رضا اجتهادی


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


افکار مکتوب من

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


🔷 سرانه مطالعه و تلگرام

همیشه شنیده ایم که سرانه مطالعه ایرانی ها خیلی کم است. یا شنیده ایم که شمارگان کتابها خیلی پایین است.

اکنون مردم ما حضور چشمگیری در شبکه های اجتماعی دارند. گفته میشود 40 میلیون ایرانی در تلگرام فعال هستند. همه دارند میخوانند. میبینند و میشنوند. همه دارند لذت هایشان از خواندن و دیدن و شنیدن را با دوستان و نزدیکانشان به اشتراک میگذارند.

باید امار جدیدی از زمان مطالعه بدست آورد. سرانه مطالعه مردم ایران با تلگرام و بدون تلگرام خیلی فرق میکند. تلگرام به باسواد تر شدن مردم کمک کرده است. آنها نه تنها میخوانند، بلکه مینویسند. شاید خیلی کوتاه، شاید یک شوخی و یا یک پاسخ، ولی مینویسند. قبل از تولد تلگرام، با مهمترین وسیله ارتباطی یعنی تلفن، فقط حرف میزدند. ولی امروز مینویسند و میخوانند.

مینویسند، میخوانند، مینوازند، عکس و فیلم میگیرند و تولید محتوا میکنند.

فکر میکنم تعریف جدیدی از سواد باید خلق کرد. آدمها با تلگرام خیلی متفاوت با انسانهای قبل از تلگرام هستند. خیلی بیشترمیدانند. خیلی بهتر می اندیشند. خیلی وسیعتر فکر میکنند. خیلی آگاه ترند. خیلی باسوادترند. آنها به هم خیلی نزدیکترند. به هم خیلی شبیه ترند.

تعطیلات عید در راه است. ولی مطالعه و تولید محتوا تعطیل که نخواهد شد، افزایش هم خواهد یافت.




این هم یک هفت سین آزمایشگاهی


ای دلِ من، گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌بینی به‌ جام

نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست

ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

«فریدون مشیری»




🔷 محکومیت به محرومیت از فعالیت سیاسی

محکوم کردن فردی به محرومیت از فعالیت سیاسی یعنی چی؟ یعنی طرف حق ندارد سیاستمدار باشد و پست سیاسی بگیرد، یا حق ندارد به سیاستمدارها گیر دهد؟ به سیاستهای اقتصادی، فرهنگی، ورزشی و تفریحی هم حق ندارد اعتراض کند؟


🔷جنگ شادی
یاد چهارشنبه سوری های سالهای دور به خیر. آشغال های قابل سوختنی که در خانه تکانی های آخر سال کشف میشدند را در گوشه حیاط نگه میداشتیم و از مادر التماس میکردیم که انها را به سپور محله نسپارد برای آنکه در آخرین شب چهارشنبه سال هر چه در توان داشتیم آتش بسوزانیم و با شادی و خوشی از روی شعله های آنها بپریم. خانواده هایی هم بودند که چند دست بوته از سر چهارراه نیز می خریدند که روشن کردنشان شگون داشت. زردی را از روی اهل خانوداده میزدود. اگر هیزم، صندوق میوه یا صندلی شکسته ای هم پیدا میشد که دیگر نور الی نور بود و شعله شان بر تداوم این شادی و لذت می افزود.

بچه های شر وشور هم از چند هفته به چهارشنبه سوری مشتری شیشه های خالی قرص و داروی مادربزرگ و پدربزرگ بودند. کمی زرنیخ زرد در یک شیشه و در شیشه ای دیگری کلرات پتاسیم سفید رنگ را نگه میداشتند. از هر کدام ذره ای بر زمین صافی میریختند، قطعه سنگ مرمری بر رویش و ضربه ای با پاشنه تا صدای انفجارش دلها را به شادی بلرزاند. بعضی از بچه ها هم هفت تیرهایی داشتند که یک نوار ترقه ای داشت که با هر ضربه ای اگر شانس یارشان بود یکی از نقطه های قهوه ای آن ترقه ای میکرد. بازی دزد و پلیس به پا میکردند تا وقت قاشق زنی برسد.

در شب چهارشنبه بعضی از بچه های بزرگتر قطعه ای الومینیم را در آتش گردانی میانداختند و به دور سر خود میچرخاندند تا تصویر چرخ وفلک آتشین آن آنچنان بر ذهن ها حک شود که حتی بعد از گذشت ده ها سال فراموش نشود.

