Ofogh | افق


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


📌کانال خبری و اِطلاع رسانی #بسیج_دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
لطفا هرگونه نظر ،پیشنهاد و انتقاد در هر زمینه از دانشگاه و
کانال را به ما انتقال دهید:
@ofoghadmin
نشانی ما در فضای مجازی: @ofogh_iauy

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


✨ خبری در راه است! ✨

زمان همه چیز راکهنه میکند مگر خون شهید
شما هم دعوتید

🌟 بیست‌ویکمین کنگره‌ آسمانی عـــروج 🌟


🗓️ دوشنبه و سه‌شنبه
١۵ و ١۶ آبان‌ماه١۴٠٢
🕦 ساعت ۱۹:٠٠

سخنران :
حجت‌الاسلام مجتبی عرب

راوی :
سیداحمد عبودتیان

مداحان:
حاج محمود کریمی
حاج سید محمود علوی
سید علی حسینی
سیدعلی کاظمی نسب

🔸 با حضور خانواده شهید محمدخانی و گروه سرود شمیم ولایت

📍 معراج شهدای گمنام دانشگاه آزاد اسلامی یزد

📌کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
‌‌‏https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed

@ofogh_iauy


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
ای قدس ! ظهور مُنتَظر نزدیک است
خورشید دمیده و سحر نزدیک است
در سنگر طوفان پا بر جا باش
یک سنگ دگر بزن ، ظفر نزدیک است

حرکت نمادین به امید آزاد سازی قدس

📌کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
‌‌‏https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed


@ofogh_iauy


✨ خبری در راه است! ✨

زمان همه چیز راکهنه میکند مگر خون شهید

شما هم دعوتید

🌟 بیست‌ویکمین کنگره‌ آسمانی عـــروج 🌟


🗓️ دوشنبه و سه‌شنبه
١۵ و ١۶ آبان‌ماه١۴٠٢
🕦 ساعت ۱۹:٠٠

سخنران :
حجت‌الاسلام مجتبی عرب

راوی :
سیداحمد عبودتیان

مداحان:
محسن محمدی پناه
سیدعلی حسینی
سیدعلی کاظمی نسب

🔸با حضور خانواده شهید محمدخانی و گروه سرود شمیم ولایت

📍 معراج شهدای گمنام دانشگاه آزاد اسلامی یزد

📌کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
‌‌‏https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed

@ofogh_iauy


💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖

📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری

#قسمت_چهلم

فقط کمی ریز بود..
دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود
بخیه های روی شکمش را که دیدم ، دلم برایش سوخت ..
هنوز هیچ چیز نشده ، رفته بود زیر تیغ جراحی
دوبار ریه اش را عمل کردند ، جواب نداد .
نمی توانست دوتا کار را هم زمان انجام بدهد : اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد .
پرسنل بیمارستان می گفتند :« تا ازش دل نکنی ، این بچه نمی ره!»
دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم!
_با دستگاه زنده س . اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره!
_رضایت بدین دستگارو جدا کنیم . هم به نفع خودتونه هم به نفعه بچه . اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش !
وقتی می شد با دستگاه زنده بماند ، چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند !
۲۴ساعته اجازه ملاقات داشتیم ، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم ، نه محمد حسین!
هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم..
نامنظم میرفتیم و به بچه سر می زدیم.
عجیب بود برایم ، یکی دوبار تا رسیدیم آن ای سی یو ، مسئول بخش گفت :
«به تو الهام می شه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم !»
ناگهان یکی از پرستار ها گفت :« این بچه آرومه و درست قبل رسیدن شما گریه ش شروع میشه !» می گفت :«انگار بو می کشه که اومدین!»
می خواست کارش را ول کند ، روز به روز شکسته تر می شد..!
رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین (ع) مجلس گرفت.
مهمان ها که رفتند ، خودش دوباره نشست به روضه خواندن..
روضه حضرت علی اصغر (ع ) و روضه حضرت رباب (س) ..

خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم!
همه طلا ها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند ، یکجا دادیم برا عتبات..
می گفتند :« نذر کنین اگه خوب شد ، بعد بدین!»
قبول نکردیم ..
محمد حسین گذاشت کف دستشان که :« معامله که نیست!»
در ساعات مشخصی به من گفتند بروم و به بچه شیر بدهم.
وقتی می رفتم ، قطره ای شیر نداشتم.
تا کمی شیر می آمد ، زنگ می زدم که « الان بیام بهش شیر بدم ؟»
می گفتند :« الان نه ، اگه می خوای بده به بچه های دیگه!»

