زهر و عسل


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified



Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: بنرf.sd
مونده بوودم چطوری بهش بگم اووووف خدایا چه گیری افتادم ولی هنوز شک داشتم باید میرفتم آزمایشگاه.
آبی به صورتم زدم از دستشویی بیرون اومدم بعد اینکه شاممونو خوردیم تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم اونم رفت دستشویی تا خواستم برم سمت آشپزخونه صدای دادش کل خونرو فرا گرفت در دستشویی باز کرد بیرون اومد با خوشحالی منو بغل کرد و گفت:
_ آخ جوووووون خدایا شکرت دارم بابا میشم.
اوه یادم رفت مثل اینکه بیبی چک تو دستشویی گذاشته بودم دید چقدر حواس پرت شدم. با ذوق منو زمین گذاشت رو مبل منو نشوند گفت:
_ از فردا حق نداری دست به سیاه سفید بزنی میرم دنبال خدمتکار اتاقمونم میاریم پایین بهت فشار نیاد یهو منفجر شدم جیغی زدم و.....

https://t.me/joinchat/AAAAAEkrvMd-rsVGe7yuTw


Forward from: تب غیر?fafa
#غلط کردم
#به قلم دختران takkk
خلاصه! دختر فقیری 14ساله که اسیر پسر عموی خشن وبی رحمش میشه
میرا

باصدای گریه آدرین لایه چشم هامو باز میکنم. یهو کمرم تیر میکشه یادم میفته دیشب یامان با سیم کابل بدجور زدتم
اشک به چشم هام میدوه ولی وقتی چشم های آدرین ومیبینم تازه یادم میفته بچم ازدیروز گشنشه میگیرم بغلم و سینم ومیزارم دهنش بچم نوکشو طوری میک میزنه که صدای اخ بلند میکنم

#ازدواج اجباری
#صیغه ای
#خشن
#پسر بی رحم
رمان دارای صحنه های باز🔞🔞
بچه مچه جوین نشه🖕🖕🏾😏
لینک کانال بدو بیا عالیه😃
@selmamsss
@selmamsss


Forward from: تب غیر?fafa
🔥🔥بهترین رمان تلگرام🔥🔥

💥رمانی با بیش از #هزار خوانند💥
❌بچه مچه نیاد #ریمو میکنم❌
#پارت_واقعی_رمان🔞🔞🔞🔞🔞
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
ای بابا این #پسره باز مسخره کرده منو
دارم #برات عرشیا خان!
تا خواستم برگردم #دست گرمی نشست رو #باسنم #حرارتش #آتیشم می‌زد و صدای #خمارو #خواستنیش زیر گوشم حالمو #عوض میکرد:
عرشیا: #میخوامت دختر چرا انقدر لجبازی میکنی دلم میخواد #جرت بدم دوس دارم #ناله هاتو وقتی #زیرمی بشنوم
بی طاقت #باسنم رو تو #مشتش فشرد که زیرلب #آه عمیقی کشیدم
انگار #وحشی تر شد اون یکی دستشو روی یکی از #سینه هام گذاشت و $محکم فشارش داد
با صدای #لرزونی گفتم:
_پس منتظر چی هستی؟ خودمم #میخوامت پسره‌ی #روانی
باخنده زیر گوشم رو #مکید و #پچ پچ وار گفت:
عرشیا: #امشب بهت نشون میدم #روانی بودن یعنی چی #سکسیه من
دستشو #روی ...
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
ادامه ی رمان در چنل زیر:
https://t.me/joinchat/AAAAAFlKLXODAkwkwu_Iuw

آروم لینکو لمس کن بیا تو👿👿👿👿
💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥
#رمان_بزرگسال🚷🔞


Forward from: تب غیر?fafa
‍ ‍‍ 📛 #رمان_رویای‌دوباره‌داشتنت
🔞 #عاشقانه_صحنه‌دار

آروم دستاش رو به روی #رون‌های #پام کشید و #جون #جونی زیر #لب زمزمه کرد.
لب‌هام رو گذاشتم روی #لب‌هاشو در همون حین #آهی کشیدم که باعث افزایش #شهوتش شد و گفت:
-امشب در نبود سها تو باید حسابی به من حال بدیا!
دستامو سمت #شرتش بردم و مردونگیش رو مکیدم و...
با این کارم جوابش رو دادم و اون لبخند شیطانی زد و گفت:
-خودت خواستی!
و با دستاش در وازلین رو باز کرد و کمی از اون رو به پشتم می‌مالوند که گفتم:
-قرارمون از عقب نبودااا؟!
که بدون اینکه جوابی بشنوم با وارد شدن یک چیز #سفت داخلم آهی کشیدم که سرعت #تلمبه زدنش زیاد شد، بیضه‌‌هاش محکم به پوستم می‌خورد و صدایی رو ایجاد می‌کرد، واقعا دیگه نمی‌تونستم #تحمل کنم و آه و ناله‌هام به فریاد تبدیل می‌شد که یکدفعه در اتاق با ضرب باز شد و مایع نجستش...
و...

پسره وقتی داشته به همسرش #خیانت می‌کرده اون رسیده😔👇


📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛

https://t.me/joinchat/AAAAAFTbVPOuETeL86wTVw

‼️ #بچه_نیاد!


Forward from: ??بنر??
🔥برترین رمان تلگرام🔥
با بیش از هزار خواننده!💥
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
#قسمتی‌از‌پارت76❌
-----------------
ریحانه :#اخ چیکار میکنی خب آرومتر دیگه ..اه #وحشی!
کیان:ببخشید ببخشید خیلی #دردت گرفت؟!
ریحانه:خودت چی فک میکنی؟کیاااان داره
#خون میاد! وای
کیان:ای بابا بیا اینو بریزم #روش آخرشه
دیگه ..همرو تموم کردی چیزی
نمونده !
ریحانه: آی میگم اروم چقد #درد داره لامصب
کیان:صبر کن تازه اولشه!
ریحانه:میشه یخورده بیشتر #فشارش بدی؟
کیان: #جوووون فشار میخوای باشه
ریحونه:خیلی بیشعوری #بسه دیگه پاشو
بریم
کیان: نهههه !!چی چیو بسه داره #خون میاد! ..
میخوای بدونی ادامه داستان چی میشه؟😈🙈
لینک زیرو لمس کن بیا تو💦💦💦
https://t.me/joinchat/AAAAAFlKLXODAkwkwu_Iuw
🔞#رمان‌بزرگسال🚷


Forward from: ??بنر??
❤️💛❤️💛❤️
💛❤️💛❤️
❤️💛❤️
💛❤️
❤️


💢رمانمون راجب #چهارتا دوست👭 #شر و #شیطون😈 که یه تصمیم بزرگ ولی #خطرناک تو زندگیشون میگیرن...
تصمیمی که اینده ای نامعلومو براشون رقم میزنه‌‌‌...⏳
مجبور ب گفتن #دروغی بزرگ میشن
دروغی که اونارو تو یه #مسیر پر رمزو راز قرار میده ..✨
مسیری که میتونه
تهش #خوشبختی باشه ..💫♥️

https://t.me/joinchat/AAAAAFlKLXODAkwkwu_Iuw


#پارت #بیستوششم
عجیب گرسنه ام شده بود . اون بچه ی بی خاصیت هم که چسبیده بود به اتاقش . غرورو کنار گذاشتمو بازم رفتم بالا ، این روزا عجیب بی غیرت شده بودم!
در اتاق اینبار باز بودو صدایی هم از پخش نمی اومد ،روی تختش مچاله افتاده بود.

- مگه نگفتم بیا پائین ، هان؟
- برای خودت گفتی...
- باران من گرسنمه ، توی خونه هم که چیزی نیست . تو هم که بخاری ازت بلند نمیشه، می خوام برم بیرون یه چیزی بخورم .بلند شو باهم بریم...
- من نمیام ...
- میای ... حالا می بینی ...
بلند شدو دو زانو روی تخت نشستو براق تو صورتم گفت:
- میگم نمیام ، یعنی نمیام ...
- می شناسمت . منتهی وقتیم آریا میگه باید بیای ، یعنی باید بیای ...
- لعنت به تو و روزی که متولد شدی ...
- اوف چه جمله ی داغونی ، بلند شو بابا . شکم گشنه نالو نفرینم حالیش نیست ...
- آخه تو از جون من چی می خوای اختاپوس ؟
مثل خودش دو زانو نشستم روی تخت . پیشونیمو چسبوندم به پیشونی شو گفتم
- همون جونت رو عزیزم ...

نفس پر حرصش پاشید توی صورتم، قلقلکم شد

- باشه ، پس می ذارم آرزو به دل از دنیا بری ...
- هه .. جوجه رو ببین چطوری برای من ادا در میاره ها . دختره ی دیونه من اگه بخوام یه انگشتی هم می تونم بکشونمتو باخودم ببرمت ، منتهی دارم بهت احترام می ذارم بی شعور ...
نیشخندی زد ، داشت دستم می نداخت، چقدر دلم می خواست اون چال گونه شو با انگشت عمیقتر کنم
- گوش کن باران بلند می شی . اونم همین الان . وگرنه خودم لباساتو عوض میکنمو می برمت
برق از چشماش پرید، خوب می دونست خیلی خوبا، که وقتی آریا میگه یه کاری رو میکنم یعنی تحت هر شرایطی انجامش میده ...
جیغ ماورای بنفشی کشیدو تو تخته سینه ام کوبید
- بـــــرو بـــیرون ...
- نرم چی میشه ؟!
- مردک هیز ،چندش بی شعور باشه نرو به درک ...
بلند شدو روبروی کمدش ایستادو دستشو پائین لباسش گذاشت، کله شق بود درست مثل خودم، نمی خواستم کار به جاهای باریک بکشه . لعنتی زیر لب گفتمو از اتاق بیرون اومدم

