر توی شعرات میگفتی
پس تصمیم میگیرن که کارتو تموم کنن
اونا دفتری اماده میکنن و تمام برگه هاشو به سم الوده میکنن و اون دفترو از طرف امپراطور به تو هدیه میده
دستت به گوشه کاغذ میخوره و زخم میشه و تو بعد از سه روز بر اثر اصابت زخم دستت به سم میمیری"
بعد از امضا کردن دفتر پیرزن همون دفتر رو به تو هدیه میده و تو اونو نگه میداری...
@niktonone


کش و قوسی به کمرت میدی و لیوان چای رو برای خودت پر میکنی ،نگاهی به لباس عروسی که در حال دوختنش بودی میندازی و به خودت افتخار میکنی.
تا اینکه خم میشی که جعبه سوزنا رو برداری ولی چشمت به جسم براقی میخوره.
به سمتش میری و یه جعبه خیاطی خیلی قدیمی رو میبینی...
"بلژیک _1649
خیاط سلطنتی دربار و پادشاهی که زبان زد خاص و عام بودی.
کارت حرف نداشت منتهی یه روز که مشغول دوخت یه لباس سلطنتی بودی حواست نبود و یه سوزن عمیقا انگشتتو زخم میکنه.
بهش توجهی نمیکنی و اینقدر میگذره که جای اون سوزن عفونت میکنه و تو دچار بیماری کزاز میشی و در نهایت تو سن ۳۵ سالگی فوت میکنی"
گرد و غبار اون جعبه رو از بین میبری و اون صندوق رو روی قفسه کتابات میذاری....
@vampireell


تصمیم گرفتی که بعد از چندین سال به مادرت برای تمیز کردن انباری خونه قدیمی تون کمک کنی، برای همین مشغول انجام کارها بودی که پات به وسیله ای میخوره.
خم میشی و برش میداری، یه آینده خیلی قدیمی می‌بینی که اینقدر کثیفه که چیزی درون اون دیده نمیشه....
"گرینلند _1777
خدمتکار وفادار و مهربون پرنسس قصر بودی،ولی اون به خاطر شکست عشقی که می خوره تصمیم به خودکشی می گیره و این کار رو انجام میده و تو میدونستی آیینه اش مورد علاقه ترین وسیلشه برای همین زمانی که پرنسس رو توی تابوت میخوابونن تو آینه رو روی سینش میذاری و از اون جایی که تو کسی که دوسش داشتی و بهش خدمت میکردی رو از دست دادی فردای اون روز خودتو حلق اویز میکنی و میمیری"
@TheseThingHappens


بعد از مدت‌ها به تعطیلات اومده بودی و قصد سفر داشتی برای همین با چند تا از دوستات تصمیم گرفتی به یکی از جزیره های اطراف سفر کنید.
وقتی وارد جزیره شدی به یه مغازه سوغاتی فروشی رفتی که نگات به یه گردنبند افتاد...
"اکوادور _1888
جز یکی از قبایل سرخپوست بودی که با یکی از خاندان‌ های سرخ پوست اطراف مشکل داشت.
برای همین یک روز رئیس دوتا قبیله تصمیم میگیرن که مشکل رو برای همیشه حل کنن.جنگی اتفاق میفته که تو این جنگ خاندان شما شکست می‌خورند و همتون رو زنده زنده آتیش میزنن و به آتیش میکشن."
انگشتتو روی دندونی که متعلق به حیوان وحشیه و به اون گردنبند وصله میکشی و و اون گردنبند رو میخری...
@Call_me_soul


کمتر از پنج ساعت دیگه تولد نامزدته و برای خرید هدیه توی خیابون ها قدم میزدی.
تا اینکه جلوی یه مغازه پلاک گردنبندی نظرت رو جلب میکنه....
"ونزوئلا _ 1891
مجبور بودی که به دور از خانواده زندگی کنی. برای همین چندین شهر با همسرت فاصله داشتی. ولی قول داده بودی که برای تولدش خودتو برسونی برای همین نگاهی به گردنبند قشنگی که توی جعبه تهیه کرده بودی میندازی و آخرین بلیط قطار اون شب رو میگیری, سوار قطار میشی.
هوا بارونی بود از پنجره به مسیر زل میزنی و توی ذهنت به این فکر میکنی که قطعا همسرت با دیدن تو و هدیه خیلی خوشحال میشه ولی متاسفانه هیچوقت به اون تولد نمیرسی و اون قطار بعد از سه ساعت حرکت کردن با قطار باربری دیگه ای تصادف میکنه و کامل منفجر میشه..."
نفس عمیقی میکشی و با قدم های شمرده وارد مغازه میشی و اون گردنبند رو میخری....
@DarkLifeSofia

20 last posts shown.

57

subscribers
Channel statistics