بچه دو دفعه رفت و آن دنیا احیا شد، برگشت ..
مرخصش که کردند همه خوشحال شدیم که حالش ‌ روبه ‌بهبودی رفته است.
پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید، با دیدنش در خانه، تا نگاهش به او افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شد.
مثل پروانه دورش می چرخید وقربان صدقه اش می رفت.
اما این شادی چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد ..
دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد ، هی سیاه می شد..
حتی نمی توانست راحت گریه کند. تاشب صبر کردیم اما فایده ای نداشت
به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود .
پدرم باعصبانیت می گفت:
((ازعمدبچه رومرخص کردن که توی خونه تموم کنه!))
سریع رساندیمش بیمارستان.
بچه را بستری کردند و مارا فرستادند خانه.
حال و روز همه بدترشد.
پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد ومی گفت:
((این بچه یه شب اومد خونه ، همه رو وابسته وبیچاره خودش کرد و رفت!))
محمدحسین باید می رفت.
اوایل ماه رمضان بود.گفتم:((توبرو ،اگرخبری شد زنگ می زنیم!))
سحرهمان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد...
شب دیوانه کننده ای بود.
بعداز پنجاه روز امیرمحمد مرده وحالا تازه من شیر داشتم
دورخانه راه می رفتم ، گریه می کردم وروضه حضرت رباب علیه السلام می خواندم.
مادرم سیسمونی هارا جمع کرد که جلوی چشمم نباشد.
با پدرش ومادرش برگشت.
می خواست برایش مراسم ختم بگیرد:خاکسپاری،سوم،هفتم وچهلم..
خانواده اش گفتند:((بچه کوچیک این مراسم رونداره!))
حرف حرف خودش بود.
پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی دریزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.
محمد حسین روی حرفش حرف نمی زد.
خیلی باهم رفیق بودند.
ازمن پرسید:((راضی هستی این مراسما رونگیریم؟))

چون دیدم خیلی حالش بداست، رضایت دادم که بی خیال مراسم شود.
گفت:((پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی دریزد)
برای خاکسپاری،خودم همه کارهاش رو انجام می دم!))
درغسالخانه دیدمش.
بچه راهمراه بایکی از رفقایش غسل داده وکفن کرده بود.
حاج اقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان ، درست وحسابی اجازه می دهد بچه را بیبنم ، آن هم تنها.
بعداز غسل وکفن چند لحظه ای باهم کنارش تنها نشستیم.
خیلی بچه را بوسیدیم وبا روضه حضرت علی اصغر علیه اسلام با اووداع کردیم.

با آن روضه ای که امام حسین علیه السلام قنداقه را بردند پشت خیمه...


داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی



@ofogh_iauy


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
اگر عاقل، اگر دیوانه، خود را بر شما بستم...
[فَکَیفَ اَصْبِرو عَلی فِراقِک؟

@ofogh_iauy


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
📸 #گزارش_ویدئویی

🔰 حضور خواهران بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد یزد از پارک علم وفناوری

@ofogh_iauy


✍ همایش (زندگی به رنگ تشکیلات)

👥 [اساتید مجرب کشوری]

⏰️ زمان : پنجشنبه یازدهم آبان ماه،ساعت 8 تا 14

🏢 مکان : دانشگاه یزد،تالار شهید منتظر قائم

ثبت نام از طریق لینک زیر:
https://survey.porsline.ir/s/EtZitvoL


@ofogh_iauy


💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖

📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری

#قسمت_سی‌ونهم


اگر تن به این کار میدادم تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم.
در علم پزشکی ، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت!
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه به‌همین شکل بماند.

دکتر می گفت :«در طول تجربه پزشکی ام ، به چنین موردی برنخورده‌ بودم! بیماری این چنین خیلی عجیبه!
عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!»
نصفه شب درد شدیدی حس کردم ، پدرم زود مرا رساند بیمارستان .
نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم می داد.
دکتر فکر می کرد بچه مرده است ، حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد !
استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه باید دنیا بیاید ، گریه می کند یا نه
دکتر به هوای اینکه بچه مرده ، سزارینم کرد .
هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد، متوجه می شدم!
رفت و آمد ها و گفت و حرف های دکتر و پرستار ها.
در بیابان بود.
می گفت انگار به من الهام شد!
نصف شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده .
همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند ، راه افتاد بود سمت یزد
صدای گریه اش آرامم کرد ، نفس راحتی کشیدم!
دکتر گفت :« بچه رو مرده به دنیا آوردم ، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!» اجازه ندادند بچه را ببینم .
دکتر تاکید کرد :« اگه نبینی به نفع خودته!»
گفتم :« یعنی مشکل داره ؟» گفت :« نه، هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست! احتمال رفتنش زیاده ، بهتره نبینی ش !»

