مادربزرگ چه قصههایی از بهشت برایمان میگفت!
از چشمههای شیر،
رودهای شراب،
حوریان عریان
و پرندگانی که آوازشان مردهگان را مسخ میکند...
من اما بهشت را در پارک پرتِ کنار بزرگراه پیدا کردم.
بر نیمکتی زمستانی
که با معجزهی اندام تو مرداد را از سکه میانداخت
و فوارهی بید مجنونی
که چتری بود بالای سرمان...
تو شعری با شال گردن سرخ بودی
در خلوتترین پارک جهان
و حضورت خرناسهی بلندگوها را
به زیباترین اُپرای هستی بدل میکرد...
تماشایت کردم
با شعف کودکی که نخستین بار به سینما میبرندش
و مات میماند در مقابل پردهی رنگ و نور و صدا...
تماشایت کردم!
زیباترین منظرهی پنج قارهی جهان!
تاج محل بارانی!
پاریس شب ژانویه!
شانگهای جشن فانوسها!
تهران شبِ بازی ایران و استرالیا!
آن دو کبوتر سپید که همیشه از من میگریختند
و من که بیزار بودم از قفس
و بیزار بودم از تیر و کمان،
تنها دانهی ترانه میپاشیدم
بر بامهای شهر با امیدِ شنیدن صدای بالهاشان.
چهقدر راه آمده بودم
برای رسیدن به نیمکتی
که تو در آنسویش نشسته باشی!
نیمکتی که میتوانست به قایقی بدل شود
برای درنوشتنِ دریاها،
یا قالیچهی سلیمانی باشد
که تقدیرِ آسمانی را به جنگ میطلبد...
چهقدر راه آمده بودم که تنها میخواستم
سر بر پای تو بگذارم
و بخوابم
برای ابد
#یغما_گلرویی⚜
@SaraismSaraNamvar