***
تقریبا یه ربعی داشتم قدم رو می رفتم که بالاخره خانوم نزول اجلال کردن ،اما این که چی پوشیده بود خیلی جالب بود!
یه چیزی شبیه یه پیرهن سفید مردونه ی مدل دار، با یه جین آبی و یه شال آبی . افتضاح بود به معنای واقعی افتضاح بود
عصبی گفتم
- احتمالا قراره تشریف ببرین پارتی ؟
- اه نکبت آخه آدم با این تیپ میره پارتی !
- تا اونجایی که من خبر دارم اصولا با این تیپم نمیرن رستوران !
عشوه ای اومدو با ناز گفت:
- اصولت بخوره توی سرت ، تازگیا میرن ، اگه نمی دونستی بدون . بمیرم چند وقته رستوران نرفتی ؟
- باران می دونی که از آدمای جلف خوشم نمیاد پس برو عوضش کن
- برای خوش اومد تو نپوشیدم حضرت آقا ...
حوصله ی جرو بحث اضافی نداشتم ، راهمو کشیدمو اومدم بیرون
"اصلا به درک ، فدای سرم که هر اتفاقیم براش افتاد "

***
هیچ وقت سوار ماشینی که سهند برام خریده بود نشدم . با ارثیه ای هم که از بابا مونده بود میشد صدتا بهتر از اونو خرید ، اما من آدم آماده خوری نبودم
دوست داشتم هرچی دارم فقط مال خودم باشه ،مال خود خودم
به سقف ماشین سفیدم دست کشیدم خیلی دوستش داشتم ، اون حاصل تمام بی خوابی های شبونه ام بود...
صدای بی حوصله ی باران بلند شد
- نمی خوای راه بیفتی ؟
- چرا بریم ...
جلوی یه رستوران که بیشتر وقتا با بچه ها می رفتیم ایستادم، جای دنجو با صفایی بود ، ساعت از وقت نهار گذشته بودو تقریبا فضای خالی زیاد به چشم می خورد
🎯🎯🎯🎯🎯🎯


#پارت #بیستوپنجم سرش به زحمت به گودی گردنم می رسید، نگاهشو بالا کشید ، چشمای سیاهش مثل همیشه پر از نفرت بود، بازی لذت بخشی بود، چقدر خوب می تونستم خونشو به جوش بیارم
تنش زیر دستم مدام تکون می خورد، چسبیدم به دیوارو محکم کشیدمش سمت خودم
ساعد دستم کل بالاتنه شو پوشونده بود، توی یه لحظه نگاهم سر خورد به جای دستام، حاضرم قسم بخورم تو تمام این سالا هیچ وقت نگاهم هرز نرفته بود، اصلا اون همیشه برام یه دختر بچه ی لوسو بی معنی بود که فقط لایق زجر دادن بود
یکه خوردم از منی که نباید حرمت هارو می شکست !
دستم که از بخار دهنش مرطوب شده بود سر خوردو سر شونه های ظریفش افتاد
الان باید جیغ می زد ، هر آن منتظر انفجارش بودم،ولی همه جا رو سکوت مرگباری گرفته بود ، سرخورده از اون همه سردرگمی ، با بی حسی تموم گفتم
- اون تا یه ساعت دیگه می ره ، می تونی بیای پائین

***
آریا:
کلافه از اتاق بیرون زدم ، صدای موزیک با ناله ی خواننده تو فضا پیچیده بود، به نظرم اومد اونی که الان توی گوشش حتما خیلی غمگین تر از اینی که داره پخش میشه...یه سوال همیشه توی ذهنم بود،اون چرا مدام دنبال غم میگشت ؟ نمی دونستم!

***
از پله ها که پائین اومدم یه راست رفتم تو اتاق کار، سوگند چشماشو بسته بودو بی خیال روی صندلی ولو شده بود . انگار صدای پامو شنید ، چون بلافاصله صاف نشست و ببخشیدی گفت
- ببخشید، یکم چشمام خسته شده بود...
- اشکالی نداره، استراحت کن. من برم میوه بیارم...
- نیازی نیست... میل ندارم ...
- اهل تعارف نیستم ..
- باشه ...
می خواستم زمان زودتر بگذره واقعا دیگه تحمل شو نداشتم، یکمی بی خودی دور خودم چرخیدمو بالاخره ظرف میوه رو برداشتمو رفتم داخل اتاق
. کاش می شد زودتر تمومش کرد!
- خسته شدی، یکمی از خودت پذیرایی کن ،بقیه شو می ذاریم برای دو روز دیگه توی شرکت، من امشب روی جاهایی که خواستی تغییر کنه کار میکنم ...
- وقت کم داریم. می دونی که ؟
- می دونم، ولی باور کن دیگه برای امروز نمیکشم...حسش نیست
- مربوط به خواهرت میشه ؟
- تو هم چه اصراری داری به این حرف؟ ندیدی چقدر عصبی میشه!
- چرا؟ ازش پرسیدی ؟
- عین این جمله رو که نه ، ولی میگه نمی خواد هیچ جای زندگیش باشم،اصرار داره من هیچ کسش نیستم،نمی دونم شاید از نفرت به این حس رسیده !
- کنجکاو شدم. برای چی باید ازت متنفر باشه؟
- خودمم نمی دونم! شاید چون حس میکنه مادرم جای مادرش رو گرفته، برای دخترا سخت خب ! بیشترشون نمی تونن با این مسئله کنار بیان...
- آره راست میگی . هیچ کس جای اون نیست ...
سری تکون دادمو چهره مو بی حوصله نشون دادم .دیگه واقعا دلم می خواست از خونه پرتش کنم بیرون.
- من دیگه برم .انگار اصلا حوصله نداری!
- نه ... یکم خسته ام ، همین ...
- باشه . پس بقیه شو می ذاریم برای پس فردا ...
- خوبه ... ممنون
از جاش بلند شدو بدون اینکه چیزی بخوره ، یه خداحافظی کوتاه کردو از خونه بیرون زد.
منم بالاخره تونستم یه نفس راحت بکشم

***
از همون پائین پله ها بارانو صدا زدم، هرچند بعید بود صدایی بشنوه ، اما شانس مو امتحان کردم !
- باران ... سوگند رفت . می تونی بیای پائین ...
نفسمو فوت کردمو با صدای فریاد مانندی دوباره گفتم
- شنیدی چی گفتم ؟
به ثانیه نکشیده مثل خودم عربده کشید
- فدای سرم ... بره به درک ...


روبروش ایستادمو گفتم:
- موفق باشی جناب مهندس ، فقط امیدوارم نقشه هایی که میکشین رو سر آدمای بدبخت خراب نشه ...
می دونستم الان دلش می خواد با دستای خودش خفه م کنه ، منتها جلوی اون دختر نمی تونست، میدون برای من باز بود،ازش فاصله گرفتمو رو به اون دختر که هنوز اسمشو نمی دونستم ایستادم
- موفق باشین دختر مهندس صدر، امیدوارم کارتون خوب پیش بره...
حالا دیگه از اون خنده ی دلبرانه خبری نبودو جاشو یه خشم سرکوب شده گرفته بود
اما جوابی هم نداد ، به جاش آریا گفت:
- بشین سوگند ، به حرفای اون توجه نکن ...
آریا:
می دونستم اومدن سوگند به اینجا اصلا ایده ی جالبی نیست، ولی نتونستم در مقابل اصرار مهندس صدر بیشتر از این مقاومت کنم ، اون دوست داشت کاری که تحویل میگیره ، کاملا با استفاده از ایده و نظر دخترش پیاده شده باشه
"یه مجتمع تفریحی ده طبقه که قرار بود توی یکی از بهترین مناطق تهران ساخته بشه و از نظر طراحی و دکوراسیون داخلی بتونه حرف اول رو بزنه "
پروژه ی سختو وقت گیری بودو نمی شد تموم کارو تو مدت زمانی که مقرر کرده بودن اجرا کرد ، به خصوص که سوگند بیش از حد نکته سنج بودو نمی ذاشت کار با روند عادی خودش طی بشه
امروزم که مثلا روز تعطیل بود ، مهندس با اصرار ازم خواست تا روی یه سری از جزئیات کار کنیم
تنهایی بارانو بهونه کردم، با ریلکس ترین لحن ممکن گفت" مشکلی نیست مهندس جان، اگه براتون امکانش هست توی خونه به کارتون برسین"
بعضی وقتا دلم می خواست می تونستم بگیرمشو سرشو بکوبم به طاق مردک غرب زده ی بی شعورو، هرچند سوگند اصلا شبیه اون نبود ،ولی بازم توی روابطش آزاد بودو من نمی تونستم راحت با این مسئله کنار بیام
پوفی کردمو رو به سوگند گفتم
- ببخشید ، این روزا زیادی حساس شده ، حرفاشو به دل نگیر...
- مشکلی نیست ،ولی من واقعا فکر میکردم خواهرت باشه!
- نه ، نیست، به قول خودش ما فقط داریم کنار هم زندگی می کنیم، ولی نمی شه که همه جا این موضوعو جار زد ، ترجیح می دم همه اینطوری فکر کنن ...
- که اینطور، چقدرم ازت شاکی، چیکار کردی باهاش ؟
- بهتره بگی اون باهات چیکارکرده ! عجوبه ای که لنگه شو تا حالا ندیدم ، مدام خوددرگیری داره،هیچ وقت نفهمیدمش !
حرفم که تموم شد سوگندو سمت اتاق کارم راهنمایی کردم، سیستمو روشن کردمو خواستم بشینه و روی جاهایی که نیاز به تغییر داره علامت بزنه، نزدیک دو سه ساعتی کار کردیم ، گردنم شدیدا درد گرفته بود ، از جام بلند شدمو ببخشیدی گفتمو از اتاق بیرون زدم ، کم کم داشت حوصله ام سر می رفت
جالب که خبریم از باران نبود!
رفتم طبقه ی بالا ، صدای موزیک می اومد، از اون غمگیناش ، از اونایی که همیشه گوش میداد ، عاشق مچگیری بودم ،مثل همیشه بی هوا درو باز کردمو رفتم داخل... توی اتاقش نبود !
پنجره ی بالکن باز بودو پرده ی حریرش آرووم آرووم تکون می خورد، چند قدم جلو رفتم، حالا به بیرون دید داشتم، روی یه صندلی ننو نشسته بود
نمی دونم چرا ولی دوست داشتم بدونم خواب یا بیدار!
آرووم چند قدم باقی مونده رو هم رفتم تا بالاخره وارد بالکن شدم، باد خنکی می اومد، پشتش به من بود، بالای سرش ایستادم، چشماشو بسته بودو هدفون توی گوشش بود ، پس خودش داشت به یه چیز دیگه ای گوش میداد!
نگاهی بهش انداختم،صورتش غرق گریه بود، همیشه از دخترایی که از اشکشون به عنوان یه صلاح استفاده میکردن بدم می اومد ،ولی خیلی وقت بود که اشک اونو ندیده بودم، برای اولین بار از دیدن گریه یه دخترم دلم گرفت
خم شدم روی صورتش ،چند ثانیه ای گذشت ، یه آن مثل اینکه چیزی حس کرده باشه مثل فنر از جا پریدو هین بلندی کشیدو ایستاد
- اینجا چیکار میکنی ؟!
صداش شبیه فریاد بود، دستمو جلو بردمو تا ساکتش کنم ،سرشو پس کشید
- به من دست نزن، میگم اینجا چیکارمیکنی؟
خودمم نمی دونستم اینجا چیکار میکنم ! من الان باید پیش سوگند مشغول طرح زدن می بودم
- فکر کردم رفتی بیرون ...
- نمی دونستم این خونه در دیگه ای هم داره !
گنده زدم ، بهونه مزخرفی بود ،ولی خودمو نباختم
- حالا چرا هی عربده میزنی ؟ شدی عین این زنای سلیته ، ببر صداتو ...
- نمی خوام ،مثلا" اگه نبرم چیکارمیکنی ، هان؟
- میخوای نشونت بدم چیکار میکنم؟
دستمو دور گردنش انداختمو روی دهن گشادش گذاشتم، معلوم نبود چرا افسار پاره کرده دختره ی دیونه !
با پاش روی زمین میکوبیدو سعی میکرد دستمو گاز بگیره ،ولی بی فایده بود
این طور وقتا چقدر از ضعفش لذت می بردم ، تو دلم خندیدم " حقش دختره ی سرتق"
سرمو جلو بردمو نزدیک گوشش گفتم
- خانوم کوچولو حالا بازم شاخو شونه بکش، اصلا از این به بعد هر جا دلم بخواد هستم ، با دلیل یا بی دلیل ... می خوام بدونم کی قراره جلومو بگیره، فهمیدی یا بازم تکرار کنم ؟