وقتی به هوش آمدم ، محمد حسین را دیدم ، حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت ، نا و نفسی برایش نمانده بود!
آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه‌خون
هر چه بهش می گفتند اینجا بخش زنان است و باید بری بیرون ، به خرجش نرفت!
اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد..!
سه نصفه شب حرکت کرده بود ، می گفت :« نمی دونم چطور رسیدم اینجا!»
وقتی دکتر برگه ترخیصم را امضاء کرد ، گفتم :« می خوام ببینمش!»
باز اجازه ندادند .
دوباره گفتم :« ولی من می‌خوام ببینمش!» باز اجازه ندادند .
گفتند :« بچه رو بردن اتاق عمل ، شما برین خونه و بعد بیایین ببینیدش !»
محمد حسین و مادرم بچه را دیده بودند .
من هم روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش.
هیچ فرقی با بچه های دیگری نداشت ، طبیعیِ طبیعی.


داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی



@ofogh_iauy


بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد با همکاری مرکز مشاوره امین دانشگاه برگزار میکند:

🛎 کارگاه ناگفته های پیدا
با تدریس: استاد عباس افخمی عقدا

🎓ویژه:دانشجویان علوم تربیتی،روانشناسی،اموزش ابتدایی ،مشاوره و تمامی دغدغه مندان در حوزه تربیت

⭕️ هزینه دوره : برای دانشجویان دانشگاه ازاد ۴۰تومان و عموم دانشجویان ۸۰ تومان

🌐 لینک جهت ثبت نام :https://survey.porsline.ir/s/MQ8pDban

⏰ زمان: پنجشنبه ۱۱ آبان ماه ،ساعت ۸تا ۱۲ ظهر
📍مکان:سالن سردار سلیمانی ،ساختمان دکتر طاهری

📞شماره پشتیبانی: ۰۹۱۳۷۰۷۲۱۳۹ هادی زاده

@ofogh_iauy


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
سلام بر آن‌هایی که رفتند تا بمانند
و نماندند تا بمیرند
و تا ابد به آنان که پلاکشان را
از گردن خویش در آوردند تا مانند مادرشان
گمنام و بی‌مزار بمانند، مدیونیم..!❤️‍🩹



@ofogh_iauy


💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖

📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری

#قسمت_سی‌وهشتم


موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه .
از هتل تا حرم حضرت رقیه (س) راهی نبود پیاده می رفتیم ..
حرم حضرت زینب (س) را شبیه حرم امام رضا (ع) و امام حسین (ع) دیدم

بعد از زیارت ، سر صبر نقطه مکان ها را نشانم داد و معرفی کرد : دروازه ساعات ، مسجد اموی ، خرابه شام ، محل سخنرانی حضرت زینب (س).
هرجا را هم بلد نبود ، از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت .
از محمد حسین سوال کردم
:« کجا به لبای امام حسین چوب خیزران می زدن ؟»

ریخت به هم ..
بحث را عوض کرد و گفت:« من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!»

می خواستم از فضای بازار و زرق و برق های انجا خارج شوم و خودم را ببرم به آن زمان ...
تصویر سازی کنم در ذهنم ..
یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی در ‌حال ورود به دروازه ساعات است!
تنها بود ، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه می خواند .
حال خوشی داشت!

به محمد حسین گفتم :« برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟!»
به قول خودش :« تا آخر بازار ما را بازی داد!»
کوتاه بود ولی در معنویت!
به حرم که رسیدیم ، احساس کردیم می خواهد تنها باشد ، از او خدافظی کردیم .

ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی.
دکتر گفت: مایع امنیوتیک دور بچه خیلی کمه باید استراحت مطلق داشته باشی.

دوباره در یزد ماندگار شدم..
میرفت و می آمد.
خیلی بهش سخت می‌گذشت.
آن موقع میرفت بیابان.
وقتی بیرون محل کار میرفت مانور یا آموزش ، میگفت: میرم بیابون...
شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود که میرفت دانشکده!
میگفت: « عذابه من خسته و کوفته برم تو اون خونه سوت و کور‌...
از صبح برم سرکار، بعد از ظهر هم برم تو خونه ای ک تو نباشی؟!

