نگاهی به صف پر جمعیتی که رو به روی کتاب فروشی معروف شهر کشیده شده میندازی.
تو یه نویسنده فوق العاده معروف شدی و همه اومدن که ازت امضا بگیرن.
موقع امضا کردن یه نفر یه دفتر خیلی عجیب رو به روت میذاره که تو مطمئنی اون دفتر تو نیست
نگاهی به صاحب دفتر میندازی که اون یه پیرزن فوق العاده عجیبه.
بازش میکنی و تصمیم میگیری نگاهی به اون دفتر بندازی...
"باهاما _1699
تو یه فرد هنری و اهل دل بودی که توی جنگلا میرفتی و شعر میگفتی
پادشاه عاشق شعرای تو بود و هر از چند گاهی ازت دعوت میکرد که وارد قصر بشی و اثارتو بهش نشون بدی
ولی وزیر اصلا از تو خوشش نمیومد چون به صورت غیر مستقیم از ضعف و ناتوانی وزیر و بقیه اعضای قصر توی شعرات میگفتی
پس تصمیم میگیرن که کارتو تموم کنن
اونا دفتری اماده میکنن و تمام برگه هاشو به سم الوده میکنن و اون دفترو از طرف امپراطور به تو هدیه میده
دستت به گوشه کاغذ میخوره و زخم میشه و تو بعد از سه روز بر اثر اصابت زخم دستت به سم میمیری"
بعد از امضا کردن دفتر پیرزن همون دفتر رو به تو هدیه میده و تو اونو نگه میداری...
@niktonone