نگاهش بین صندلیهای چوبی کافه چرخید؛
تعداد کمی اینوقت شب توی کافه مانده بودند، گویی اینوقت شب فقط انسانهای تنها،غمگین و بی کس اینجا میآمدند و قهوه میخوردند و بدبختیهایشان را بالا میآوردند.
"عشق بیشتر شبیه به یه تفنگ پره تا یه تور امنیتی، انگار اون تفنگ رو به عزیز ترین کسی که داری میدی و اجازه میدی مستقیما قلبت رو نشونه بگیره اما تصمیم برای شلیک کردن رو به عهدهی خودش میذاری."
به سمت نزدیک ترین میز رفت و با دستمال تمیزش شروع به پاک کردن سطح آن کرد.
"با شلیک اول قلبت پر از هیچ میشه، شلیک دوم خون توی رگهات رو منجمد میکنه و شلیک سوم؟ شلیک سومی درکار نیست فقط مرگه میمونه و مرگ."
آهی کشید و نگاهی طولانی به زمین انداخت.
"گاهیام انگار فقط با یه بمب شیشهای دور یه دایره میچرخی و میچرخی و ثانیههای باقی مونده تا زمان انفجار رو میشماری."
سرش را بالا آورد نگاهش به سمت ساعت کشیده شد.
"فکر میکنی چند نفر تجربهاش میکنن؟ آدمهایی که اینوقت شب اینجا وقت هدر میدن هیچ کسی رو ندارن که توی خونه نگرانشون باشه."
چیزی نگفتم؛ اصلا چیزی برای گفتن نمیماند.
فقط شروع به شمرن کردم.
با هر تکان عقربهی ساعت ثانیهها را در دلم میشمردم.
شلیک اول؛ قلبت پر از هیچ میشه.
شلیک دوم؛ خون رو توی رگهات منجمد میکنه.
و شلیک سوم؟اینبار مرگ جای شلیک سوم رو میگیره.
دزد آبنباتی
تعداد کمی اینوقت شب توی کافه مانده بودند، گویی اینوقت شب فقط انسانهای تنها،غمگین و بی کس اینجا میآمدند و قهوه میخوردند و بدبختیهایشان را بالا میآوردند.
"عشق بیشتر شبیه به یه تفنگ پره تا یه تور امنیتی، انگار اون تفنگ رو به عزیز ترین کسی که داری میدی و اجازه میدی مستقیما قلبت رو نشونه بگیره اما تصمیم برای شلیک کردن رو به عهدهی خودش میذاری."
به سمت نزدیک ترین میز رفت و با دستمال تمیزش شروع به پاک کردن سطح آن کرد.
"با شلیک اول قلبت پر از هیچ میشه، شلیک دوم خون توی رگهات رو منجمد میکنه و شلیک سوم؟ شلیک سومی درکار نیست فقط مرگه میمونه و مرگ."
آهی کشید و نگاهی طولانی به زمین انداخت.
"گاهیام انگار فقط با یه بمب شیشهای دور یه دایره میچرخی و میچرخی و ثانیههای باقی مونده تا زمان انفجار رو میشماری."
سرش را بالا آورد نگاهش به سمت ساعت کشیده شد.
"فکر میکنی چند نفر تجربهاش میکنن؟ آدمهایی که اینوقت شب اینجا وقت هدر میدن هیچ کسی رو ندارن که توی خونه نگرانشون باشه."
چیزی نگفتم؛ اصلا چیزی برای گفتن نمیماند.
فقط شروع به شمرن کردم.
با هر تکان عقربهی ساعت ثانیهها را در دلم میشمردم.
شلیک اول؛ قلبت پر از هیچ میشه.
شلیک دوم؛ خون رو توی رگهات منجمد میکنه.
و شلیک سوم؟اینبار مرگ جای شلیک سوم رو میگیره.
دزد آبنباتی