***
#پارت #بیستوچهارم سلام ، ممنون، خوش گذشت؟
- برای خوش گذرونی نرفته بودم...
- برای هرچی رفته بودی به مقدصت رسیدی ؟
- آره ...تقریبا! بابا اینا کی برمیگردن ؟
- فکر کنم یه دو سه روزی طالقان بمونن ، مادر جون اصلا حالش خوب ...
- راست میگی ! به من چیزی نگفتن ...
- نخواستن ناراحتت کنن، چیزی نیست خوب میشه...
- اوهوم ...صبح بهشون زنگ میزنم ...
- کار خوبی می کنی، خوشحال میشن...
- وقت نکردم دنبال سوغاتی بگردم ، فقط تونستم اینو بگیرم ...
دستمو جلو بردمو یه بسته کادو پیچ شده رو سمتش گرفتم، کتیبه ی سنگی بود که نقش چندتا سرباز هخامنشی روش حک شده بود
از پشت میز کارش بلند شد و بسته رو از دستم گرفت
- این چیه؟
- بازش کن ، خودت می فهمی ...
- مواد منفجره نباشه!
- هنوز به اون حد ازت متنفر نشدم ...
سرشو بلند کردو زل زد به چشمام ، عمیقو پر نفوذ، مانعش نشدم، چند لحظه ای گذشت، انگار چیزی تو عمق چشمام ندید ، چون سرشو زیر انداختو بی حرف کاغذو پاره کرد ، کتیبه رو توی دست گرفتو بهش خیره شد ، هیچی از رفتارش نخوندم ، ازم فاصله گرفتو کتیبه رو روی میز شیشه ای که مخصوص وسایل تزئینی بود گذاشت و گفت :
- ممنون، اگه کاری ندای می خوام بخوابم ...
تموم تنم یخ کرد، داشت با کمال احترام بیرونم میکرد" من یه احمقم ، هیچ چیزی هم این حماقتو کمرنگ نمیکنه"
با خشم قدم برداشتمو از اتاقش بیرون زدم" بره به درک مردک عوضی بی لیاقت"
سینه ام خس خس می کردو دلم می خواست هرچی دقو دلی دارم سر وسایل بیچاره ام خالی کنم ، به معنای واقعی دوست داشتم از روی زمین محو بشم ...
روی تختم دراز کشیدمو به سقف خیره شدم،داشتم منفجر میشدم، من نمی تونستم چیزی رو تغییر بدم ، چون سرنوشت از قبل نوشته شده بود، تغییر منم چیزی رو عوض نمیکرد!
وقتی صبح از خواب بیدار شدم تموم تنم درد میکرد، خودمو دست آب سپردم ، مطمئنن بعدش حال بهتری پیدا میکردم
یه بلوز لیمویی روشن با طرح عروسکی و یه جین تیره انتخاب کردم، تیپ خوبی می شد، موهام رو هم بالای سرم بستمو از پله ها سرازیر شدم، من باران بودم باید امروز می باریدم، دیگه یکنواختی و کسالت نمی خواستم ...
اما به محض سرازیر شدن از پله ها در جا همه ی حال خوبم خراب شد
یه دختر تقریبا هم سنو سال خودم دقیقا روبروم ایستاده بودو داشت برندازم میکرد ، جالب که زبون بازم بود
- سلام ... از دیدنتون خوشحالم...
لکنت گرفته بودم ،این دیگه کی بود!
- سلام ، ممنون ، خوش اومدین ...
- مهمون آریا هستم ، ببخشید مزاحم شدم ...
- مراحمین ، خواهش میکنم بفرمائید ، راحت باشید ...
از اون دخترای عجق وجق پر روی هزار رنگ نبود،اما همینکه تو خونه ی یه پسر مجرد بی هیچ استرسی نشسته بود کافی بود
آریا با دوتا فنجون قهوه از آشپزخونه بیرون اومد، بوی قهوه شامه ی آدمو تحریک میکرد، بهش نگاه سردی انداختم ،جوابمم یه نگاه از یه جفت چشم سنگی بود
با دیدنم به حرف اومد
- ایشون دختر مهندس صدر هستن، اومدن تا باهام روی یه پروژه کار کنیم
علت حضورش رو توضیح داد ، لزومی داشت؟شاید برای اون داشت!
ولی نفهمیدم دلیلی که گفت ، می تونست بودنش تو خونه ی یه پسرو توجیح کنه یا نه !
نگاهم دوباره کشیده شد سمت اون دختر، داشت با لبخند نگاهم میکرد، چهره ی فوق العاده جذابی داشت ،که اصلا دستخوش هیچ تغییری نشده بود، تنها چیزی که روی صورتش میشدو دید ،یه سایه مات بودو یه رژ لب خیلی کمرنگ ، نگاهم طولانی شد که لباش تکون خورد ، منتظر بودم ببینم چی می خواد بگه
- شما باید باران باشین ، درسته ؟ خواهر آریا ...
آخر جمله ش مسخره بود، زیادی هم مسخره بود
با لحن تندی گفتم
- کی به شما گفته من با ایشون همچین نسبتی دارم هان؟!
دختر بیچاره با بهت خیره شد به چشمای وحشی من ، باز خرد شیشه وارد جلدم شده بود ، گزنده تراز قبل ادامه دادم
- نمی دونم هدفش از اینکه منو خواهرش معرفی کرده چی بوده! هرچند فهمیدنش زیاد سخت نیست، ولی باید بگم اشتباه بقیه رو مرتکب نشین، پدر من با مادر ایشون ازدواج کرده و ما فقط به اجبار داریم کنار هم زندگی می کنیم، همین ، نه کمتر نه بیشتر...
صدای کوبیدن سینی روی میز شیشه ای بیش از حد گوش خراش بود، آریا نمی خواست بحث بیشتر از این باز بشه
- باران تمومش کن...
- چرا؟ از چی نگرانی هان؟
- من از چیزی نگران نیستم، فقط مثل تو سرمو تو برف فرو نکردم ...
حرفش دو پهلو بود، نمی دونم شایدم صد پهلو بود! عوضی بازم منو تو قهقرا گذاشت


#پارت #بیستوسوم خندم گرفت اون پسر استاد زبون بازی بود
سری تکون دادمو در جواب چهره ی مرددش ادامه دادم

