تا دم غروب باید 15تومن جور می کردم.پس شروع کردم به فروختن وسایل.از زیر قیمت فروختن موتورم به رضا که چشمش بدجور موتور منو گرفته بود بگیر تا کش رفتن النگوی خانجون از صندوقچه طلاهاش.هیچکس نمیدونست من قراره قاچاقی برم از ایران جز گندم.به خانجونم گفته بودم میرم شهرستان سرایدار یه مدرسه شم وچند ماهی نیستم.خرج خورد و خوراکشم از حقوق بازنشستگیش تامین میشد و خیالم از این بابت راحت بود .منم سعی میکردم براش از اونجا پول بفرستم.
کل چیزایی که فروختم جمعا شد ده و نیم که اونم دو و نیم به یه نزول خور بدهکار بودم و ترسیدم اگه صاف نکنمش بیاد برای خانجون دردسر درست کنه.موند هشت تومن.همش با خودم میگفتم یعنی ممد با هشت تومن میبره منو؟خیلی کمتر از چیزی که خواسته است اما....
تا به خودم اومدم عقربه ساعت رفته بود رو شش
دو ساعت دیگه باید میرفتم تو همون کارخونه متروکه برای حرکت.کوله پشتیمو برداشتم.توش یکی دو تا لباس،پولا،یکم غذا برای توی راه و از همه مهم تر عکس گندم رو گذاشتم .همون عکسه که لبخندش رو هر شب خواب می بینم.همون عکسه که بعد از اینکه گفتم میخوام بیام خواستگاریت ازش گرفتم.میتونست مسکن خوبی برای تنهایی و درد مسیرم باشه.
کوله رو بستم و آماده رفتن شدم.خانجون منو از زیر قران رد کرد و پشت سرم آب ریخت.دل تو دلم نبود و میخواستم به هر بهونه ای بزنم زیر گریه ولی طاقت گریه هاشو نداشتم
همش میپرسید که کجا میری و کی میای و این قبیل سوالات و منم یه مشت دروغ تحویلش میدادم.کم کم دیگه داشت از خودم بدم میومد.از فرارم،از ترسو بودنم،ازدروغام اما مجبور بودم.زندگی من تو چشمای گندم خلاصه میشد و اینجا موندن به معنی بیخیال گندم شدن بود.
به کارخونه که رسیدم چشمم از دور به ممداقا خورد.مثل همیشه بود.قیافه نخراشیده با شلوار شش جیبش و اون سیبیلای از بناگوش در رفته.
نزدیکش که شدم داد زد:((زکی!بچه سوسول کجا بودی تا الان؟علف دراومد زیرپامون.به موت قسم که اگه سفارش صادق نبود ی ثانیه ام وانمیستادم برات.پولو اخ کن بیاد بینم.))
بهش نگفتم پولم کمه.پاکتو دادم بهش و شروع کرد به شمردن.بدجور رفتم تو فکر،فکر اینکه وقتی دید پول کمه میخواد چیکار کنه و چه واکنشی نشون میده که زد رو شونم و گفت:((خب کو بقیش؟))
افتادم به پاش و شروع کردم به بوسیدن کفشش.با گریه گفتم:((ممد اقا به پیر به پیغمبر همه دار و ندارمو فروختم و همین شد.تو رو به مرامت قسم میدم.به مردونگیت قسم.به خدا کل پولم همین بود.حتی طلا های ننم رو هم فروختم))
-((گمشو بینیم بابا.ما خودمون ته ننه من غریبم بازی ایم اومدی مارو فیلم کنی.اقایون خانوما بشینین تو ماشین حرکته.توام پولتو وردار گمشو برو نبینمت.))
پاشو محکم چسبیدم و قسم دادنمو ادامه دادم اما بی اعتنا بود.یکی از آدماش دلش به حالم سوختو گفت:((ممد اقا جسارته ولی چقد کم داره؟))
-((مرتیکه زبون نفهم هشت تومن اورده میخواد بره.فک کرده الکیه.خرج راه هست خرج قایق اونور اب هست اجاره اتاق و پول راننده و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه هست.با این پول هیچ قبرستونی نمیتونی بری.عمرا راه نداره))
+((ممد اقا صندوق عقب یه جا داریم.صادق رفیق هممون بود.به رفاقتت با صادق قسم بذا بیاد میشونمش تو صندوق.))
ممد اقا اروم تر شد.پا شد منو از رو زمین بلند کرد و گفت:((تف به این رفاقت که خرابمون کرده.روتو نمیزنم زمین.برو بشین تو صندوق ولی ی وقت فک نکنی خرم!مرام گذاشتم برات))
منم کلی دمت گرم و مشتی هستی بارش کردم و رفتم سوار ماشین بشم اما....
