همیشه دلت میخواست که یک مغازه اسباب بازی فروشی داشته باشی چون به نظرت خوشحال کردن بچه ها قشنگترین چیزتو دنیا بود.
وقتی درحال چیدن سفارش های جدید بودی چشمت به یک چرخ و فلک عجیب میوفته...
"بلژیک_1766
ب مناسبت تولد هشت سالگیت پدرت میبرتت شهربازی.بعد از اینکه از چرخ و فلک میای پایین درخواست بستنی میکنی و پدرت میگه وایسا تا برات بخرم ولی توجهت سمت مغازه عروسک و اسباب بازی فروشی جلب میشه و بدون اینکه به پدرت بگی سمتش میری.گم میشی و خیلی ترسیده بدنبال پدرت میگردی ولی از شدت حواس پرتی خودتو وسط خیابان میبینی و با ماشینی تصادف میکنی"
چرخ و فلکو برمیداری و روی میزت میزاری....
@Quierencia
وقتی درحال چیدن سفارش های جدید بودی چشمت به یک چرخ و فلک عجیب میوفته...
"بلژیک_1766
ب مناسبت تولد هشت سالگیت پدرت میبرتت شهربازی.بعد از اینکه از چرخ و فلک میای پایین درخواست بستنی میکنی و پدرت میگه وایسا تا برات بخرم ولی توجهت سمت مغازه عروسک و اسباب بازی فروشی جلب میشه و بدون اینکه به پدرت بگی سمتش میری.گم میشی و خیلی ترسیده بدنبال پدرت میگردی ولی از شدت حواس پرتی خودتو وسط خیابان میبینی و با ماشینی تصادف میکنی"
چرخ و فلکو برمیداری و روی میزت میزاری....
@Quierencia