- به هر حال ،همه جوره روی من حساب کنین ، مطمئن باشین پشیمون تون نمیکنم
- حتما، ممنون از پیشنهادتون ، پس از حالا منتظر یه سفر پر استرس باشین
مکالمه مون که تموم شد برگشتم سمت پرند که داشت با شبنمو سوده پچ پچ میکرد، می دونستم سوژه بحثشون منم، بی رودربایسی گفتم
- دارین پشت سرمن حرف می زنین؟
سوده با کمال پر رویی گفت:
- آره ، داشتیم میگفتیم حالام که خواسته بزنه جاده خاکی بین پیغمبرا جرجیسو انتخاب کرده؟ چیه اون عصا قورت داده آخه !
به سه تایی شون نگاه کردم، چقدر دنیاشون هنوز کوچیک بود، توی ذهنشون هیچ رابطه ای غیر از روابط آنچنانی تعریف نشده بود، عصبی شدم ، با لحن نه چندان آروومی گفتم
- زده به سرتون؟ بابا من بهش پیشنهاد دادم اگه کمکی ازم برمیاد ،ملاحضه نکنه، اونم گفت اتفاقا یه نفرکمکی لازم داره ، دست تنهاست بنده ی خدا ... چرا انقدر فکر مزخرف میکنین!
- آخی چه نوع دوست ...
- واقعا برات متاسفم ، اصلا هر طور مایلی فکر کن
سوده عشوه ای اومدو زیر لب یه چیزی گفت، مطمئنم تنها روحو روانمو آباد کرده بود
***
ماشین بالاخره بعد یک ساعت به حرکت افتادو تقریبا آرامش برقرار شد
اینبار سعی کردم چشمامو ببندمو به چیزای خوب فکر کنم ، اینطوری مسافت طولانی راه کمتر اذییتم میکرد
فکرم پراکنده بود،یه صحنه های از بچگی تا امروز جلوی چشمام رژه می رفت ، هیچ حادثه تلخی نبود، همه چی درکل خوب بود، بابا ، مریم جون ، همه چی ، من یه دختر نازک نارنجی خوشگل بودم که همه دوستم داشتن ،از هیچ نظر کمبودی نبود
محبت همیشگی بابا، توجهات رنگی مریم جون
اما بی هوا چهره مو وقتی تنها بودم به یاد آوردم ، آره همینه "من تو تنهاییام هیچ وقت خوشحال نبودم"
این چیزی بود که آزارم می داد
وقتی بزرگتر شدم ، انگار ذهنم همیشه دنبال یه گمشده میگشت! یه وقتایی فکر میکردم چون آریا باهام راه نمیاد اینطوری شدم! به وقتایی هم ربطش می دادم به مادری که هیچ وقت ندیده بودمش!
من هیچ عکسی ازش نداشتم ،هیچ خاطره ای نبود، فقط گفته بودن ، نیست ، مرده ، سراغش رو نگیر ، ولی من دلم می خواست حتی شده با یه خاطره کوچیک ازش دنیامو رنگی کنم
قلبم تیر کشید، حس خوبی نداشتم، مثلا قرار بود به چیزا خوب فکر کنم ، ولی دوباره داشتم وارد افکار ممنوعه میشدم، شاید فکر کردن به آینده ایده ی بهتری بود!
رفتم به آینده، به ازدواجی که بالاخره دیر یا زود انجام میشد! داشتن یه خونه ی هرچند کوچیک ،اما پر از حس خوب،یه دختر یا یه پسر
ناخودآگاه خنده روی لبام نشست، ولی بازم یه چیزی مانع خندون موندن صورتم شد
من زندگی بدون عشقو نمی خواستم
دچار دوگانگی محض شده بودم ، چشمامو باز کردم، فکر کردن هم بی فایده بود، من به آرامش نیاز داشتم چیزی که به خاطرش این همه راهو اومده بودم، باید منتظر آخر کار میشدم شاید موقع برگشتن دیگه این احساسات ضدو نقیض دست از سرم برداشته باشن!
بالاخره خواب مهمون چشمام شدو یه مسیر طولانی طی شد، برای شام هم یه مدتی توقف داشتیمو بالاخره نزدیکای چهار صبح به مقصد رسیدیم
روی تابلو نوشته بود
"منطقه حفاظت شده بهرام گور"
***
"هفت روز بعد"
مردد بودم ، اما به هر حال باید انجامش می دادم ، در زدم
- بیا تو در بازه ...
خیلی وقت بود پا تو این اتاق نذاشته بودم ، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، تابلوی بزرگی از اون روی دیوار روبرویی بود، مردی که حتی از توی اون قاب هم چشماش یه دنیا حرف برای گفتن داشت
- سلام؛ شبت به خیر ...


#پارت #بیستودوم مقصد یه منطقه ای حوالی نیریز شیراز بود و حدودا بین ساعت دو تا سه ی صبح می رسیدیم ، بچه ها کم کم آرووم شده بودن که اتوبوس برای نهار نزدیک اصفهان نگه داشت ، پرند که بالاخره دست از مسخره بازی برداشته بود رو کرد بهمو گفت:
- وای تموم تنم درد گرفت، تو چطوری از صبح همینطور نشستی تکونم نخوردی؟
- عادت دارم، مثل تو نازک نارنجی نیستم ...
- آخی الهی بمیرم هر کی ندونه فکر می کنه توی خونه نقش کوزتو بازی میکنی، خوبه خودم از نزدیک همه چی رو دیدم ...
- هرطور دوست داری فکر کن،به هر حال من تحملم بالاست ، زود خسته نمیشم ...
یکی از پسرا" پوریا صمدی " که صندلی جلو نشسته بود، بعد این حرفم برگشتو با لحن مسخره ای گفت:
- ببخشید خانوم در همه ی موارد؟
- منظورتونو نمی فهمم!
- اینکه میگین تحملم بالاست !
کیوان بغل دستیش ،پسر مزخرفو بی معنی کلاسم سعی کرد یه مزه ی بی مزه اضافه کنه
- بی شعور اینطوری این سوالو از یه خانوم محترم می پرسن ؟
قهقهه ی مضحکش همه رو متوجه ما کرد، بی محلی بهترین درمان برای آدمای روان پریش بود.
رومو برگردوندمو اخمم چاشنی بی محلیم شد
می دونستم توی این مسیر از این صحنه های بدیع زیاد نصیبم میشه برای همین به اعصابم مسلط موندمو با پرند از ماشین پیاده شدم

- اه این کیوان چقدر بی مزه ست ، حالا اون یکی رو بهتر میشه تحمل کرد

به پرند نگاه عمیقی انداختم ، شیطنت از چشماش میباردو خیره خیره به اون دوتا نگاه می کرد، انگار با دست پس می زدو با پا پیش میکشید! هرچند باید اونو به حال خودش می ذاشتم ، به هر حال اون پرند بودو منم باران ،همه ی که قرار نبود مثل هم باشن!ولی بازم ترجیح دادم در جوابش سکوت نکنم.

- هیچکدوم شون قابل تحمل نیستن اینو مطمئن باش ...
- خیلی تجربه داری انگار!
- یه جورایی آره، ناب ترینو مطمئن ترینش کنارم شبو روز داره نفس میکشه ،اما اونم قابل تحمل نیست ...
- چطور دلت میاد راجع بهش اینطوری حرف بزنی؟ تو اصلا احساس داری ؟آدم بهت شک میکنه به خدا !
با شنیدن چیزی که گفت یکه خوردم.
"احساس"
خیلی وقت بود می ترسیدم این سوالو از خودم بپرسم، من واقعا احساسی داشتم؟ شاید عشق دریک نگاهم بهانه بود، من حتی آدم اون مدل عاشق شدنم نبودم، هیچ وقت تو مواجهه با هیچ شرایطی احساسم به قلیان در نمی اومد
یه صدایی تو گوشم زنگ زد " باران انکار کافی،باورکن احساست مرده، بالای سر مرده هم گریه نمی کنن"
به صدای توی مغزم دهن کجی کردم، ولی تذکرش یه حقیقت محض بود
***
نهارو میون شوخی ها و مسخره بازی های بچه ها خوردیم، خودمو سپردم به دست سرنوشت ،شاید اگه کمتر سخت می گرفتم بیشتر بهم خوش می گذشت !
شایان سمایی مسئول تور که سنو سال بیشتری نسبت به بقیه بچه ها داشت ،بین پسرا قابل اعتمادترو محکم تر به نظر می رسیدو رفتارش مبادی آداب بود ، برای همین واسه همکلام شدن باهاش لازم نبود نگران چیزی باشم
رفتم سمتش ، با روی بازو لحنی مودب جواب خسته نباشیدمو داد
- هماهنگ کردن این همه آدم بی نظم، باید کار سختی باشه درسته؟واقعا باید بهتون خسته نباشید گفت
- کاملا، فکر نمیکردم تا این حد کودک درونشون فعال باشه!ولی انگار اشتباه میکردم!
خنده ی آروومی کردمو گفتم
- من حاضرم هر کمکی از دستم برمیاد انجام بدم، البته اگه قابل باشم !
- این چه حرفی خانم شمس، اگه بین این همه آدم ، بخوام به یه نفر اعتماد کنم ، قطعا اون شخص شما هستین، فقط نمی خوام درگیرتون کنم وگرنه اون طرف موقع هماهنگ کردن یه سری کارا شدیدا به یه نفر نیاز دارم ، هرچند از باربد خواستم کمک کنه ، ولی بعید میدونم با این همه فضایل اخلاقی کاری ازش بربیاد
اینو گفتو به باربد که بین پسرا ایستاده بودو داشت با آبو تاب یه داستان رو به جذاب ترین شکل ممکن تعریف میکرد اشاره کرد


#پارت #بیستویکم - هر کاری دوست داری بکن ...
- شک نکن که می کنم ...
- از توی نامرد هیچی بعید نیست ...
دستشو مشت کردو خواست باز به زورش متوسل بشه ، اما میون راه پشیمون شدو شمرده شمرده گفت:
- احمقی، لجبازی، ولی من ... اینی که الان جلوی روت ایستاده، بهت اجازه نمی دم بشی یکی شبیه اونا ، نمی ذارم راهی که اونا رفتنو بری، اینو همیشه تو خاطرت داشته باش ...
- پس تو هم گوش کن، هیچ وقت ، برای هیچ کاری ، تو هیچ شراطی ، منتظر اجازه ی تو نمی مونم ،تو ... همین پسری که الان جلوی روم ایستاده ، همینی که معلوم نیست به چه دلیلی داره غیرت خرج میکنه ، همینی که می خواد ادای آقا بالاسرو دربیاره هیچ ارزشی برام نداره، و هیچ جایی تو زندگیم...
سنگی شده بودم، تلخٍ تلخ ، خودم می دونستم،دلیلش هم فقط یه چیز بود" اینکه فکر کرده بود منم می تونم یه هرزه باشم "
مردمک چشماش لرزید، شوکه شده بود، می دونستم توقع شنیدن این حرفارو نداره ، ولی اون باورامو به چالش کشیده بودو باید یه جواب محکم میگرفت .
- حالام برو بیرون، دیگه طاقت دیدنت رو ندارم ...
نفس پر صدایی کشیدو سلانه سلانه از اتاق بیرون رفت
بعدم من موندمو یه دنیا حس نفرتو خشم .
***
جلوی بوفه ی دانشگاه منتظر پرند بودم که یه نفر ازپشت سر صدام زد
- باران ... بچه ها ساعت رفتنو بهت خبر دادن؟
برگشتمو به صورت زنونه عرشیا نگاه کردم، چقدر چندش آور بود
- چند باربهتون گفتم منو به اسم کوچیک صدا نزنین؟
- اوف ... ببخشید فراموش کرده بودم ، شرمنده ...
- بله بهم اطلاع دادن، راس ساعت اونجام ...
- خوبه ، پس تا فردا، سفر خوبی میشه...
- امیدوارم، البته اگه همه رعایت یه سری چیزا رو بکنن ...
با قیافه ی آویزون ازم فاصله گرفتو رفت سمت پسرا، هیچ وقت از پسرای دختر نما خوشم نمی اومد، آدم همه چی رو باهم قاطی میکرد
پرند نزدیکم شدو گفت:
- وای باران خیلی خوب شد که قبول کردی بیای، اونجا تنهایی حوصله م سر میرفت...
- حالا هم زیاد به دلت صابون نزن، من همپای بچه بازی هات نمیشم ...
- چقدر ضد حالی تو، دخترم انقدر نچسب !
- ببین پرند من می خوام برم اونجا آرامش بگیرم، دنبال دردسرو به قول شماها هیجانم نیستم، متوجه منظورم که هستی ؟
- باشه بابا ... حالا بذار بریم ، تو جو که قرار بگیری نظرت راجع به خیلی چیزا عوض میشه ...
بهش پوزخندی زدم، من آدم جو گیری نبودم، پس هیچ وقت چیزی که اون بهش فکر میکرد اتفاق نمی افتاد

