روزهایِ رَفِته!?


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


مینویسم تا حرفی در دِلم نماند
نویسنده
#نجیمه_تمیمی
#پرستو_فقیه
نظراتتون
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_NzWw30Z
اینستامون
@najmeh_tamimi

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


در این دنیا،زندگی یا هر کوفتِ دیگری!
فقط خودمان را گول میزنیم که اگر به فلانی محل نگُذاریم جذبمان میشود،یا برعکس
باور کن مردُم این دوره زمانِ هرکاری که برایشان انجام بدهی...
یک روزی
ساعتی
جایی
 ترکت میکنند...!
اصلا انگار خوبی به مردُم جماعت نیامده
من کسی را دوس دارم که کسِ دیگری را دوس دارد
و چه جالب که معشوقِ اون نیز کسی را دوس میدارد که دوستش ندارد...
اینجا هرکسی دلی را بخاطرِ کسی میشِکند که دوستش ندارد...!
#پرستوفقیه


حرفِ مردم
نویسنده: #نجیمه_تمیمی
گوینده: #عادل_رستمکلایی


تا دم غروب باید 15تومن جور می کردم.پس شروع کردم به فروختن وسایل.از زیر قیمت فروختن موتورم به رضا که چشمش بدجور موتور منو گرفته بود بگیر تا کش رفتن النگوی خانجون از صندوقچه طلاهاش.هیچکس نمیدونست من قراره قاچاقی برم از ایران جز گندم.به خانجونم گفته بودم میرم شهرستان سرایدار یه مدرسه شم وچند ماهی نیستم.خرج خورد و خوراکشم از حقوق بازنشستگیش تامین میشد و خیالم از این بابت راحت بود .منم سعی میکردم براش از اونجا پول بفرستم.

کل چیزایی که فروختم جمعا شد ده و نیم که اونم دو و نیم به یه نزول خور بدهکار بودم و ترسیدم اگه صاف نکنمش بیاد برای خانجون دردسر درست کنه.موند هشت تومن.همش با خودم میگفتم یعنی ممد با هشت تومن میبره منو؟خیلی کمتر از چیزی که خواسته است اما....

تا به خودم اومدم عقربه ساعت رفته بود رو شش
دو ساعت دیگه باید میرفتم تو همون کارخونه متروکه برای حرکت.کوله پشتیمو برداشتم.توش یکی دو تا لباس،پولا،یکم غذا برای توی راه و از همه مهم تر عکس گندم رو گذاشتم .همون عکسه که لبخندش رو هر شب خواب می بینم.همون عکسه که بعد از اینکه گفتم میخوام بیام خواستگاریت ازش گرفتم.میتونست مسکن خوبی برای تنهایی و درد مسیرم باشه.

کوله رو بستم و آماده رفتن شدم.خانجون منو از زیر قران رد کرد و پشت سرم آب ریخت.دل تو دلم نبود و میخواستم به هر بهونه ای بزنم زیر گریه ولی طاقت گریه هاشو نداشتم
همش میپرسید که کجا میری و کی میای و این قبیل سوالات و منم یه مشت دروغ تحویلش میدادم.کم کم دیگه داشت از خودم بدم میومد.از فرارم،از ترسو بودنم،ازدروغام اما مجبور بودم.زندگی من تو چشمای گندم خلاصه میشد و اینجا موندن به معنی بیخیال گندم شدن بود.
به کارخونه که رسیدم چشمم از دور به ممداقا خورد.مثل همیشه بود.قیافه نخراشیده با شلوار شش جیبش و اون سیبیلای از بناگوش در رفته.
نزدیکش که شدم داد زد:((زکی!بچه سوسول کجا بودی تا الان؟علف دراومد زیرپامون.به موت قسم که اگه سفارش صادق نبود ی ثانیه ام وانمیستادم برات.پولو اخ کن بیاد بینم.))

