سارائیسم


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


زندگی بسان بازی شطرنج است.
نمی توان هیچ مهره ای نداد و شاه رقیب را فتح کرد.
داستان های کوتاه و شعر به قلم بانو سارا نامور
ارتباط با ادمین:
@sara_namvar1362

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


کارگاه داستان نویسی
بانو زهرا نادری
شروع کارگاه از اول بهمن ماه ۹۷
به آیدی زیر مراجعه کنید:
@Naderiii_za

@SaraismSaraNamvar


📎 #یک_تکه_کتاب

کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد.
عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام برمیدارد. با خودش می گوید:مراقب باش آسیبی نبینی. اما مگر عشق اینطور است؟تنها چیزی که عشق می گوید این
است:خودت را رها کن،بگذار برود!
عقل به آسانی خراب نمیشود. عشق
اما خودش را ویران می کند. گنج ها و
خزانه ها هم در میان ویرانه ها یافت
میشود،پس هرچه هست در دل خراب است!

📕 کتاب :ملت عشق
✍🏻 اثر : #الیف_شافاک

لینک و آدرس دانلود این کتاب 👇🏻

https://t.me/PDFsCom/2091
@SaraismSaraNamvar


Www.anmah.ir


به شدت توصیه میشود... 😊

@SaraismSaraNamvar


یکی از مفاد مرامنامه باشگاه کتاب خوانی خوره ها که برای گروه سنی د تشکیل شده اینه که؛
ما به طبیعت عشق می ورزیم و برای محافظت از آن می کوشیم.
به امید جهانی سبزتر و پاک تر!

@SaraismSaraNamvar


می‌گویند روزی ملک‌الشعرای بهار، در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی، چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.
کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ

ملک الشعرای بهار گفت:

برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست

جوانی خام، که در مجلس حاضر بود گفت:
این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده‌اند. اگر راست می‌گویید، من چهار کلمه انتخاب می‌کنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.

سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره.

بدیهی‌ست آوردن این کلمات دور از ذهن، در یک رباعی کار ساده‌ای نبود، لیکن ملک‌الشعرا شعر را این‌گونه گفت:

چون آینه نورخیز گشتی احسنت
چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده موَیز گشتی احسنت!

@SaraismSaraNamvar


حکایت زاهد و گاو

زاهدی از مریدی گاوی دوشا (شیرده) ستد (خرید) و سوی خانه می برد. دزدی آن بدید در عقب او نشست تا گاو ببرد. دیوی در صورت آدمی با او، هم راه شد. دزد ازوُ پرسید که: تو کیستی؟ گفت: دیو، بر اثر این زاهد می روم تا فرصتی یابم و او را بکُشم، تو هم حالِ خود بازگوی. گفت: من مرد عیّار پیشه ام (طرار، دزد)، می اندیشم که گاو زاهد بدزدم. پس هر دو به مرافقت (دوستی، همراهی) یک دیگر در عَقب زاهد به زاویه ی او رفتند. شبانگاهی آن جا رسیدند. زا۶د در خانه رفت و گاو ببست و تیمار (مواظبت، خدمت) علف بداشت و به استراحتی پرداخت. دزد اندیشید که: اگر دیو پیش از بردن گاو دست به کشتن او کند، باشد که بیدار شود و آوازی دهد، مردمان درآیند و گاو بردن ممکن نگردد. و دیو گفت: اگر دزد گاو بیرون برد و درها باز شود، زاهد از خواب درآید، کشتن صورت نبندد. دزد را گفت: مهلتی ده تا من نخست مرد را بکشم، و آنگاه تو گاو ببر. دزد جواب داد که: توقف از جهت تو اولی تر تا من گاو بیرون برم، پس او را هلاک کنی. این خلاف میان ایشان قایم گشت و به مجادله (با هم نزاع و جنگ کردن) کشید. و دزد زاهد را آواز داد که: این جا دیوی است و ترا بخواهد کشت. و دیو هم بانگ کرد که: دزد گاو می ببرد. زاهد بیدار شد و مردمان در آمدند و ایشان هر دو بگریختند و نَفس و مالِ زاهد به سبب خلاف دشمنان مسلّم (ثابت، پایدار) ماند.