***
وسایلمو برداشتمو از اتاق بیرون اومدم، از آریا خبری نبود، حتی شب قبلش هم برای خطو نشون کشیدن پیشم نیومد،صبح بابا و مریم جون همراهم اومدنو از نزدیک با بچه ها آشنا شدن،خیلی از بچه ها با خونواده هاشون اومده بودن یه سری هم تنها اومده بودن.
سر ساعت راه افتادیم، یه اتوبوس جدید بود با همه ی امکانات ، تعدادمون زیادنبودو خیلی از صندلی ها خالی مونده بود، برای همین بعضی از بچه ها خودشون رو راحت کرده بودنو تکی نشسته بودن
از پنجره به بیرون نگاهی انداختم سعی کردم به صدا ها گوش ندم، راه طولانی بود ، از حالا باید آماده ی یه مسافرت پر فرازو نشیب میشدم
صدای خنده های پرند توی گوشم پیچید، چشم باز کردمو نگاهی بهش انداختم، صداش آزار دهنده بود، اما اون می خواست جوونی کنه و به خاطر من قرار نبود از همه ی خوشی هاش بگذره، آهی از سر دل کشیدمو پوزخندی زدم، هیچ وقت نتونستم شبیه دخترای دورو برم باشم، یه چیز متفاوتی همیشه وجود داشت، من مثل اونا نبودم
ولی به هر حال یه جورایی باید همرنگ جماعت میشدم !
صدای زنگ گوشیم بلند شد ، به صفحه ش نگاهی انداختم، نوشته بودم"نهنگ منفور"
جواب دادم:
- الو ، بفرمائید:
- آریام ...
- می دونم ،خب ؟!
- رفتی ؟
- آره ...
- اوهوم ، فقط خواستم بگم حتی شده به خاطر سهند مراقب خودت باش ...
هیچ وقت معنی هیچکدوم از حرفا و حرکاتش رو درست نفهمیدم!
- باشه ، نگران نباش ... مراقب خودم هستم...
- رسیدی زنگ بزن ...
- می زنم ...
- خداحافظ ...
- خداحافظ...
چه مکالمه ی سردو بی روحی، ولی در هر حال از اون این لحن هرچند کمی تا قسمتی دوستانه هم بعید بود، حرفاش متمایل به دلسوزی بود تا تهدید، نمی دونم شایدم من دوست داشتم اینطوری تصور کنم !

***


#پارت #بیستم - چند نفرین؟
نمی خواستم جلوی بابا و مریم باهاش دهن به دهن بذارم، وگرنه خودش جوابش رو خوب می دونست
- فکر کنم بیست نفری بشیم ...
- کیا هستن؟
- بچه های کلاس ...
- اوهوم ، مراقب باش ...
- هستم ...
سرشو زیر انداختو دیگه چیزی نگفت، مثلا می خواست عرض اندام کنه
یکمی دیگه هم نشستمو بعد عذر خواهی کردمو رفتم تو اتاقم، دلم می خواست تنها باشم

***
آماده ی خواب شدمو چراغ خواب کنار اتاقو روشن کردم، به صورت عروسک موزیکال بالای چراغ نگاهی انداختم ، چقدر ظرافت داشت!
تقه ای به در خورد، سرچرخوندم ، آریا با اخم وارد شد
- می خواستی بخوابی؟
- اوهوم ...
- برای رفتن تصمیمت جدی ؟
- آره ، چطوره؟
- اون دوتا دوستتم هستن ؟
- حتما باید جواب بدم؟
- کار سختی ؟
- نه ... ولی ارتباطش با تو رو نمی فهمم!
اومد جلو تر، دستاش تو جیبش بودو ژست خاصی گرفته بود
- باران بهشون اعتماد نکن ...
- در مورد پرند اشتباه میکنی ، اون دختر خوبی ...
- شاید ! در مورد صدفم عقیده ت همینه ؟
- من با اون کاری ندارم، با پرندم ندارم، من زیاد با کسی صمیمی نمیشم، نمی دونم تو نگران چی هستی !
رومو بر گردوندمو رفتم سر وقت میز آرایشم، پوستم همیشه خشک بود، کرم مرطوب کننده رو برداشتمو روی دستم مالیدم، ساکت بود، نمی دونم چرا نمی رفت!
- آره اینطوری خوبه ، کلا دخترا قابل اعتماد نیستن ...
باز داشت چرت می گفت، نه اینکه پسرا خیلی قابل اعتمادن !
- نکنه منظورت این که به پسرا اعتماد کنم؟
- دیونه شدی؟ مگه میشه! اصلا به هیچ کس اعتماد نکن ...خودت باش ، به کسی نیازی نداری ...
- آریا معلوم هست چته؟ چی می گی واسه خودت؟ اصلابرای چی تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی؟
- بهم مربوط نیست؟
قیافه ی حق به جانبی گرفتو با اخم عمیق تر گفت:
- بهم مربوط نیست؟!
- نه ... مگه شک داری ؟ من باید از بابا اجازه میگرفتم که گرفتم...
کلافه دستی میون موهای پر پشتش کشیدو صورتشو جلو آوردو با خشم اضافه کرد
- ببینم بابات که با اجازه ایشون داری میری ناکجا آباد از همه چی خبر داره؟
چینی به پیشونیم دادم، می خواست باز اعصابمو خط خطی کنه ...
- پرسیدم خبر داره ؟ دوستت بهش پیشنهاد همخوابی داده؟ یا اینکه اون یکی دوستت اومده تو حریم خونه شو بهش نخ داده ؟ کدومش ؟
- تو حق نداری از این شرایط سوء استفاده کنی ...
- جواب منو بده؟ کدومش بوده؟
- اصلا به تو چه ؟ همینو می خواستی بشنوی ؟ حد خودت رو بدون، من وظیفه ندارم بهت جواب پس بدم ...
دوباره نفساش تند شده بود و رگ گردنش متورم و من هر لحظه منتظر یه موج انفجار بودم .
انگشتت سبابه ش جلو اومدو روی پیشونیم نشست، داشت تهدید میکرد چیزی که من ازش متنفر بودم
- ببین باران، به خداوندی خدا قسم ،اگه یه جوری ، از یه جایی ، حالا هر طوری ، بفهمم برای لج بازی با من ، با آبروی خودت بازی کردی ، همون کاری رو میکنم که خیلی سال پیش باید انجامش میدادم، می فهمی چی میگم؟
با خشم انگشتشو پس زدم، تنها چیزی که باهاش هیچ رقمه کنار نمی اومدم تهدید بود ،کاش می تونستم چشماشو از کاسه دربیارم!
از میون دندونای کلید شدم مثل خودش زل زدم توچشماشو گفتم


#پارت #نوزدهم دلم اون روز بد جور هوای بابایی رو کرده بود .
رفتم تو اتاقش ، داشت کتاب می خوند .
- چطوری بابایی؟
- هرچی شما بپرسی خانوم .
- هیچ وقت نیستی ، چطوری بپرسم! ؟
- خب لااقل وقتی هستم بپرس، همینم برای من کافی .
بی خیال سن و سالم شدم و روی پاش نشستم، سرمو تو سینه ش گذاشتم و گفتم:
- بابا دلم گرفته، خیلی دلم می خواد با هات تنها باشم .
- باز چیزی شده؟
- نه ...
- با آریا بحث کردی؟
- نه ، اون خیلی وقت حتی سایه ش هم دورو برمن نیست .
- بگو دقیقا چی می خوای ؟
- می خوام برم کویر، می تونی باهام بیای؟
بابا به صورتم دقیق شد ، تا حالا از این خواسته های نامعقول نداشتم، توی ذهنش دنبال یه دلیل قانع کننده می گشت .
- خودت می دونی که الان نمیشه، وقتشو ندارم دختر جان ، من چند ماه دیگه بیشتر از کارم نمونده ،فعلا نمی تونم.
- باشه ... خودم یه کاریش میکنم .
سعی کردم محکم باشم ، دیگه بچه نبودم که برای اجازه گرفتن ازش استرس داشته باشم .
- بابا می تونم با دوستام برم ، بچه های دانشکده ؟
بابا به صورتم نگاه کرد، نمی دونم چی دید که نگاهش متعجب نشد، شاید مصمم بودنم رو از چشمام خونده بود !