بهش نگفتم پولم کمه.پاکتو دادم بهش و شروع کرد به شمردن.بدجور رفتم تو فکر،فکر اینکه وقتی دید پول کمه میخواد چیکار کنه و چه واکنشی نشون میده که زد رو شونم و گفت:((خب کو بقیش؟))
افتادم به پاش و شروع کردم به بوسیدن کفشش.با گریه گفتم:((ممد اقا به پیر به پیغمبر همه دار و ندارمو فروختم و همین شد.تو رو به مرامت قسم میدم.به مردونگیت قسم.به خدا کل پولم همین بود.حتی طلا های ننم رو هم فروختم))

-((گمشو بینیم بابا.ما خودمون ته ننه من غریبم بازی ایم اومدی مارو فیلم کنی.اقایون خانوما بشینین تو ماشین حرکته.توام پولتو وردار گمشو برو نبینمت.))
پاشو محکم چسبیدم و قسم دادنمو ادامه دادم اما بی اعتنا بود.یکی از آدماش دلش به حالم سوختو گفت:((ممد اقا جسارته ولی چقد کم داره؟))
-((مرتیکه زبون نفهم هشت تومن اورده میخواد بره.فک کرده الکیه.خرج راه هست خرج قایق اونور اب هست اجاره اتاق و پول راننده و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه هست.با این پول هیچ قبرستونی نمیتونی بری.عمرا راه نداره))

+((ممد اقا صندوق عقب یه جا داریم.صادق رفیق هممون بود.به رفاقتت با صادق قسم بذا بیاد میشونمش تو صندوق.))
ممد اقا اروم تر شد.پا شد منو از رو زمین بلند کرد و گفت:((تف به این رفاقت که خرابمون کرده.روتو نمیزنم زمین.برو بشین تو صندوق ولی ی وقت فک نکنی خرم!مرام گذاشتم برات))
منم کلی دمت گرم و مشتی هستی بارش کردم و رفتم سوار ماشین بشم اما....
#محم_مد
#محمدرضا_احمدی
#زندگی_از_دریچه_صندوق_عقب
#قسمت_دوم
@Rozhayerafte


خداحافظی همیشه سخته اما این یکی با بقیه خداحافظی ها فرق داشت.دل کندن از گندم کار آسونی نبود.خیلی سخته کسی که تمام زندگیته رو بذاری بری به امید بهبود اوضاع و برگشتن.بری که امید داشتنشو زنده کنی!
لحظه های آخر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.گندم از استرس دائما با دکمه مانتوش بازی میکرد و منم از ترس ترکیدن بغضم به آسفالت کف زمین خیره شده بودم و لبمو گاز میگرفتم که یه دفعه زد زیر گریه.با اشک های گندم،سد چشمای منم شکست و اشک روی گونه هام جاری شد.
دستاش که از ترس می لرزیدن رو تو دست گرفتم و گفتم:به خدا زود میاد گندم.میرم اونجا کار میکنم سه چهار ماهه خرج عقد و عروسیمون در میاد،یه خونه جمع و جورم میتونیم اجاره کنیم.به خدا با این یه قرون دو زار حقوق اینجا تا ده سال دیگم بابات تو رو نمیده بهم.
گریش شدید تر شد و مثل کسی که هیچ پناهی نداره منو تو آغوش گرفت.مثل کسایی که قراره برای آخرین بار معشوقشونو ببینن!
هق هق کنان گفت ((امیرعلی نکنه...نکنه..))
نذاشتم حرفشو ادامه بده.میدونستم چی میخواد بگه.چند وقت پیش شنیده بود که چند تا ایرانی توی دریا غرق شده بودن.خودمم می ترسیدم اما راه دیگه ای نبود.با اعتماد به نفسی دروغی  بهش گفتم ((عه دیوونه شدی تو؟خیر سرم شش سال غریق نجات بودما.بعدشم توکل کن به خدا.این آدم پرونه کارش درسته.مگه یادت نی صادقو؟ صادق رو این رد کرد.حالا اگه بدونی صادق کفترباز چه وضعی بهم زده!ماشین،خونه،همه چی داره.توکل به خدا.فقط گندم...))
نتونستم بقیشو بگم.فکرشم ترسناک بود برام.دیوونم میکرد.خیلی جلو خودمو گرفتم که نبینه اشکامو اما نشد
گفت(( جان گندم بگو))
زل زدم به چشماش.هوای جنگل چشماش بدجور ابری بود.انقد گریه کرده بود زیر چشماش گود افتاده بود.از جیب لباسم دستمال دراوردم و اشکاشو پاک کردم.
دلمو به دریا زدم و گفتم(( گندم جان اگه اون بچه پولداره باز اومد سراغت وا ندیا.وایسیا.به خدا زود میام.نذاری بابات مجبورت کنه ها.گندم نرم بیام ببینم....))