سالها گذشت،‌ بچه های جنگ با این سادگی هیجان زده نمیشدند. آنها برای لذت و هیجان، نارنجک ها و بمب های دست ساز میخواستند. قوانین منع شادی در سه شنبه آخر سال یک جنگ و گریز خیابانی واقعی با ماموران انتظامی را میساخت. بازی واقعی دزد و پلیس که بسیار پر هیجان تر از نوع ساختگی آن بود. پلیسهایی که دستور داشتند شادی و آتش را با هم خاموش کنند. جوانهایی که بعد از هر انفجار به دل تاریکی کوچه ها فرار میکردند و مامورانی به دنبالشان به امید شکست دادن لشکر آتش.

اکنون بچه های جنگ با تنفر از هر جنگی بزرگ شده اند و برای کودکانشان به دنبال شادی هستند. به دنبال ترقه و فشفه های استاندارد و بی خطر میگردند، ولی این بازار سالهاست که سیاه است.


🔷 آیا فتیله پیچ بدل دارد؟

دو کشتی‌گیر بر روی تشک در مقابل هم می ایستند و امید دارند بتوانند پشت حریف را به زمین بزنند. ولی این فقط یک زور آزمایی نیست، یک سمفونی است. در انتها کسی دستش به عنوان پیروز این میدان بالا برده خواهد شد که در یک هماهنگی کامل از تمام توان و مهارت و ذکاوت خود استفاده کرده باشد.

مبارز برای موفقیت در تلاش است که "فنی" را اجرا کند و حریف هم برای مقابله "پا دفن" یا "بدل" را اجرا میکند. برنده کسی است که فن های بیشتر و بهتری بلد است و بر بدل های فن های حریفش اشراف دارد. گاهی وقتها کشتی‌گیران هوشمندی در این عرصه ظاهر میشوند و فنی جدید را ابداع میکنند. در چند مبارزه از آن سود میبرند و حتی فن را به نام خود ثبت میکنند. ولی بدیهی است که همیشه نمی‌توانند بر آن اتکا کنند. بالاخره روزی حریفی دیگر بدل آنرا میابد و اجرا میکند.

نه در کشتی و نه در هیچ ورزش دیگری نمیشود فقط با یک فن و استراتژی برنده بود. لازمه پیروزی تغییر تاکتیک و پویایی در عمل و استراتژی است. اگر یک کشتی‌گیر فقط یک فن را آموخته باشد، هر چقدر هم که در آن مهارت داشته باشد، بازهم شانسی برای پیروزی ندارد. بعضی فن ها حتی بعد از مدتی کاملا منسوخ میشوند. زیرا بدلهایی برای آنها کشف میشوند که نه تنها با آنها مقابله میکنند بلکه از آنها برای اجرای فن کارامدتری بر روی مجری سود میبرند. در حقیقت کشتی‌گیر اگر آن فن را اجرا کند، شرایط باخت خود را فراهم کرده است.

در روزهای اول انقلاب و در اولین حضور کشتی‌گیران ایرانی در صحنه ی مبارزات بین المللی، کشتی‌گیران ما از حضور و مبارزه با کشتی‌گیران اسراییلی سر باز زدند. این حرکت در آن زمان بسیار بازتاب خوبی، هم در داخل و هم در فضای بین المللی، با پیامی از حمایت ایران از ملت ستمدیده فلسطین، داشت. حرکتی نمادین تا همه را متوجه سیاست "ایران جدید" در عدم به رسمیت شناختن کشور اسراییل کند. این اولین بار نبود که کشور یا ورزشکاری از صحنه مسابقات ورزشی و حضور دوربین های رسانه ها برای دادن پیامی سیاسی به جهانیان بهره میبرد. ولی خیلی زود فراموش کردیم که اگر این رفتار را بخواهیم به یک فن کشتی تبدیل کنیم روزی بدل آن را خواهند یافت.

نزدیک به چهل سال فقط با همین یک فن بر روی تشک کشتی رفتیم. حالا آنقدر دستمان رو است که شانس برد درهیچ مسابقه ای را نداریم. این فن حتی کارکرد سیاسی اش را نیز از دست داده است. بجای آنکه سیاستمدارانمان از تشک کشتی الگو بگیرند و هر روز به فکر خلق فنی جدید در عرصه سیاست باشند، کشتی‌گیران را مجبور کردند که لختی آنها را دنبال کنند و چهل سال به یک فن بمانند.