- خودت خوب می دونی که انگیزه ی اصلیم برای ادامه زندگی چیه؟ دیدن چشمای نازت ...پس قول بده به خاطر منم که شده مراقب خودت باشی...
توی دلم اشک ریختم ، خوشحال بودم از اینکه رفتارم طوری بوده که بابا بتونه بهم اعتمادکنه، سرمو روی شونه ش گذاشتمو از ته دل برای همیشه بودنش دعا کردم ...
- بابا مطمئن باش نمی ذارم اتفاقی بیفته ... هیچ وقت کاری نمیکنم که باعث رنجیدنت بشه ...
- می دونم ... دختر بابا عاقل تر از این حرفاست، حالا کی می خوای بری؟
- جمعه ...
- با بچه های دانشکده ؟
- آره یکی از پسرا تور ایران گردی داره، خیلی از بچه ها ثبت نام کردن ...
- بد جنس تو که می گفتی می خوای با من بری؟ همه ش فیلم بود؟
- نه به خدا، اگه شما می اومدی که بیخیال همه میشدم ...
- برو دختر، منو رنگ نکن ...
خنده ی بلندی کردمو از اتاق بیرون اومدم، شدیدا به این دوری نیاز داشتم ، رفتم سراغ مریم باید به اونم خبر می دادم :
تو آشپزخونه داشت چایی دم میکرد
- مریم جون کمک نمی خوای ؟
- نه گلم، چای دم کردم، میای تو سالن؟
- آره ،چای دور هم می چسبه ..
- پس اون بسته شکلاتم بیار...
- چشم ...
پشت سرش راه افتادم ، می تونستم موقعی که داریم چای می خوریم از تصمیمم بهش بگم
مریم جون اول بابا رو صدا کرد بعدم آریا رو ، فکر نمیکردم بیاد ولی اومد
، تو فکربود ، مثل این چند وقت اخیر ...
چایی رو برداشتمو به بخاری که ازش بلند میشد نگاهی کردم، انگار داشت بی صدا باهام حرف میزد!
سکوت حاکم ،اجازه داد تا تصمیمم رو بلند بگم
- مریم جون راستی می خواستم یه چیزی بهتون بگم ...
- جانم عزیزم ، می شنوم ...
- برای جمعه دارم با بچه های دانشکده میریم کویر ...
مریم جون کاملا طرفم برگشتو با چشمای سبز همیشه براقش بهم خیره شد
- جدا؟ چه جالب! ایده ی خوبی ، خیلی وقت مسافرت نرفتی ... به نظرم برو، حسابی هم خوش بگذرون ...
- ممنون ، کاش می شد همه باهم بریم !ولی بابا ظاهرا وقت نداره...
- طوری نیست ، یه بار دیگه همه باهم میریم ، اینبار تو برو همه چی رو ببین ، دفعه بعد بشو راهنمامون ... چطور سهند؟
- فکر خوبی، منم عاشق کویرم... یادت که نرفته ؟
- معلوم که نه، اون خاطره هیچ وقت فراموش شدنی نیست
مریم جون اینو گفتو خنده ی قشنگی کرد
به صورتش دقیق شدم، همیشه این آرامشش و عشق عمیقی که به بابا داشت رو تحسین میکردم، شاید برای همین بودکه هیچ وقت نتونستم ازش متنفر باشم، حتی لحظه ای ازش انرژی منفی نگرفتم، بابت این حسی که بهم می داد ،همیشه مدیونش بودم
اما یه نگاه سنگین این وسط زیادی بود، صورتمو چرخوندم، قبل اینکه چیزی بگم به حرف اومد


#پارت #هجدهم دلم اون روز بد جور هوای بابایی رو کرده بود .
رفتم تو اتاقش ، داشت کتاب می خوند .
- چطوری بابایی؟
- هرچی شما بپرسی خانوم .
- هیچ وقت نیستی ، چطوری بپرسم! ؟
- خب لااقل وقتی هستم بپرس، همینم برای من کافی .
بی خیال سن و سالم شدم و روی پاش نشستم، سرمو تو سینه ش گذاشتم و گفتم:
- بابا دلم گرفته، خیلی دلم می خواد با هات تنها باشم .
- باز چیزی شده؟
- نه ...
- با آریا بحث کردی؟
- نه ، اون خیلی وقت حتی سایه ش هم دورو برمن نیست .
- بگو دقیقا چی می خوای ؟
- می خوام برم کویر، می تونی باهام بیای؟
بابا به صورتم دقیق شد ، تا حالا از این خواسته های نامعقول نداشتم، توی ذهنش دنبال یه دلیل قانع کننده می گشت .
- خودت می دونی که الان نمیشه، وقتشو ندارم دختر جان ، من چند ماه دیگه بیشتر از کارم نمونده ،فعلا نمی تونم.
- باشه ... خودم یه کاریش میکنم .
سعی کردم محکم باشم ، دیگه بچه نبودم که برای اجازه گرفتن ازش استرس داشته باشم .
- بابا می تونم با دوستام برم ، بچه های دانشکده ؟
بابا به صورتم نگاه کرد، نمی دونم چی دید که نگاهش متعجب نشد، شاید مصمم بودنم رو از چشمام خونده بود !

- خودت خوب می دونی که انگیزه ی اصلیم برای ادامه زندگی چیه؟ دیدن چشمای نازت ...پس قول بده به خاطر منم که شده مراقب خودت باشی...
توی دلم اشک ریختم ، خوشحال بودم از اینکه رفتارم طوری بوده که بابا بتونه بهم اعتمادکنه، سرمو روی شونه ش گذاشتمو از ته دل برای همیشه بودنش دعا کردم ...
- بابا مطمئن باش نمی ذارم اتفاقی بیفته ... هیچ وقت کاری نمیکنم که باعث رنجیدنت بشه ...
- می دونم ... دختر بابا عاقل تر از این حرفاست، حالا کی می خوای بری؟
- جمعه ...
- با بچه های دانشکده ؟
- آره یکی از پسرا تور ایران گردی داره، خیلی از بچه ها ثبت نام کردن ...
- بد جنس تو که می گفتی می خوای با من بری؟ همه ش فیلم بود؟
- نه به خدا، اگه شما می اومدی که بیخیال همه میشدم ...
- برو دختر، منو رنگ نکن ...
خنده ی بلندی کردمو از اتاق بیرون اومدم، شدیدا به این دوری نیاز داشتم ، رفتم سراغ مریم باید به اونم خبر می دادم :
تو آشپزخونه داشت چایی دم میکرد
- مریم جون کمک نمی خوای ؟
- نه گلم، چای دم کردم، میای تو سالن؟
- آره ،چای دور هم می چسبه ..
- پس اون بسته شکلاتم بیار...
- چشم ...
پشت سرش راه افتادم ، می تونستم موقعی که داریم چای می خوریم از تصمیمم بهش بگم
مریم جون اول بابا رو صدا کرد بعدم آریا رو ، فکر نمیکردم بیاد ولی اومد
، تو فکربود ، مثل این چند وقت اخیر ...
چایی رو برداشتمو به بخاری که ازش بلند میشد نگاهی کردم، انگار داشت بی صدا باهام حرف میزد!
سکوت حاکم ،اجازه داد تا تصمیمم رو بلند بگم
- مریم جون راستی می خواستم یه چیزی بهتون بگم ...
- جانم عزیزم ، می شنوم ...
- برای جمعه دارم با بچه های دانشکده میریم کویر ...
مریم جون کاملا طرفم برگشتو با چشمای سبز همیشه براقش بهم خیره شد
- جدا؟ چه جالب! ایده ی خوبی ، خیلی وقت مسافرت نرفتی ... به نظرم برو، حسابی هم خوش بگذرون ...
- ممنون ، کاش می شد همه باهم بریم !ولی بابا ظاهرا وقت نداره...
- طوری نیست ، یه بار دیگه همه باهم میریم ، اینبار تو برو همه چی رو ببین ، دفعه بعد بشو راهنمامون ... چطور سهند؟
- فکر خوبی، منم عاشق کویرم... یادت که نرفته ؟
- معلوم که نه، اون خاطره هیچ وقت فراموش شدنی نیست
مریم جون اینو گفتو خنده ی قشنگی کرد
به صورتش دقیق شدم، همیشه این آرامشش و عشق عمیقی که به بابا داشت رو تحسین میکردم، شاید برای همین بودکه هیچ وقت نتونستم ازش متنفر باشم، حتی لحظه ای ازش انرژی منفی نگرفتم، بابت این حسی که بهم می داد ،همیشه مدیونش بودم
اما یه نگاه سنگین این وسط زیادی بود، صورتمو چرخوندم، قبل اینکه چیزی بگم به حرف اومد


#پارت #هفدهم
جمله های کوتاهی یادم میاد، من لج کرده بودم ،اونم قلدر بود، می خواستم بازی کنم، ولی نمی ذاشت ،هلم داد ، خوردم زمین، مثل همیشه ، بی دست و پا بودم، ظریف و شکننده .
اون لحظه ها دلم می شکست ،اما سریع فراموش میکردم، بازم می رفتم پیشش ، اما اون سرسخت بود، مثل یه کوه نفوذ ناپذیر.
امامنم پشتکار داشتم ، اصرار میکردم .
کم کم نرم شد، من تازه می رفتم مدرسه، از پول تو جیبی که بابا بهم میداد برای اونم خوراکی می خریدم.
جلوی مریم جون زیر بار نمیرفت که بهم رو نشون بده ، اما وقتی نبود گاهی وقتا تو بازی هاش ،اونم برای بیگاری کشیدن ازم ، اجازه میداد وارد دنیاش بشم .
هرچی میگفت گوش میکردم ، به دلخوشی این که تونستم دلشو بدست بیارم، دلم خوش بود به یه خنده ی کوچولوش ، اینطوری حس زیادی بودن نمیکردم .
یکی دوسالی همینطوری گذشت،اما کم کم همه چی عوض شد، بزرگتر که شدیم، حتی دیگه قایمکی هم تو بازی هاش نبودم، فاصله گرفتن هاش بیشتر شد، بازم تنها شدم، این ماجرا برام شبیه یه مبارزه شده بود .
تو مدرسه هم هیچ دوستی نداشتم، باید اعتراف کنم، نمی خواستم که داشته باشم، اون تنها کسی بود که می خواستم به عنوان یه دوست داشته باشمش، اما هیچ وقت نتونستم بیشتر از اون چیزی که خودش می خواست بهش نزدیک بشم ، بهم این اجازه رو نمی داد.
با همه ی بچه گیم می فهمیدم منو دوست نداره ، چشمای حسودش وقتی مریم جون بهم محبت میکرد آتیش میگرفت، دلم می سوخت اما نمی ذاشت براش دلسوزی کنم .
تابستون بود، بازم دعوامون شده بود، من کاری نکرده بودم، اما اون اصرار داشت که به وسایلش دست زدم، من هیچ وقت همچین کاری نمیکردم، دوست نداشتم ناراحتش کنم، اما اون نمی خواست که باور کنه .
ازش خواستم باهام آشتی کنه، بازم هلم داد، این عادتش زیادی بد بود، بازم من بی دست و پا خوردم زمین ، اما اینبار خیلی بدتر ازچیزی بود که فکرشو میکردم.
سر زانوهام بد جور آسیب دیده بود و پشت دستمم حسابی زخمی شده بود .
من داشتم گریه می کردم ، ولی اون فقط ایستاد و بهم خندید.
همون موقع مریم جون از راه رسید ، بیشتر از اتفاقی که افتاده ، برای اینکه چرا آریا داره بهم می خنده ناراحت شد.
دستشو کشید و باخودش برد، پشت سرش راه افتادم ، نمی خواستم به خاطرمن تنبیه بشه .
مریم جون یه ربعی توی اتاقش بود، صدا شو واضح می شنیدم ، بازم داشت سرزنشش میکرد، وقتی از در بیرون اومدو منو دید، صورتمو بوسید و از طرف آریا ازم عذر خواهی کرد .
می خواستم برم داخل که دلداریش بدم ، روی تخت دراز کشیده بود، بدون هیچ پوششی، حس بدی داشتم ، چشماش بسته بود، منو ندید، پا به فرار گذاشتم.
از اون روز دیگه خودمم نخواستم که بهش نزدیک بشم .
وقتی بابا اومد مریم جون گفت :آریا مریض شده ، تب کرده .