دکتر ممنوع سفرم کرده بود.
نمیتوانستم بروم تهران‌!
سونوگرافی ها بیشتر شد.
یواش یواش ب من فهماندند ک ریه بچه مشکل داره!
آب دور بچه که کم میشد مشخص نبود کجا میره.
هر کس نظری میداد:

-آب به ریه‌ش میره
-اصلا هوا به ریه‌ش نمیرسه
- الان باید سزارین بشی
دکترها نظرات متفاوتی داشتند!
دکتری میگفت: شاید وقتی به دنیا بیاد ظاهر بدی داشته باشه!!
چند تا از پزشکا گفتن: میتونیم نامه بدیم پزشک قانونی که بچه رو سقط کنی.
اصلا تسلیم همچنین کاری نمیشدم.
فکرش هم عذاب بود..!
با علما صحبت کرد ببیند آیا حکم شرعی اجازه چنین کاری را به ما میدهد یا نه!
اطرافیان تو فشار گذاشتند که:
« اگر دکترها اینجوری میگن و حاکم شرع هم اجازه میده ، بچه رو بنداز!
خودت راحت، بچه هم راحت.»
زیر بار نمیرفتم.
میگفتم: نه پزشک قانونی میام نه پیش حاکم شرع!

یکی از دکترا میگفت: اگه من جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمیشدم‌. جز تسلیم خود خدا!

چون روح در این بچه دمیده شده بود سقط کردن را قتل میدانستم..
اگر تن به این کار میدادم تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم.


داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی


@ofogh_iauy


💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖

📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری

#قسمت_سی‌وهفتم

به دهانه تونل رسیدیم ، همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است ..
ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی .

عکس های زیادی از حضرت امام ، حضرت آقا ، سید عباس موسوی ودیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند .
محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی نماز می خواند .
مناجات حضرت علی (ع) در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود ، پخش می شد .
از تونل که بیرون می اومدیم رفتیم کنار سیم های خاردار ، خط مرزی لبنان و اسرائیل .
آنجا محمد حسین گفت :« سخت ترین جنگ ، جنگ توی جنگه !»

یک روز هم رفتیم بعلبک ، اول مزار دختر امام حسین (ع)را زیارت کردیم حضرت خولة بنت الحسین (ع). اولین باربود می شنیدم امام حسین (ع) چنین دختری هم داشتند.

محمد حسین ماجرایش را تعریف کرد که :«وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسند ، دختر امام حسین (ع) در این مکان شهید می شه ، امام سجاد (ع) ایشون رو در اینجا دفن می کنند و عصاشون رو برای نشونه ، بالای قبر توی زمین‌ فرو می‌کنن!»
از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند.
رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که «بیا برویم روی پشت بوم !»
رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم ، می خندید و می گفت :
« ما تکلیفمون رو انجام دادیم ، عکسمونم‌ گرفتیم!»

بعد رفتیم روستای شیث نبی (ع) روستای سر سبز و قشنگی بود
بعد از زیارت حضرت شیث نبی (ع) رفتیم مقبره شهید سید عباس موسوی ، دومین دبیر کل حزب الله
محمد حسین می گفت :« از بس مردم بهش علاقه داشتن ، براش بارگاه ساختن!»
قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود ، باهم دریک ماشین شهید شده بودند.
هلی کوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود ، برایم زیبا بود که خوانوادگی شهید شده اند ..
پشت آرامگاه‌ ، به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم.
ناهار را در بعلبک خوردیم .
هم من غذاهای لبنانی را می پسندیدم ، هم او
خداروشکر کرد بعد هم در حق آشپز دعا.


داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی


@ofogh_iauy


💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖

📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری

#قسمت_سی‌وششم


تمام چله هایی را که در کتاب ریحانه بهشتی آمده، پا ب پای من انجام میداد.
بهش میگفتم:« این دستورات مال مادر بچه است»
میگفت :«خب من پدرشم خب جای دوری نمیری که »
خیلی مواظب خوردنم بود. این که هر چیزی رو از دست هر کسی نخورم!

پیشنهاد داد که:« بیا بریم لبنان»
میخواست هم زیارتی برویم، هم آب و هوایی عوض کنیم.
آن موقع هنوز داعش و اینا نبود..
بار اول بود میرفتم لبنان.
او قبلا رفته بود و همه جا را می‌شناخت.

هر روز پیاده میرفتیم روضة الشهیدین..
خیلی با صفا بود.
بهش میگفتم: کاش بهشت زهرا هم اجازه میدادن مثل اینجا هر ساعت از شبانه روز که میخواستی بری..

