#پارت #شانزدهم
- بگو باران ، می خوام بدونم ، وگرنه به خدا قسم کاری میکنم که تا ابد نتونی سرتو بلند کنی .
تهدیدم کارساز شد، ترسو توچشماش دیدم، اهل نامردی نبودم ، حتی حالا که همه جوره شرایطش فراهم بود، هنوز یه سری چیزا برام ارزش داشت .
- چرا دوست داری زجرم بدی ؟ از آزار دادن من چی نصیبت میشه ؟
- به همون چیزی می رسم که تو میرسی؛آرامش ،حالا بگو .
من من کرد ،تردید داشت، معذب بود ، اینطور وقتا چشماش دو دو میزد.
تشر زدم .
- بگو.
- خب همون روز دیگه ، همون روزی که مریض بودی ، فکر کنم تب داشتی .
چونشو محکم تر گرفتم، اخمش عمیق شد .
- میشنوم .
- من همه چی رو دیدم .
حس حال کسی رو داشتم که داره سقوط میکنه ، پس همه چی رو دیده بود، شاید اگه الان تا هزار سال دیگه همچین اتفاق می افتاد، چیزی رو عوض نمیکرد ، اما اون موقع یه پسر بچه سیزده ساله تازه بالغ شده رو می تونست نابود کنه .
پس حق داشت ، دنبال مقصر نبودم ، چون مقصری در کار نبود، اون اتفاق افتاده بود ، من فقط داشتم بدنم و جنسیتم رو کشف می کردم، و اون دختر چیزایی دیده بود که تو اون سن متنفرشدن از همه چیز، براش گزینه ی اول بود .
فکرشو می کردم، حس می کردم که همین باشه، اما تو همه ی این سالا می خواستم خودمو گول بزنم .
اون من رو تو بد وضعیتی دیده بود، تو شرایطی که حتی خودم هم تا مدت ها از خودم بیزار شده بودم، حس می کردم آدم بدی شدم و همه چی رو خراب کردم.
اما خب شد گفت ، دونستنش داشت خفه م میکرد .
ساکت شدم، بیشتر فرو ریختم، اونم سکوت کرد ، حتی دیگه تقلایی هم نمیکرد، چشمامو بستم، بغضمو فرو دادم ،خیلی وقت بود دیگه گریه کردن برام زشت شده بود، از همون ده ساله گی .
نفهمیدم چقدر گذشت، اما خواب مهمون چشمام شد.
"باران "
تنم می لرزید، به معنای واقعی دیونه شده بود ، باورم نمیشد تا این حد عصبانیش کرده باشم!
تموم مدت الکی چشمامو بسته بودم و خودمو زده بودم به خواب ، نمی خواستم دیگه باهاش همکلام بشم، عصبی بودم ، دیگه از این به بعد هیچی شبیه قبل نمیشد!
صدای نفسای منظمشو شنیدم .
آرووم لای پلکمو باز کردم .
واقعا خوابیده بود، نفسم آزاد شد، چرا کار به اینجا کشید؟!
نمی دونم دقیقا چه کسی مسبب این حالات ضد و نقیض این روزای ما بود !ولی اینو میدونستم که اصلا حال خوبی نداشتیم، شاید یه جور بلاتکلیفی گریبونمون روگرفته بود !
یکم به پهلو شدم، هیچوقت انقدر نزدیکم نبود، چقدر همیشه از اینکه فاصله ای بینمون نباشه بیزار بود ،ولی حالا!!!
بهش نگاه کردم ، مثل یه بچه ی معصوم خوابیده بود ، یه نفس پر صدا کشیدم . چرا همه چیز داشت بهم می پیچید؟
رفتم به گذشته ، به اون روزایی که دلم می خواست باهاش همبازی بشم. همون وقتایی که آدم حسابم نمیکرد.
روزای اولی که بابا با مریم جون ازدواج کرده بودو خوب یادم نیست ، یه خاطره های مبهم ازش دارم ، چهارم سالم بیشتر نبود.
اون روزا فقط می دونستم یه بچه ی دیگه هم توی خونه هست ،از اول دروغی درکار نبود ، هم من می دونستم مریم جون مامان واقعیم نیست، هم اون می دونست بابا سهند، پدرش نیست، پس اصراری به اینکه بخوان بهمون بقبولونن که خواهر برادریم نبود .
اینو از رفتار خانواده ی مادری آریا حس میکردم ، خودم و بابا که هیچ کسو تو این دنیا نداشتیم به غیر از چند تا دوست با چند تا فامیل دور که هیچ ارتباطی باهاشون نداشیم .
اما شیش ساله گیم را یادم می اومد .
***
- منم بازی کنم؟
- برو کنار بچه، تو دستو پام نباش.
- حوصله م سر رفته .
- به من چه .
- کاری نمی کنم ، فقط می خوام باهات بازی کنم .
- من از دخترا خوشم نمیاد .
- چرا؟!
- چون فوضولن .
- من نیستم .
- هستی .
- نیستم .
اون می گفت و منم تکرار می کردم .