کشور اکنون در خیلی از زمینه ها با مشکلات جدی مواجه است. مشکلات اقتصادی، اجتماعی، آموزش، عدالت، صنعت، تولید و فساد اداری و مالی و دیگر مشکلاتی که همه میدانیم. ریشه بسیاری از این مشکلات در همین عدم پویای در فن است. سیاست و قانونی که چهل سال پیش میتوانسته پیشرو باشد شاید امروز دیگر به کار نیاید. ای کاش فقط درک میکردیم که باختن در کشتی یک نمونه آشکار از عدم پویایی در سیاست است.




🔷 آشنایان هم دل

بعضی وقتها در تلگرام متنی بدستم میرسد که خیلی به دلم مینشیند. هرچند نویسنده را نمیشناسم ولی با او احساس آشنایی میکنم. میگردم تا کانالش را پیدا میکنم و در آنجا به سراغ دیگر نوشته هایش میروم. هرچه میخوانم بیشتر احساس آشنایی میکنم. دیگر غریبه نیست. نوشته ها یکی از یکی دلنشین تر است. امروز یکی از این کانالها را کشف کردم. نویسنده به درستی به نوشته هایش لقب دلنوشته داده است. زیرا واقعا دلنشین هستند. از نوشته هایش میفهمم که در جنگ بوده. اسیر بوده و خیلی تجربه ها دارد که من ندارم. میفهمم واقعا آزاده است. شاید خیلی حرفها هم دارد که نمیگوید در دل نگه میدارد برای روزی دیگر. ولی دلم میخواهد بداند که آنچه مینویسد خوانده میشود.
دو تا از دلنوشته های اخیرش برای مثال اینجاست.
https://t.me/ghomeishi3/295
https://t.me/ghomeishi3/297


قبلا در متنی نوشته بودم که
«... موقعیت رویارویی یک کشتی گیر یا جودو کار بر روی تشک با یک بازیکن اسراییلی خیلی خوش تعریف است. ولی در مورد دو میدانی یا شنا که معمولا 8 نفر با هم مبارزه میکنند اگر یکی از شرکت کنندگان اسراییلی باشد تکلیف بازیکن ایرانی چیست؟ در دوی ماراتن با حضور چند صد نفر تکلیف چیست؟ مشکل آیا فقط در هم زمانی است یا هم مکانی هم مشکل ساز است؟ مثلا در مسابقات وزنه برداری یا اسکی که بازیکنان به نوبت مسابقه میدهند اگر در لیست یک اسراییلی باشد چه باید کرد؟ سوالهای پیچیده تری هم میتوان پرسید. حضور در تیمی که بازیکن اسراییلی هم دارد یا مسابقه با تیم غیر اسراییلی که بازیکن اسراییلی دارد. فرض کنید در بازی فوتبال دو تیم غیر اسراییلی، مربی از بازیکن ایرانی بخواهد به دروازه بان اسراییلی تیم مقابل پنالتی بزند. بزند یا نزند؟»
نباید که مسئولیت و هزینه ی تصمیم گیری این شرایط فرضی و پیچیده بالا را به عهده ی بازیکنی گذاشت که قرار نیست یک سیاستمدار باشد. هر یک از موقعیت های فرضی بالا امکان دارد پیش بیاید. اگر قرار است که هر یک از این حضور ها ممنوع باشد باید رسما اعلام شود و جریمه تخطی هم مشخص باشد. از استعفای امروز رسول خادم فهمیدم که حتی جمله اول پاراگراف بالا نیز درست نیست.


ببخشید، ولی به نظر من شیبش کم است.


در ایران هواپیما ها هم بازنشسته نمی‌شوند، آنقدر پرواز می‌کنند تا تمام شوند. درست مانند سیاست مداران بلند پرواز. 


🔷 پسر خاله یا پسر عمه

درسال 1371 در امتحان دکتری دانشگاه صنعتی شریف شرکت کردم. بعد از امتحان کتبی 13 نفر به مصاحبه علمی دعوت شدیم و 5 نفر از بین آنها انتخاب شدیم. نتیجه رسمی قبولی برای بقیه قبول شدگان آمد و همه ثبت نام کردند به غیر از من. بعد از کمی پرس و جو نامه ای گرفتم برای مراجعه به اداره گزینش در ساختمانی در خیابان زهره در شمال میدان هفتم تیر. در تاریخ و زمان مقرر مراجعه کردم. به اتاقی هدایت شدم که آقایی میانسال منتظرم بود و به خوشرویی به نشستن دعوتم کرد. ظاهرش به فردی روحانی میخورد در کت و شلوار. محاسن مرتب و یقه ی سفید و تمیز سه سانتی. یادم نیست که حاج آقا صدایش میکردند یا سید. آن زمانها تمام آدمهای مهمی که قرار نبود شما اسمشان را بدانید یا حاج آقا بودند یا سید.