شهدای آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح میداد که عماد مغنیه و پسر سید حسن نصر الله چگونه به شهادت رسیده اند!

وقتی زنان بی حجاب را میدید اذیت میشد
ناراحتی را در چهرا اش میدیدم..
در کل به چشم پاکی بین فامیل و اشنا شهره بود!

برایم سنگ تمام گذاشت و هر چیزی که به سلیقه و مزاجم جور می آمد، میخرید.

تمام ساندویچ ها و غذاهای محلی شان را امتحان کردم.
حتی تمام میوه های خاص انجا را...


رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزب الله لبنان.
ملیتا را در لبنان با این شعار میشناسند،"ملیتا حکایت الارض والسما"
روایت زمین برای اسمان..

از جاده کوهستانی و از کنار باغ های سیب رد شدیم.
تصاویر شهدا...
پرچم های حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه..!

محوطه ای بود شبیه پارک.
از داخل راه رو های سنگ چین جلو میرفتیم.
دوطرف، ادوات نظامی، جعبه های مهمات، تانک ها و سازه ها جاسازی شده بود.

از همه جالب تر تانک های اصلی اژیم اشغالگر بود ک لوله آن را هم گره زده بودند!

طرف دیگر این محوطه، روی دیوار نارنجی رنگ، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده میشد!

گفتند نمونه امضا عماد مغنیه است..!


داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی


@ofogh_iauy


📸 #گزارش_تصویری
🔰 بازدید خواهران بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد یزد از پارک علم وفناوری


@ofogh_iauy


💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖

📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری

#قسمت_سی‌وپنجم


نمیرفت از خُدام تقاضای تبرکی کند.
میگفت:« اقا خودشون زوار را میبینن.اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن»

معتقد بود همان آب سقاخانه ها و نفسی که ‌تو حرم میکشیم همه مال خود اقاست

روزی قبل از روضه داخل رواق هوس چایی کردم.
گفتم: « اگه الان چایی بود چقدر میچسبید! هنوز صدای روضه می امد ک یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد.. خیلی مزه داد»

برنامه ریزی میکرد تا نماز ها را داخل حرم باشیم.
تا حال زیارت داشت در حرم میماند.
خسته ک میشد یا میفهمید من دیگر کشش ندارم، میگفت: نشستن بیخودیه!

خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت.
راه می افتاد در صحن ها دور حرم میچرخید. درست شبیه طواف

از صحن جامع رضوی راه می افتادیم، میرفتیم صحن کوثر بعد انقلاب، ازادی جمهوری تا میرسیدیم باز ب صحن جامع رضوی

گاهی هم در صحن قدس یا رو به روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می‌نشست و دعا میخواند و مناجات میکرد ..



چند بار زنگ زدم اصفهان جواب نداد..
بعد خودش تماس گرفت.
وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال در اورد!

بر خلاف من ک خیلی یخ برخورد کردم!
گیج بودم، نه خوشحال، نه ناراحت..
پنچ شنبه و جمعه رو مرخصی گرفت و خودش رو زود رساند یزد.
با جعبه کیک وارد شد.
زنگ زد به پدر و مادرش مژده داد

اهل بریز و به پاش که بود، چند برابر هم شد.
از چیزایی ک خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک خریده تا موتور سواری.
با موتور من را میبرد هیئت

هر کس میشنید کلی بد و بیراه بارمان میکرد:« مگه دیونه شدین؟
میخواین دستی دستی بچتون رو ب کشتن بدین؟؟؟»

حتی نقشه کشیدیم بی سر و صدا بریم قم.
پدرش بو برد و مخالفت کرد.

پشت موتور هم میخواند و سینه میزد.
حال و هوای شیرینی بود .دوس داشتم‌



داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی


@ofogh_iauy


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
🎥 مثل مصطفی

🔸رهبر معظم انقلاب: از یک روستایی در اطراف شهریار، یک شخصیتِ فداکار و نورانی مثل مصطفی صدرزاده بوجود می‌آید،... همه شما باید مثل این‌ شهیدان باشید، نمیگویم شهید بشوید، اما مثل شهیدان زندگی کنید.

📍 به مناسبت سالگرد شهید بزرگوار، مصطفی صدرزاده

@ofogh_iauy


#گزارش_تصویری📸

🔰برگزاری همایش دانشجویی یک عاشقانه آرام
🔸باحضور دکتر علیرضا لاور

@ofogh_iauy



18 last posts shown.

229

subscribers
Channel statistics