☔️☔️☔️☔️☔️☔️
- بگو باران ، می خوام بدونم ، وگرنه به خدا قسم کاری میکنم که تا ابد نتونی سرتو بلند کنی .
تهدیدم کارساز شد، ترسو توچشماش دیدم، اهل نامردی نبودم ، حتی حالا که همه جوره شرایطش فراهم بود، هنوز یه سری چیزا برام ارزش داشت .
- چرا دوست داری زجرم بدی ؟ از آزار دادن من چی نصیبت میشه ؟
- به همون چیزی می رسم که تو میرسی؛آرامش ،حالا بگو .
من من کرد ،تردید داشت، معذب بود ، اینطور وقتا چشماش دو دو میزد.
تشر زدم .
- بگو.
- خب همون روز دیگه ، همون روزی که مریض بودی ، فکر کنم تب داشتی .
چونشو محکم تر گرفتم، اخمش عمیق شد .
- میشنوم .
- من همه چی رو دیدم .
حس حال کسی رو داشتم که داره سقوط میکنه ، پس همه چی رو دیده بود، شاید اگه الان تا هزار سال دیگه همچین اتفاق می افتاد، چیزی رو عوض نمیکرد ، اما اون موقع یه پسر بچه سیزده ساله تازه بالغ شده رو می تونست نابود کنه .
پس حق داشت ، دنبال مقصر نبودم ، چون مقصری در کار نبود، اون اتفاق افتاده بود ، من فقط داشتم بدنم و جنسیتم رو کشف می کردم، و اون دختر چیزایی دیده بود که تو اون سن متنفرشدن از همه چیز، براش گزینه ی اول بود .
فکرشو می کردم، حس می کردم که همین باشه، اما تو همه ی این سالا می خواستم خودمو گول بزنم .
اون من رو تو بد وضعیتی دیده بود، تو شرایطی که حتی خودم هم تا مدت ها از خودم بیزار شده بودم، حس می کردم آدم بدی شدم و همه چی رو خراب کردم.
اما خب شد گفت ، دونستنش داشت خفه م میکرد .
ساکت شدم، بیشتر فرو ریختم، اونم سکوت کرد ، حتی دیگه تقلایی هم نمیکرد، چشمامو بستم، بغضمو فرو دادم ،خیلی وقت بود دیگه گریه کردن برام زشت شده بود، از همون ده ساله گی .
نفهمیدم چقدر گذشت، اما خواب مهمون چشمام شد.
"باران "
تنم می لرزید، به معنای واقعی دیونه شده بود ، باورم نمیشد تا این حد عصبانیش کرده باشم!
تموم مدت الکی چشمامو بسته بودم و خودمو زده بودم به خواب ، نمی خواستم دیگه باهاش همکلام بشم، عصبی بودم ، دیگه از این به بعد هیچی شبیه قبل نمیشد!
صدای نفسای منظمشو شنیدم .
آرووم لای پلکمو باز کردم .
واقعا خوابیده بود، نفسم آزاد شد، چرا کار به اینجا کشید؟!
نمی دونم دقیقا چه کسی مسبب این حالات ضد و نقیض این روزای ما بود !ولی اینو میدونستم که اصلا حال خوبی نداشتیم، شاید یه جور بلاتکلیفی گریبونمون روگرفته بود !
یکم به پهلو شدم، هیچوقت انقدر نزدیکم نبود، چقدر همیشه از اینکه فاصله ای بینمون نباشه بیزار بود ،ولی حالا!!!
بهش نگاه کردم ، مثل یه بچه ی معصوم خوابیده بود ، یه نفس پر صدا کشیدم . چرا همه چیز داشت بهم می پیچید؟
رفتم به گذشته ، به اون روزایی که دلم می خواست باهاش همبازی بشم. همون وقتایی که آدم حسابم نمیکرد.
روزای اولی که بابا با مریم جون ازدواج کرده بودو خوب یادم نیست ، یه خاطره های مبهم ازش دارم ، چهارم سالم بیشتر نبود.
اون روزا فقط می دونستم یه بچه ی دیگه هم توی خونه هست ،از اول دروغی درکار نبود ، هم من می دونستم مریم جون مامان واقعیم نیست، هم اون می دونست بابا سهند، پدرش نیست، پس اصراری به اینکه بخوان بهمون بقبولونن که خواهر برادریم نبود .
اینو از رفتار خانواده ی مادری آریا حس میکردم ، خودم و بابا که هیچ کسو تو این دنیا نداشتیم به غیر از چند تا دوست با چند تا فامیل دور که هیچ ارتباطی باهاشون نداشیم .
اما شیش ساله گیم را یادم می اومد .
***
- منم بازی کنم؟
- برو کنار بچه، تو دستو پام نباش.
- حوصله م سر رفته .
- به من چه .
- کاری نمی کنم ، فقط می خوام باهات بازی کنم .
- من از دخترا خوشم نمیاد .
- چرا؟!
- چون فوضولن .
- من نیستم .
- هستی .
- نیستم .
اون می گفت و منم تکرار می کردم .
☔️☔️☔️☔️☔️☔️