با خوشرویی شروع به صحبت کرد. نمیدانم که چرا خیلی بی خیال بودم. اصلا نگران نبودم. شاید به دلیل شکی بود که در دل داشتم که بمانم یا بروم و همه چیز را به دست قسمت سپرده بودم. شاید هم خوشرویی او بود که شجاعتم را بیشتر کرده بود. پوشه ای در جلویش بود و کاغذهایی درونش. کاغذ ها را ورق میزد و قسمت هایی را با صدایی که من بتوانم بشنوم میخواند. نامم، نام دانشگاهم، رشته ام. سرش را بلند کرد و گفت که میدانی که برای چی دعوتت کردیم بیایی. گفتم حدس میزنم که به موضوع قبولی دکتری مربوط باشد. گفت خواستیم بیایی کمی با هم گفتگو کنیم. دوباره به پوشه نگاه کرد و گفت یک نتیجه منفی در مورد گزینش برای اعزام به خارج داری. با لبخندی گفتم که «پس ردم؟». گفت نه. آخر میعارهای گزینش برای دکتری داخل و خارج با هم فرق دارد. ادامه داد، برای دکتری خارج باید "ظاهرتان اسلامی باشد" که شما ظاهرتان خیلی اسلامی نبوده ولی برای دکتری داخل باید "ظاهرتان غیر اسلامی نباشد" که شما ظاهرتان غیر اسلامی هم نبوده است. گفتم «پس قبول ام؟». گفت عجله نکن حالا که تا اینجا آمدی کمی صحبت کنیم. چند سوال دارم. خیلی سعی کرد که فضا تبدیل به یک بازجویی نشود، ولی پرسیدن را شروع کرد.

خیلی راحت و با همان بیخیالی به سوالها پاسخ دادم. تمام سعی ام را کردم که به خودم خیانت نکنم و دروغ نگم و نگفتم. با وجود اینکه میدانستم که چه اشتباهی دارم میکنم. صحبتمان تمام شد. در انتها با لحنی که برایم خیلی جذاب بود و هیچ وقت فراموش نمیکنم با همان خوشرویی گفت "پسر خاله ای دارم که خیلی مرا به یاد او انداختی! از خیلی نظرها با هم اختلاف نظر داریم و اصلا عقایدش را قبول ندارم ولی همیشه میگم که اگر در خانواده ما کسی بخواهد به بهشت برود او به خاطر صافی و سادگی اش جلوتر از همه ما خواهد بود. برو و درست را بخوان". پاشدم و خداحافظی کردم و بیرون آمدم. تا وقتی که پاسخ رسمی به دستم نرسید باورم نمیشد که با آن همه صراحت در لهجه قبول شده باشم.

همیشه به خاطر دارم که سرنوشتم، گذشته ام، آینده ام، آنچه که امروز هستم، حتی سرنوشت دانشجویانی که در طی این سالها آموزش داده ام و آنهایی که آموزش خواهم داد و خیلی چیزهای دیگر یک روز فقط به این بستگی داشت که من یک آقای خوشروی یقه سفید را به یاد پسر خاله اش بندازم یا پسر عمه اش.


نگران انقراض نسل فعالان محیط زیست هستم.


🔷 بهشت بدون مرز

مذاهب بر قلب و مغز انسانها حاکمند، ولی حکومت ها بر خاک و سرزمین مسلطند. مذهب مرزنمیشناسد و در دنیای انسانی جاری است. حکومت به مرز در جهان خاکی محدود است.

برای یک روحانی، هر انسان، مستقل از اینکه در کجا و چگونه زندگی میکند یک نعمت بالقوه است. اگر بتوانی بر قلبش نفوذ کنی یک دوست است. یک همراه است. و اگر نتوانی هم هرچند یک گمراه است ولی همچنان باید به هدایتش امیدوار باشی و برای آمرزش روحش آرزومند.

برای یک حکومت هر انسان خارج از مرزهایش یک تهدید بالقوه است. اگر بتوانی راضیش کنی مزدورت میشود و اگر نتوانی دشمنت.

حکومت با مرز هویت میابد و حاکمان دینی این مرزها را بر بهشت ترسیم میکنند.


🔷 از سعید امامی تا سید امامی

خودکشی در زندان دارد به یک سنت تبدیل میشود. پیر و جوان، زن و مرد، دستفروش و استاد دانشگاه هم ندارد. همه با هم برابریم.