***
رومو ازش گرفتم ، دلم نمی خواست به هیچ چیزی تو گذشته فکر کنم، یه ساعت دیگه میون خواب و بیداری گذشت، دیگه داشت طاقتم تموم میشد، باید میرفتم دستشویی .
آرووم صداش زدم .
- آریا ... آریا ... بلند شو ...
فقط تکونی خورد، بازم صداش زدم ، چشماشو آرووم باز کرد گیچ میزد ، با بهت بهم خیره شد، باچشماش دنبال یه چیزی بود انگار!
چشماش خمار بود، اخمی کردم، نباید اینجا روی تخت من می خوابید.
جو بدی بود، به حرف اومدم :
- دستمو باز کن ...
بازم سکوتشو نشکست ، فقط خیره خیره نگام می کرد، ثانیه بعد، بی هیچ مقدمه ای دستشو جلو آورد و روی موهام کشید ، نمی دونم دقیق چه حسی داشتم! ولی برای اولین بار بود که هیچ خشونتی تو حرکاتش نبود، برای اولین بار یه چیز متفاوت ازش دیدم .
اما نباید ادامه پیدا میکرد
- آریا خواهش میکنم، دستمو بازکن ، تو رو خدا .
کف دستش روی لبام نشست.
- هیس ، هیچی نگو ، باشه باز میکنم.
چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید، همینطور با چشم بسته ادامه داد .
- هیچ وقت التماس نکن، مثل همیشه، همینطور که تا حالا بودی بمون، نه به من نه به هیچ کس دیگه، هیچ کس تو دنیا ارزش اینو نداره که به خاطرش از غرورت بگذری .
چی داشت میگفت!؟
این حرفای آریا بود !؟
مثل مات زده ها فقط نگاهش میکردم که چطور با آرامش داره بندو از دستام بازمیکنه، یه چیزی تو دل اون شب تاریک ، مثل همیشه نبود!
کارش که تموم شد، از روی تخت بلند شد و با لحن خنثی گفت:
- از امشب که به کسی حرفی نمی زنی ؟
- هیچ وقت نزدم ، ولی نخواستی باور کنی .
- به هر حال برای خودتم بهتره .
بعد این حرفش عقب گرد کرد و رفت ، دیگه حتی انگیزه ای برای دستشویی رفتنم نداشتم، می تونستم تا صبح صبر کنم .

***
هیچ کدوم مون راجع به اون شب یا هیچ کس حرفی نزدیم، شاید حتی با خودمون! من داشتم از اون فرار می کردم و اون انگار از خودش ، درگیر بود کلا ، ولی من سعی کردم اولویت هامو تغییر بدم ، باید یه چیزایی رو عوض میکردم .
***
💋💋💋💋


#پارت #شانزدهم
- بگو باران ، می خوام بدونم ، وگرنه به خدا قسم کاری میکنم که تا ابد نتونی سرتو بلند کنی .
تهدیدم کارساز شد، ترسو توچشماش دیدم، اهل نامردی نبودم ، حتی حالا که همه جوره شرایطش فراهم بود، هنوز یه سری چیزا برام ارزش داشت .
- چرا دوست داری زجرم بدی ؟ از آزار دادن من چی نصیبت میشه ؟
- به همون چیزی می رسم که تو میرسی؛آرامش ،حالا بگو .
من من کرد ،تردید داشت، معذب بود ، اینطور وقتا چشماش دو دو میزد.
تشر زدم .
- بگو.
- خب همون روز دیگه ، همون روزی که مریض بودی ، فکر کنم تب داشتی .
چونشو محکم تر گرفتم، اخمش عمیق شد .
- میشنوم .
- من همه چی رو دیدم .
حس حال کسی رو داشتم که داره سقوط میکنه ، پس همه چی رو دیده بود، شاید اگه الان تا هزار سال دیگه همچین اتفاق می افتاد، چیزی رو عوض نمیکرد ، اما اون موقع یه پسر بچه سیزده ساله تازه بالغ شده رو می تونست نابود کنه .
پس حق داشت ، دنبال مقصر نبودم ، چون مقصری در کار نبود، اون اتفاق افتاده بود ، من فقط داشتم بدنم و جنسیتم رو کشف می کردم، و اون دختر چیزایی دیده بود که تو اون سن متنفرشدن از همه چیز، براش گزینه ی اول بود .
فکرشو می کردم، حس می کردم که همین باشه، اما تو همه ی این سالا می خواستم خودمو گول بزنم .
اون من رو تو بد وضعیتی دیده بود، تو شرایطی که حتی خودم هم تا مدت ها از خودم بیزار شده بودم، حس می کردم آدم بدی شدم و همه چی رو خراب کردم.
اما خب شد گفت ، دونستنش داشت خفه م میکرد .
ساکت شدم، بیشتر فرو ریختم، اونم سکوت کرد ، حتی دیگه تقلایی هم نمیکرد، چشمامو بستم، بغضمو فرو دادم ،خیلی وقت بود دیگه گریه کردن برام زشت شده بود، از همون ده ساله گی .
نفهمیدم چقدر گذشت، اما خواب مهمون چشمام شد.
"باران "
تنم می لرزید، به معنای واقعی دیونه شده بود ، باورم نمیشد تا این حد عصبانیش کرده باشم!

تموم مدت الکی چشمامو بسته بودم و خودمو زده بودم به خواب ، نمی خواستم دیگه باهاش همکلام بشم، عصبی بودم ، دیگه از این به بعد هیچی شبیه قبل نمیشد!

صدای نفسای منظمشو شنیدم .
آرووم لای پلکمو باز کردم .
واقعا خوابیده بود، نفسم آزاد شد، چرا کار به اینجا کشید؟!
نمی دونم دقیقا چه کسی مسبب این حالات ضد و نقیض این روزای ما بود !ولی اینو میدونستم که اصلا حال خوبی نداشتیم، شاید یه جور بلاتکلیفی گریبونمون روگرفته بود !
یکم به پهلو شدم، هیچوقت انقدر نزدیکم نبود، چقدر همیشه از اینکه فاصله ای بینمون نباشه بیزار بود ،ولی حالا!!!
بهش نگاه کردم ، مثل یه بچه ی معصوم خوابیده بود ، یه نفس پر صدا کشیدم . چرا همه چیز داشت بهم می پیچید؟
رفتم به گذشته ، به اون روزایی که دلم می خواست باهاش همبازی بشم. همون وقتایی که آدم حسابم نمیکرد.
روزای اولی که بابا با مریم جون ازدواج کرده بودو خوب یادم نیست ، یه خاطره های مبهم ازش دارم ، چهارم سالم بیشتر نبود.
اون روزا فقط می دونستم یه بچه ی دیگه هم توی خونه هست ،از اول دروغی درکار نبود ، هم من می دونستم مریم جون مامان واقعیم نیست، هم اون می دونست بابا سهند، پدرش نیست، پس اصراری به اینکه بخوان بهمون بقبولونن که خواهر برادریم نبود .
اینو از رفتار خانواده ی مادری آریا حس میکردم ، خودم و بابا که هیچ کسو تو این دنیا نداشتیم به غیر از چند تا دوست با چند تا فامیل دور که هیچ ارتباطی باهاشون نداشیم .
اما شیش ساله گیم را یادم می اومد .

***
- منم بازی کنم؟
- برو کنار بچه، تو دستو پام نباش.
- حوصله م سر رفته .
- به من چه .
- کاری نمی کنم ، فقط می خوام باهات بازی کنم .
- من از دخترا خوشم نمیاد .
- چرا؟!
- چون فوضولن .
- من نیستم .
- هستی .
- نیستم .
اون می گفت و منم تکرار می کردم .
☔️☔️☔️☔️☔️☔️