محکم زد تو گوشم و با حالت قهر ازم دور شد.
گفتم(( ببخشید غلط کردم گوه خوردم اصلا خوبه؟))

برگشت سمت من.عصبانیتو میشد تو تک تک نقاط صورتش دید.نفساش از حرص بریده بریده شده بود.یقمو گرفت و گفت(( دیوونه احمق تو تمام منی لامصب من بی تو هیچم میفهمی؟هیچ.....))
و بعد برگشت و به راهش ادامه داد.
دیگه دنبالش نرفتم.دوست نداشتم کلمه خداحافظی رو به زبون بیارم.خداحافظی برای کسیه که قراره دور باشه.اما گندم هرجا میرفتم همینجا بود.درست گوشه ی دلم.فقط وایسادم سر جام و دور شدنشو تماشا کردم.هر یه قدمی که برمیداشت ترسم هزار برابر میشد.امیدم رنگ می باخت.
آخراش دیگه تار میدیدمش.اشک جلو چشممو گرفته بود.و اونقدر دور شد که دیگه دیده نمیشد.تو این دو سال که نامزدیم،هیچوقت انقدر تنهایی رو حس نکرده بودم...
تلفنمو از جیبم دراوردم و شماره آدم پرون رو گفتم.
((سلام.ممد اقا؟....چاکریم......پول تا فردا ردیفه.....اره اوکیش میکنم......باشه.پس من فردا شمارو می بینم......قربونت.خدافظ))
......
#محم_مد
#محمدرضا_احمدی
#زندگی_از_دریچه_صندوق_عقب
#قسمت_اول
@Rozhayerafte


"نبودنت"
صداي آسمان را هم درآورده است...
#علي_قاضي_نظام

@Rozhayerafte


اولين روزي كه رفتم براي شروع كار جديدم،
پزشكي كه بايد باهاشون همكاري ميكردم بهم گفت يه جمله رو هيچوقت يادت نره"پزشك يعني راه ارتباط براي نجات مردم و فاصله ي خيلي كمي هست بين كلمه ي نجات و مرگ
بين شغل ناجي و قاتل"
گفت ما نميخواهيم جون كسي رو بگيريم
وقتي يه نفر در اتاق منو ميزنه و مياد داخل توي دلش هزارتا اميد به من داره....
يكي ميخواد درمان بشه
يكي ميخواد زيباتر بشه
براي ما نوع نيت اونا مهم نيست براي ما نيت خودمون مهمه....ما ميخواهيم خدمت كنيم
ميخواهيم اگر درماني بود،درمان كنيم و از درد و مرگ نجاتشون بديم
اگر هم زيبايي بود زيباتر از قبلشون بشن و اعتماد به نفسشون رو بيشتر كنيم ....
بهم گفت از كسي تعريف بيجا نكن...
از كار من تعريف بيجا نكن
تحقيق كن به چشم ببين ،هرچيزي كه ديدي رو بيان كن...
توهم باحرف و تعريفت از من نسبت به ادما مسئولي ...
ما ميخواهيم پول زحمتي رو بگيريم كه از رضايت يه نفر باشه
پول نجات زندگي اون ادم با روحيه و حال بهتر رو بگيريم....
نميخواهيم پول مرگ كسي رو بگيريم....
بهم گفت اين حرف رو از من داشته باش
تا هرچندسال ديگه هرجايي هرشغلي داشتي نسبت به اون شغل مسئول باشي...
تاچندسال ديگه وقتي داشتي چندتا مواد شيميايي رو باهم تركيب ميكردي كه بدي دست مردم
يادت نره كه ينفر براي هردونه ي اون دارو يااون قرص چقدر قرض كرده
چقدر روو انداخته تا ازدست تو بخره و جون عزيزشو ياخودشو از مرگ نجات بده....
ادما براي يه ثانيه عمر بيشتر خيلي دست و پا ميزنن...
پس اينارو يادت باشه و بدون ما نميتونم براحتي با جونشون بازي كنيم
ما نميتونيم براي يه خانواده پدر بشيم
مادر بشيم
همسر بشيم ...
پس بايد خيلي مراقب بود

روز پزشك به همچين پزشكاني كه جون ادمها براشون اولويته نه پول مبارك

#نيلوفر_رضايي

@Rozhayerafte


فقط بیا و به من بگو
او چه چیزی داشت
که من نداشتم....