نکته؛ اشاره به ضرب المثل "عدو شود سبب خیر از خدا خواهد"

کلیله و دمنه
باب جغد و زاغ


@SaraismSaraNamvar


و نخ به نخ دهنم دود است...
غمت غلیظ ترین کام است...

@SaraismSaraNamvar


مادربزرگ چه قصه‌هایی از بهشت برایمان می‌گفت!
از چشمه‌های شیر،
رودهای شراب،
حوریان عریان
و پرندگانی که آوازشان مرده‌گان را مسخ می‌کند...
من اما بهشت را در پارک پرتِ کنار بزرگ‌راه پیدا کردم.
بر نیمکتی زمستانی
که با معجزه‌ی اندام تو مرداد را از سکه می‌انداخت
و فواره‌ی بید مجنونی
که چتری بود بالای سرمان...
تو شعری با شال گردن سرخ بودی
در خلوت‌ترین پارک جهان
و حضورت خرناسه‌ی بلندگو‌ها را
به زیباترین اُپرای هستی بدل می‌کرد...

تماشایت کردم
با شعف کودکی که نخستین بار به سینما می‌برندش
و مات می‌ماند در مقابل پرده‌ی رنگ و نور و صدا...
تماشایت کردم!
زیباترین منظره‌ی پنج قاره‌ی جهان!
تاج محل بارانی!
پاریس شب ژانویه!
شانگهای جشن فانوس‌ها!
تهران شبِ بازی ایران و استرالیا!


آن دو کبوتر سپید که همیشه از من می‌گریختند
و من که بیزار بودم از قفس
و بیزار بودم از تیر و کمان،
تنها دانه‌ی ترانه می‌پاشیدم
بر بام‌های شهر با امیدِ شنیدن صدای بال‌هاشان.
چه‌قدر راه آمده بودم
برای رسیدن به نیمکتی
که تو در آن‌سویش نشسته باشی!

نیمکتی که می‌توانست به قایقی بدل شود
برای درنوشتنِ دریاها،
یا قالیچه‌ی سلیمانی باشد
که تقدیرِ آسمانی را به جنگ می‌طلبد...

چه‌قدر راه آمده بودم که تنها می‌خواستم
سر بر پای تو بگذارم
و بخوابم
برای ابد

#یغما_گلرویی⚜

@SaraismSaraNamvar


حکایت زاهد و دزدان

زاهدی از جهت قربان، گوسپندی خرید. در راه طایفه ای طرّاران (دزدان، راهزنان) بدیدند، طمع در بستند و با یک دیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند‌. پس یک تن به پیش او در آمد و گفت: ای شیخ، این سگ کجا می بری؟ دیگری گفت: شیخ عزیمت شکار می دارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پیوست و گفت: این مرد در کِسوَت (لباس، جامه) اهل صلاح است (صالحان)، اما زاهد نمی نماید، که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه ی خود را از آسیبِ (تماس، برخورد) او صیانت (نگهداری) واجب بینند. از این نسق (روش، طریق) هر چیز می گفتند تا شکّی در دل زاهد افتاد و خود را در آن متّهم گردانید و گفت که: شاید بُوَد که فروشنده ی این جادو (جادوگر) بوده است و چشم بندی کرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و بردند.

کلیله و دمنه
باب جغد و زاغ

@SaraismSaraNamvar


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
شبتون آروم 🌺🙏🌺

@SaraismSaraNamvar


بابا لنگ دراز عزیزم
من رمز بزرگ خوشبختی رو
پیدا کردم.!!

باید برای حال زندگی کرد و
اصلا نباید افسوس گذشته رو خورد!

🖋 #جین‌_وبستر
📚 کتاب #بابا_‌لنگ_‌دراز


@SaraismSaraNamvar


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
بدون شرح...