#پارت #پانزدهم
دستای سردش حس بدی بهم می داد، نمی فهمیدم چم شده ، تا حالا اینطوری از کوره در نرفته بودم، ولی امشب اوضاع انگار یه طور دیگه بود!
بردمش بالای پله ها و هلش دادم سمت اتاقش، مغرور بود، التماس نمی کرد، فقط بد و بیراه میگفت .
پرتش کردم روی تخت ، به معنای واقعی وحشی شده بودم .
دردش گرفت، صورتش مچاله شد .
- می خوای چیکارکنی؟ به خدا به بابا میگم ...به بابا میگم...
به بابا میگمش شبیه جیغ بود، ولی با سر انگشتام که روی دهنش نشست تو گلو خفه شد .
- هنر دیگه ای هم داری ؟ آره داری ؟ از خودت مایه بذار، از اون زبونت، یه بارم شده دنبال حمایت بابات نباش، همه ش تحقیر ، همه ش تمسخر، همه ش تنفر فکر کردی من عاشق اون چشم و ابروتم، بدبخت اگه جوابت رو نمیدم اگه دهن به دهنت نمی ذارم ملاحظه ی یه سری چیزا رو میکنم ، اما امشب فرق داره، امشب از حد گذرونی ، حالا که بستمت به تخت یاد میگری ...
تموم کلماتی که مامان بهم گفته بود تو ذهنم تداعی میشد، مثل پرده ی سینما همه چی عجیب زنده بود ! بغض توگلوم نشست، من حالا یه مرد بودم، اما اندازه ی همون پسر بچه ای که روی تخت بسته شد حس و حالم خراب بود .
انگار می خواستم زمانو تکرار کنم، شاید اگه اونم تموم حسی که اون شب تجربه کردم و می چشید حال منم بهتر میشد!
مدام جیغ میکشید ، اما من تو یه حالت دیگه ای بودم، حتی به عواقب کارمم فکر نمی کردم ،اینکه از این به بعد چی میشه، حتی به اینکه ممکن برای همیشه مامان مریمو ازدست بدم، اون کسی نبود که از این خبط به راحتی بگذره!
دهنم طعم خون گرفته بود ، از همه چی بیزار شده بودم ، بستمش به تخت ، مثل همون روز ، دقیق همون شکلی ، چشمای سیاهش سرخ شده بود ، اما بازم التماسی درکار نبود، درست مثل خودم .
- تلافی می کنم آریا ، نمی دونم چطوری و کجا ! ولی کاری میکنم که به دست و پام بیفتی .
از در تهدید وارد شده بود، اما شده بودم شبیه کسی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره، جنون آنی واژه خوبی بود .
- ساکت شو ، احمق ... کدوم بعد ... اول ببین زنده می مونی بعد برام خط و نشون بکش .
- مریم و بابا که تا ابد نرفتن، برمیگردن ، اون موقع ست که تو باید دنبال یه سوراخ موش بگردی و منتظر عاقبت کارت باشی .
قهقهه زدم ، این چی میگفت!
کارم که تموم شد کنارش دراز کشیدم، تخت دو نفره ی بزرگی بود و جا برای هردوتامون بود .
ملافه ی تیکه پاره شده رو پرت کردم پائین تخت و زل زدم بهش که هنوز داشت تقلا میکرد که خودش رو نجات بده .
- خودتو اذییت نکن، سفت بستمت ، محال بتونی بازش کنی .
- خیلی پستی آریا، حالم ازت بهم میخوره، بی شرف ...
- آی آی ... نه دیگه نشد ، باید التماس کنی ،شاید اون موقع بخشیدمت !
- مگه خوابش رو ببینی نامرد، یه روز به مرگمم مونده باشه، همچین کاری نمیکنم .
- خواهیم دید.
دندوناشو روی هم کشید و صدای خرناسش بلند شد ، شبیه ببر زخمی شده بود !
دستمو زیر سرم گذاشتم و فاصله مو کم کردم، حالا دقیقا روبروی صورتش بودم نگاه کردم، دنبال اون نقطه ی نفرت میگشتم ، اونم قطعا یه خاطره ی ناب داشت که اینطور ازم بیزار بود .
- خب می شنوم ...
با بهت نگام کرد ، می دونستم توی دلش داره اراجیف بهم می بافه، ولی برام مهم نبود ، خوب می دونستم اینکه انقدر بهش نزدیکم، بیشتراز همه چی زجرش میرده ، اما من لذت می بردم .
- چی رو ؟
- بگو ...چرا ازم متنفری ؟ چی باعث شده اینطوری نگام کنی ؟
- واقعا خودت دلیلش رونمی دونی، این دیگه پرسیدن داره؟
- دلیل تنفر الانت رو نمیگم، ازم متنفری، دلت می خواد زیر خاک بخوابم، چرا ؟ این همه نفرت از کجا میاد؟ همیشه هست ، همیشه بوده.
- برو اون ور ،داره حالم بهم می خوره .
- چرا؟ من که تمیزم، بوی عطر میدم، ببین ...
سرشو تو سینه کشیدم، موهای مشکیش دستم رو قلقلک میداد .
- ولم کن ، سادیسمی روانی، برو اون ور،برو ...
خودشو عقب کشید، صورتش جمع شده بود و انگار داشت آرزوی مرگ میکرد!
- بگو، می خوام بدونم، چرا ازمن بدت میاد؟
- نمی دونم ، همیشه همینطور بوده، از اول،از همون روزی که دیدمت ، از همون لحظه ازت متنفرشدم .
- تو که همه ش چهار سالت بود ؟چیزی نمی فهمیدی !
- خب اون روزو نمیگم .
کنجکاو شدم، سرو بلند کردم و دقیقا روش مسلط شدم .
- از چی حرف میزنی؟
- ولم کن ، دست از سرم بردار .
دستم باز نافرمان شد، چونشو گرفتم، سرشو برگردوندم سمت خودم، باید میگفت، امیدوار بودم اون چیزی که من فکرمیکردم نباشه .
💐💐💐💐


***
پرند بعد از شام خداحافظی کردو رفت، انگار دیگه داشت معذب میشد! آریا هم برای حرص دادن من هر از نوع حربه ای که بلد بود استفاده کرد
حتی برای بدرقه ش هم رفتو به راننده ی آژانسم کلی سفارش کردو بالاخره رضایت دادو برگشت داخل...
نمی دونستم هدفش از این کارا چیه! شایدم واقعا پرند چشمش رو گرفته بود ...
وقتی بهم رسید با اون خنده ی کجی که گوشه لبش داشت یه تنه هم بهم زد، سعی کردم محکم باشم اما تعادلم رو از دست دادم ...
می خواست عصبیم کنه ،ولی من آدمی نبودم که اونو به آرزوش برسونم
- مریضی دیگه ... کار از کار گذشته، من می دونم باید بستری بشی ، دیگه داره دلم برات می سوزه ... خودت شاید هنوز به این نتیجه نرسیدی ولی شدیدا به حفاظت نیاز داری ...
آره باید با آرامش خرخره شو می جویدم ...
- من یه بیمارستان روانی خوب سراغ دارم می خوای معرفیت کنم ... ببین زیاد بهت سخت نمیگیرن ، فقط می بندنت به تخت ، دیدی که این دیونه ها رو ؟ اما می تونی سرتو تکون بدی ،آزادی ... مریم جونم هرچند وقت یه بار میاد دیدنت ...
هر کلمه ای که میگفتم یه قدم سمتم برمی داشت، حرفم که تموم شد فاصله ی بینمون یه بند انگشت بود ...
چشماشو تنگ کردو سرشو پائین آوردو تو مردمک چشمم خیره شد، دوباره داشت وحشی میشد، با لحن تندی گفت:
- چی گفتی ؟
- گفتم باید بستری بشی، یه نگاه به خودت بنداز، مرض داری انگار! از آزار دادن دیگران لذت میبری ...
- گفتم چه غلطی کردی ؟ یه بار دیگه تکرار کن ...
- میگم بیمارستان خوب ...
دستش قفل شد روی لبم،رسما می خواست خفه م کنه ، یه لحظه به غلط کردن افتادم، اما خودمو نباختم ...
- نه... اون جمله ی آخرو میگم ،اگه جرات داری یه بار دیگه بگو ...
چشمام از حدقه بیرون زده بود… عوضی داشت از زورش مایه می ذاشت...


***
آریا ...
تموم لحظاتی که اون روز مامان دستو پامو به تخت بسته بود جلوی چشمام رژه رفت ... ریشه این حس از همون روز شکل گرفته بود... عصبی شدم ، مثل کسی که یه خاطره تلخو مرور میکنه دلم سیاه شد...
سه ماهی از ازدواج مامان با سهند گذشته بود، اون چهار سالش بودو من ده ساله بودمو وابسته به مامان، بعد رفتن بابا نمی تونستم یه لحظه بدون اون بودن رو تاب بیارم ...
اون روز سر به سر باران گذاشتم، دختر خوشگلی بودو خودشو توی دل همه جا میکرد ، حسادت جلوی چشمامو گرفته بود، دلم می خواست اشکش رو ببینم، می خواستم به همه ثابت کنم اون فقط یه عروسک خوشگل که یه جا میشینه و برعکس من هیچ شیطنتی هم نداره نیست، اونم می تونه جیغ جیغو بد عنق باشه و صلب آسایش کنه ...
اول عروسکش رو پاره کردمو بعدم هولش دادم، نمی خواستم اینطوری بشه اما صورتش زخمی شده بودو از بینیش خون می اومد ... سهند چیزی بهم نگفت، اما اونو با خودش برد بیرون ...
ولی مامان بدجور شماتتم کرد، خیلی سرزنش شدم بابت این کار، به جاش تو چشماش نگاه کردمو گفتم "بازم میکنم ،فکر کردی چی، بذار برگرده میکشمش " مامان باز سرزنش کرد، دلیل کارم رو نپرسید، از دید اون ، من فقط یه بچه لوسو چموش بودم که کارش آزار دادن بقیه بود.. .لجم گرفته بود، بازم تکرار کردم " فقط منتظرم برگرده، حالا می بینی ، تو و سهند که همیشه نیستین، می بینین چه بلایی سرش میارم "
مامان اینبار از کوره در رفت، دستمو کشید، بردم تو اتاقو تو چشمام نگاه کردو گفت" حالا که بستمت به تختو نتونستی از جات تکون بخوری، می فهمی برای من نباید خطو نشون بکشی ، اینطوری یاد میگری آزار دادن یه نفر که از خودتم کوچیکتره چه مزه ای داره"
به چشماش نگاه کردم، دنبال یه ردی از مامان مریم می گشتم... اما، هیچ ردی نبود ... همون روز بود که فهمیدم دیگه مامان مریم برای همیشه برای من تموم شده ...
حالا این بچه داشت با این حرفا، اون روز وحشتناکو یادآوری میکرد، روزی که برای اولین بار حس کردم غرورم له شده، روزی که نتونستم خودمو نگه دارمو آبروم جلوی سهندو مامان رفت، اون هیچ وقت نفهمید به خاطر آزار دادنش به تخت بسته شدمو بی آبرو ، ولی من که می دونستم علت همه ی این نامردیا اون و بس ...
حس بدی داشتم دلم می خواست همین کارو باهاش بکنم ،تا بلکه اون روز نحسو برای همیشه فراموش کنم ... اونم باید مثل من این حسو لمس میکرد...
مچ دستشو کشیدم ... نعره زد " ولم کنم عوض "
اما من بدجوری به سرم زده بود، انگار می خواستم تلافی این همه سالو یه شب سرش خالی کنم ...
- داری چیکار می کنی دیونه ؟
- می خوام حالیت کنم حرف زیادی زدن عواقب داره ...
- آریا تو واقعا دیونه ای ، داری می ترسونیم ...
- اتفاقا همین قصدو دارم ، می خوام تا سر حد مرگ بترسی، می خوام بفهمی دیگه هر چی سر زبونت میاد نباید بگی ...

20 last posts shown.

2 951

subscribers
Channel statistics