#امیرعلی_اسدی
@Rozhayerafte


روز #پزشك مبارك🥀🍃


ما آدمها منتظرِ کسی میمانیم که ما را ترک کرده،
که ما را یک زمانی بی اندازه دوست داشته...
منتظرِ همان آدم،با همان رفتار و همان شخصیتِ دمِ رفتنش...
ولی کسی که برمیگردد؛
نه دیگر بی اندازه دوستمان دارد،
نه ذره ای به آن آدمِ دمِ رفتن که میخواستیمش شباهت دارد...
برای همین است که هیچ رابطه تمام و دوباره شروع شده ای،
به سرانجام خوب نرسیده و
به سرانجام خوب نخواهد رسید...
#فاطمه_جوادی
@Rozhayerafte


Forward from: |پَرَستوفَقیه|
اومد نشست کنارم گفت نگام کن میخوام باهات حرف بزنم...
نگاش کردم غمه عجیبی تویِ چشماش موج میزد،
میشناختم این غمو،خودمم دُچارش شده بودم نه الانا اون سال ها که دیده بودمش هنوزم کنارم بود انگار خیالِ رفتن نداشت
سرشو انداخت پایین با انگشت هاش بازی کرد گفت خاطره ها خیلی عجیبن،یجوری که انگار قرار داد بستن تورو تا مرزه خفگی ببرن ولی بعدش...خودت میدونی دیگه
ببین بعضی روزا نه اینکه بخواما ولی یهو میرم تو فکر که اگه نباشه چیکار میکنم؟!
اینهمه ازش خاطره دارم که خفگی هیچی مطمعنم منو تا مرزه جنون میبرن...!
درکش میکردم با اینکه نمیدونستم دقیقا بحثش رفتن بود یا خاطره ها
گفتم اره میدونم،میدونم چی میگی
ولی نمیدوستم چی میگه،نه اینکه نفهمم منظورشو ها تازه بهتر از خودشم درکش میکردم
من فقط حس نمیکردم دردیو که داره با این فکرا تحمل میکنه...
حس نمیکردم چقدر این موضوع میتونه عذابش بده...
سال ها بود که میشناختمش دلش نازک بود برعکسِ ظاهرش که دختری خندونُ شیطون بنظر میرسید درداشو حس نکردم هیچوقت...
 بینِ خودمان بماند!
 ولی من هم مثلِ او بودم،میترسیدم...
میترسیدم برود و دیگر نیاید
ولی به زبان نیاوردم هیچوقت،چون دردی را که من حس میکردم هیچکس نمیتوانست حس کند...!
#پَرستوفَقیه


ازـچشمهایم برو ..
هیچکس در خانه ای که از سقفش غُصه میچِکَد خوشبخت نمیشود!

#‌فاطمه_‌سلمانی
@Rozhayerafte


عیــد قشنگتون مبارک ♥️


Forward from: |پَرَستوفَقیه|
هیچکس با رفتن و نبودنِ آدما کنار نمیاد
حالا بستگی داره این رفتن چطوری باشه؟!
بهت خیانت کرده باشه!
یهویی رفته باشه!
سالها مقدمه چیده باشه واسه رفتنش!
یا خدایی نکردِ مُرده باشه!
آدما حتی با نبودنِ دشمنِشونم کنار نمیان
اونا فقط عادت میکنن و همیشه تو ذهنشون به این فکر میکنن که "اونا یروز برمیگردن،یروز میان که بمونن
بمونن که دیگه نرن!" ولی خودِشونم میدونن که آدمایه رفتِ از زندگیشون هیچوقت قرار نیست برگردن حتی شده به دروغ!
#پَرستوفَقیه


من هميشه در زندگي ام از حسرت و افسوس خوردن ترس داشتم
از اينكه كسي برود و يك عمر من بمانم و حسرت و اي كاش ها!
از همان روزها بود كه همه ام را برايشان خرج كردم
تا مبادا روزي از دستشان بدهم و دلم از خودم بگيرد كه جايي كم گذاشته بودم
من نميدانستم چه بخواهي چه نخواهي ادم هارا ازدست ميدهي!
نميدانستم زيادي بودن باعث ميشود
خيالشان راحت بشود و ضربه هايشان را محكم تر بزنند...
من فكر ميكردم زندگي به همين سادگي است كه ميبينم
همينقدر صادقانه...
تصورم اين بود هرچقدر كسي را بيشتر دوست بداري اوهم بيشتر عاشقت ميشود
هرچقدر بيشتر خودت را باانها وفق دهي
انها هم بيشتر دل به دلت ميدهند...
من هيچوقت ياد نگرفتم كه ادم ها از زيادي بودن قضاوت نابجا ميكنند
و برداشتشان از محبت هاي تو چيزي ميشود كه واقعيت ندارد
چيزي شبيه كمبود!چيزي شبيه نياز!
انها نميفهمند كه ما فقط دوستشان داشتيم!
نه هيچ چيز ديگر...
#نيلوفر_رضايي