#محم_مد
#محمدرضا_احمدی
#زندگی_از_دریچه_صندوق_عقب
#قسمت_دوم
@Rozhayerafte
کل چیزایی که فروختم جمعا شد ده و نیم که اونم دو و نیم به یه نزول خور بدهکار بودم و ترسیدم اگه صاف نکنمش بیاد برای خانجون دردسر درست کنه.موند هشت تومن.همش با خودم میگفتم یعنی ممد با هشت تومن میبره منو؟خیلی کمتر از چیزی که خواسته است اما....
تا به خودم اومدم عقربه ساعت رفته بود رو شش
دو ساعت دیگه باید میرفتم تو همون کارخونه متروکه برای حرکت.کوله پشتیمو برداشتم.توش یکی دو تا لباس،پولا،یکم غذا برای توی راه و از همه مهم تر عکس گندم رو گذاشتم .همون عکسه که لبخندش رو هر شب خواب می بینم.همون عکسه که بعد از اینکه گفتم میخوام بیام خواستگاریت ازش گرفتم.میتونست مسکن خوبی برای تنهایی و درد مسیرم باشه.
کوله رو بستم و آماده رفتن شدم.خانجون منو از زیر قران رد کرد و پشت سرم آب ریخت.دل تو دلم نبود و میخواستم به هر بهونه ای بزنم زیر گریه ولی طاقت گریه هاشو نداشتم
همش میپرسید که کجا میری و کی میای و این قبیل سوالات و منم یه مشت دروغ تحویلش میدادم.کم کم دیگه داشت از خودم بدم میومد.از فرارم،از ترسو بودنم،ازدروغام اما مجبور بودم.زندگی من تو چشمای گندم خلاصه میشد و اینجا موندن به معنی بیخیال گندم شدن بود.
به کارخونه که رسیدم چشمم از دور به ممداقا خورد.مثل همیشه بود.قیافه نخراشیده با شلوار شش جیبش و اون سیبیلای از بناگوش در رفته.
نزدیکش که شدم داد زد:((زکی!بچه سوسول کجا بودی تا الان؟علف دراومد زیرپامون.به موت قسم که اگه سفارش صادق نبود ی ثانیه ام وانمیستادم برات.پولو اخ کن بیاد بینم.))
بهش نگفتم پولم کمه.پاکتو دادم بهش و شروع کرد به شمردن.بدجور رفتم تو فکر،فکر اینکه وقتی دید پول کمه میخواد چیکار کنه و چه واکنشی نشون میده که زد رو شونم و گفت:((خب کو بقیش؟))
افتادم به پاش و شروع کردم به بوسیدن کفشش.با گریه گفتم:((ممد اقا به پیر به پیغمبر همه دار و ندارمو فروختم و همین شد.تو رو به مرامت قسم میدم.به مردونگیت قسم.به خدا کل پولم همین بود.حتی طلا های ننم رو هم فروختم))
-((گمشو بینیم بابا.ما خودمون ته ننه من غریبم بازی ایم اومدی مارو فیلم کنی.اقایون خانوما بشینین تو ماشین حرکته.توام پولتو وردار گمشو برو نبینمت.))
پاشو محکم چسبیدم و قسم دادنمو ادامه دادم اما بی اعتنا بود.یکی از آدماش دلش به حالم سوختو گفت:((ممد اقا جسارته ولی چقد کم داره؟))
-((مرتیکه زبون نفهم هشت تومن اورده میخواد بره.فک کرده الکیه.خرج راه هست خرج قایق اونور اب هست اجاره اتاق و پول راننده و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه هست.با این پول هیچ قبرستونی نمیتونی بری.عمرا راه نداره))
+((ممد اقا صندوق عقب یه جا داریم.صادق رفیق هممون بود.به رفاقتت با صادق قسم بذا بیاد میشونمش تو صندوق.))
ممد اقا اروم تر شد.پا شد منو از رو زمین بلند کرد و گفت:((تف به این رفاقت که خرابمون کرده.روتو نمیزنم زمین.برو بشین تو صندوق ولی ی وقت فک نکنی خرم!مرام گذاشتم برات))
منم کلی دمت گرم و مشتی هستی بارش کردم و رفتم سوار ماشین بشم اما....
#محم_مد
#محمدرضا_احمدی
#زندگی_از_دریچه_صندوق_عقب
#قسمت_دوم
@Rozhayerafte