@SaraismSaraNamvar


آدمهاى اطرافت رو نميتونى تغيير بدى، اما آدمهايى كه انتخاب ميكنى اطرافشون باشى رو ميتونى تغيير بدى. 😎✋🏼


@SaraismSaraNamvar


وقتی یه چیز زیبا توی کسی دیدی،
حتما بهش بگو ،شاید واسه تو یه ثانیه طول بکشه،
اما برای اون میتونه یه عمر باقی بمونه...
قسمتهای زیبای همدیگرو دیدن یک هنر محسوب میشه، ایراد و ضعف رو که همه می گیرن.😁


@SaraismSaraNamvar


عذر گناه من
همه چشمان مست اوست…


#فریدون_مشیری

@SaraismSaraNamvar




و نخ به نخ دهنم دود است
غمت غلیظ ترین کام است...

ابراهیم
شاعر: حسین صفا
اجرا: محسن چاوشی

@SaraismSaraNamvar


چشمانت را خوب باز كن و
زل بزن به خوشبختى ام
اين منم؛
همان آدمى كه زمينش زدى
حالا درست
در دست نيافتنى ترين نقطه ممكن
از زندگى ات ايستاده..

#علي_قاضي_نظام


@SaraismSaraNamvar


مرا ببر آنجا که بودنت تمام نمی شود...

@SaraismSaraNamvar


حکایت شیر و خرگوش

آورده اند که در مرغزاری که نسیم آن بوی بهشت را معطر کرده بود و عکس آن روی فلک را منور گردانیده، وحوش بسیار بود که همه به سبب چراخور و آب در خِصت (وفور نعمت) و راحت بودند، لکن به مجاورت شیر آن همه مُنَّغّص (تیره شده) بود. روزی فراهم آمدند و جمله نزدیک شیر رفتند و گفتند: تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از ما یکی شکار می توانی شکست و ما پیوسته در بلا و تو در تگاپوی و طلب. اکنون چیزی اندیشیده ایم که ترا در آن فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکاری پیش ملک فرستیم.
شیر بدان رضا داد و مدتی بر آن برآمد. یک روز قرعه بر خرگوش آمد‌. یاران را گفت: اگر در فرستادن من توقفی کنید، من شما را از جور این جبّار خونخوار باز رهانم. گفتند: مضایقتی (دشواری، سختی) نیست. او ساعتی توقف کرد، تا وقت چاشت (یک چهارم اول روز) شیر بگذشت، پس آهسته نرم نرم روی به سوی شیر نهاد. شیر را دلتنگ یافت؛ آتش گرینگی، او را بر باد تند نشانده بود و فروغ خشم در حرکات و سکنات (سکوت و سکون) وی پدید آمده، چنان که آب دهان او خشک ایستاده بود (خشک شده بود) و نقض عهد را در خاک می جست (به خاطر عهدشکنی عصبانی بود و پنجه به خاک می زد).
خرگوش را بدید، آواز داد که: از کجا می آئی و حال وحوش چیست؟ گفت: در صحبت من خرگوشی فرستاده بودند، در راه شیری از من بِستُد، من گفتم "این چاشت مَلِک است" التفات (توجه) ننمود و جفاها راند و گفت "این شکارگاه و صید آن به من اولیتر (سزاوارتر)، که قوت و شوکت من زیادت است". من بشتافتم تا مَلِک را خبر کنم. شیر بخاست و گفت: او را به من نمای.
خرگوش پیش ایستاد و او را به یر چاهی بزرگ برد که صفای آن چون آینه ای شک و یقین صورت ها بنمودی (نشان می داد) و اوصاف چهره هر یک برشمردی و گفت: در این چاه است و من از وی می ترسم، اگر ملک مرا در برگیرد، او را نمایم، شیر او را در برگرفت و به چاه فرو نگریست، خَیال (صورت وهمی) خویش و از آن خرگوش بدید، او را بگذاشت و خود را به چاه افگند و غَوطی (فرو رفتن، غوطه) خورد و نفس خونخوار و جان مردار به مالک (نگهبان دوزخ) سپرد. خرگوش به سلامت باز رفت. وحوش از صورت حال و کیفیت کار شیر پرسیدند، گفت: او را غَوطی دادم که، چون گنج قارون خاک خورد شد. همه بر مرکب شادمانگی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جوَلانی نمودند.

کلیله و دمنه
باب شیر و گاو

@SaraismSaraNamvar

20 last posts shown.

162

subscribers
Channel statistics