@Rozhayerafte


خود را برسانید که دیوانه ام امشب
از یار و عدو سائل میخانه ام امشب
داغی به دلم هست ولی هیچ ندانید
با بود و نبودم ز چه بیگانه ام امشب
هوش از سر و جان از تن این مرد پریده
در خویش خرابم همه ویرانه ام امشب
میسوزم و مرگ از غزلم شعله کشیده
هم شمعم و هم حضرت پروانه ام امشب
گویند که مردان ز غم هیچ نگریند
محتاج به اشک و نم مردانه ام امشب 
ترسم که شبم را فلق صبح نبیند
آرام بگیر ای غم صدگانه ام امشب
افکار مرا مرگ پر از همهمه کرده
پیچیده خطر در دل کاشانه ام امشب
هرجای که هستی ز برایم تو دعا کن
من ممتحن یک شب جانانه ام امشب
گر تا به سحر ماندم و از درد نمردم
پیکی بزنید از بر شکرانه ام امشب
گر رفتم از این دهر چنان یاد کنیدم
گویی که چو سهراب من افسانه ام امشب
#محم_مد
#محمدرضا_احمدی


Forward from: |پَرَستوفَقیه|
عزيزِ نداشته ام؛
اندكى صبر
نوبتِ ما هم ميشود!
ميرسد وقتِ عاشقى كردنمان...
به رخ ميكشيم تمامِ دوست داشتنمان را
نوبتِ بازىِ آنهاست فعلاً
بيا بنشينيم و تماشايشان كنيم!
#علي_قاضي_نظام


ما اگر نگران حرفِ مردم نبودیم
مسیر زندگیمان طور دیگری بود
دلتنگی هایمان را راحت تر جار میزدیم
ارایشی میکردیم که سلیقه ی واقعیمان بود
و جایی میرفتیم که دوست داشتیم
دلمان که میگرفت،بی بهانه اشک میریختیم و صدای هق هقمان تا هفت اسمان میرفت.
با خواهر و برادرمان دوست بودیم،
حرف همدیگر را درک میکردیم
ما اگر نگران حرفِ مردم نبودیم،
خودمان روابط را نظم میدادیم
فرزندانمان حد و مرز خودشان را میشناختند
اما ما نگرانِ حرفِ مردمیم،
چگونه رفتار کنیم که مبادا کسی پشت سرمان حرف بزند
که مبادا قطع شود روابط خانوادگیمان.
ما در دورانی هستیم
که نه برای خودمان
بلکه برای مردم زندگی میکنیم!
#نجیمه_تمیمی
@Rozhayerafte


بهش میگم : بشین حرف بزنیم
نگام میکنه و حرفی نمیزنه
انگار منتظره تا بشنوه
میگم : میدونی سخت ترین قسمت یه رابطه کجاست؟ اینکه اونی که همیشه تلاش میکنه یکنفر باشه
که فقط یکنفر رکاب بزنه تو زندگی
میگم: میدونی من خستم؟
بازم ساکت نگام میکنه ...

نویسنده: #ستایش_قاسمی
@da_lan
گوینده: #عادل_رستمکلایی
@backkk_to_blackkk




Forward from: |پَرَستوفَقیه|
بلاتکلیفی بینِ ماندن و رفتن...
نه میتوانی بروی و قیدِ همه چیز را بزنی
نه میتوانی بمانی و ندانی آخرش چه میشود 
اگر بروی غصه میخوری که نداریش
اگر نروی باز هم به نوعی نداریش
یک جوری مثل داشتن و نداشتنش
ِگاهی اوقات کنارش حسِ بهترین زنِ جهان را داری گاهی اوقات بدترین آدم
نفرین شدیِ زمین هستی
میفهمید که چه میگویم؟!
اصلا این بلاتکلیفی خیلی چیزِ بدیست،شاید هم خوب باشدها
گاهی همین بلاتکلیفی کاری میکند مهم ترین تصمیم زندگیتان را بگیرید،بهترینش حتی...
چِمیدانم،شاید این بلاتکلیفیِ عزیز آخرش از بلاتکلیفی نجاتِمان بدهد
#پَرستوفَقیه

20 last posts shown.

134

subscribers
Channel statistics