مقایسه کردن کار راحتی نیست. آیا باور میکنید که این دو تصویر دقیقا یکسانند؟


🔷 نصیحت ممنوع

چندی پیش لطیفه ای در فضای مجازی خواندم با این مضمون که «مردی میانسال، کودکی را که در تاکسی داشت لواشک میخورد، به دلایلی نصحیت میکرد که لواشک نخورد. کودک در پاسخ گفت که پدربزرگش 105 سال عمر کرده است. مرد میان سال با تعجب پرسید آیا او هم لواشک میخورد؟ و کودک پاسخ داد که نه ولی سرش تو کار خودش است.»

شاید نکته غیر قابل پیشبینی در این لطیفه پاسخ دندان شکن کودک به مرد باشد. ولی این به دلیل وجود آن فرهنگی در بین ماست که به ما اجازه میدهد دایما در حال نصحیت کردن دیگران باشیم. حتی وقتی از ما دعوت به مشاوره نشده است. رفتار این کودک، البته با کمی چاشنی طنز، دقیقا آن چیزی است که در خیلی از جوامع در مهد کودک ها و مدارس به کودکان می آموزند. به آنها می آموزند که هیچ کس به غیر از والدین ایشان و معلمین منتخب والدینشان حق نصحیت و تربیت ایشان را ندارد. اینگونه نصیحت ها نوعی ورود به حریم خصوصی است.

برای ما خیلی طبیعی است که دوستی را که سیگار میکشد یا رفیقی که غذای خیلی شیرین یا شور مصرف میکند را به عواقب این کار هشدار دهیم. ولی این هشدار در دل خود پیامی نهفته دارد. ساده ترین پیام این است که ما فرض کرده ایم که شخص مقابل از عواقب رفتارش بی اطلاع است و تا حالا از آن چیزی نشنیده است، که البته خیلی بعید است. بخصوص با توجه به اینکه در جامعه ای زندگی میکند که افراد خیرخواهی مانند ما بسیارند! اگر این فرض درست نباشد نتیجه میگیریم او با اینکه از این عواقب مطلع است تصمیم به این رفتار گرفته است. یا آنها را قبول ندارد یا برایش مهم نیستند. در این صورت چرا باید به نصیحت ما گوش کند؟ او آگاهانه بارها و بارها به آنچه انجام میدهد فکر کرده است. نه نادان است و نه دیوانه. حتی اگر خودش هم تمایل به ترک این عادت داشته باشد، فعلا که نظر ما را نپرسیده است. پس چرا ما فکر میکنیم که بهتر و بیش از او نگرانش هستیم.

فردی را تصور کنید که کوهنوردان را نصیحت کند که این کار خطرناک است. ممکن است که بیافتید و پایتان بشکند. ممکن است که در کوه قلب تان بگیرد و تا بخواهند شما را به بیمارستان برسانند خیلی دیر شود. ممکن است به پرتگاهی سقوط کنید. همه ای این هشدارها و خطرها واقعی و درست هستند. آیا کوه نوردان باید با این نصحیتها در خانه بنشینند. احتمالا هم آن کسی که غذای بسیار شیرین میخورد و خودش را در خطر مشکلات چاقی و دیابت قرار میدهد و هم آن کسی که به کوه میرود و خودش را در خطر سقوط قرار میدهد هر دو از وجود این خطرات آگاهی کامل دارند. ولی احتمالا هر دو دلیلی برای انجام آن دارند. شاید دلیل ساده ای مانند اینکه از آن لذت میبرند.

یک بار در یک برنامه خبری دیدم که خبرنگاری خود را به فرد ی رساند که پس از سقوط در ورزشی که با چتر نجات از صخره ها در کوه میپرند به سختی صدمه دیده بود. قبل از اینکه او را بر آمبولانس سوار کنند میکروفون را به صورت خونین او نزدیک کرد و پرسید که چه پیامی برای دیگرانی که از این سخره میپرند دارید. گفت اگر جان به در ببرم دوباره میپرم.


🔷 بزرگترین دشمن حکومت سرطان است

یکی از مشخصه های مهم سلولهای سالم، توانایی مردن است. سلولها با پیر شدن یا از کار افتادگی باید از بین بروند. توانایی خروج از سیستم برای حیات سیستم خیلی مهم است. سلولهای سرطانی مکانیزم مرگ خود را خاموش میکنند. با این رویه کل موجود زنده را به نابودی میکشند.

در حکومتی که مدیران پیر و از کارافتاده قوانین بازنشستگی را برای خود استثنا کنند و حاضر به خروج از ساختار مدیریت جامعه نباشند، مانند سرطان باعث مرگ حکومت میشوند.

20 last posts shown.

907

subscribers
Channel statistics