#پارت #هفدهم
جمله های کوتاهی یادم میاد، من لج کرده بودم ،اونم قلدر بود، می خواستم بازی کنم، ولی نمی ذاشت ،هلم داد ، خوردم زمین، مثل همیشه ، بی دست و پا بودم، ظریف و شکننده .
اون لحظه ها دلم می شکست ،اما سریع فراموش میکردم، بازم می رفتم پیشش ، اما اون سرسخت بود، مثل یه کوه نفوذ ناپذیر.
امامنم پشتکار داشتم ، اصرار میکردم .
کم کم نرم شد، من تازه می رفتم مدرسه، از پول تو جیبی که بابا بهم میداد برای اونم خوراکی می خریدم.
جلوی مریم جون زیر بار نمیرفت که بهم رو نشون بده ، اما وقتی نبود گاهی وقتا تو بازی هاش ،اونم برای بیگاری کشیدن ازم ، اجازه میداد وارد دنیاش بشم .
هرچی میگفت گوش میکردم ، به دلخوشی این که تونستم دلشو بدست بیارم، دلم خوش بود به یه خنده ی کوچولوش ، اینطوری حس زیادی بودن نمیکردم .
یکی دوسالی همینطوری گذشت،اما کم کم همه چی عوض شد، بزرگتر که شدیم، حتی دیگه قایمکی هم تو بازی هاش نبودم، فاصله گرفتن هاش بیشتر شد، بازم تنها شدم، این ماجرا برام شبیه یه مبارزه شده بود .
تو مدرسه هم هیچ دوستی نداشتم، باید اعتراف کنم، نمی خواستم که داشته باشم، اون تنها کسی بود که می خواستم به عنوان یه دوست داشته باشمش، اما هیچ وقت نتونستم بیشتر از اون چیزی که خودش می خواست بهش نزدیک بشم ، بهم این اجازه رو نمی داد.
با همه ی بچه گیم می فهمیدم منو دوست نداره ، چشمای حسودش وقتی مریم جون بهم محبت میکرد آتیش میگرفت، دلم می سوخت اما نمی ذاشت براش دلسوزی کنم .
تابستون بود، بازم دعوامون شده بود، من کاری نکرده بودم، اما اون اصرار داشت که به وسایلش دست زدم، من هیچ وقت همچین کاری نمیکردم، دوست نداشتم ناراحتش کنم، اما اون نمی خواست که باور کنه .
ازش خواستم باهام آشتی کنه، بازم هلم داد، این عادتش زیادی بد بود، بازم من بی دست و پا خوردم زمین ، اما اینبار خیلی بدتر ازچیزی بود که فکرشو میکردم.
سر زانوهام بد جور آسیب دیده بود و پشت دستمم حسابی زخمی شده بود .
من داشتم گریه می کردم ، ولی اون فقط ایستاد و بهم خندید.
همون موقع مریم جون از راه رسید ، بیشتر از اتفاقی که افتاده ، برای اینکه چرا آریا داره بهم می خنده ناراحت شد.
دستشو کشید و باخودش برد، پشت سرش راه افتادم ، نمی خواستم به خاطرمن تنبیه بشه .
مریم جون یه ربعی توی اتاقش بود، صدا شو واضح می شنیدم ، بازم داشت سرزنشش میکرد، وقتی از در بیرون اومدو منو دید، صورتمو بوسید و از طرف آریا ازم عذر خواهی کرد .
می خواستم برم داخل که دلداریش بدم ، روی تخت دراز کشیده بود، بدون هیچ پوششی، حس بدی داشتم ، چشماش بسته بود، منو ندید، پا به فرار گذاشتم.
از اون روز دیگه خودمم نخواستم که بهش نزدیک بشم .
وقتی بابا اومد مریم جون گفت :آریا مریض شده ، تب کرده .
***
رومو ازش گرفتم ، دلم نمی خواست به هیچ چیزی تو گذشته فکر کنم، یه ساعت دیگه میون خواب و بیداری گذشت، دیگه داشت طاقتم تموم میشد، باید میرفتم دستشویی .
آرووم صداش زدم .
- آریا ... آریا ... بلند شو ...
فقط تکونی خورد، بازم صداش زدم ، چشماشو آرووم باز کرد گیچ میزد ، با بهت بهم خیره شد، باچشماش دنبال یه چیزی بود انگار!
چشماش خمار بود، اخمی کردم، نباید اینجا روی تخت من می خوابید.
جو بدی بود، به حرف اومدم :
- دستمو باز کن ...
بازم سکوتشو نشکست ، فقط خیره خیره نگام می کرد، ثانیه بعد، بی هیچ مقدمه ای دستشو جلو آورد و روی موهام کشید ، نمی دونم دقیق چه حسی داشتم! ولی برای اولین بار بود که هیچ خشونتی تو حرکاتش نبود، برای اولین بار یه چیز متفاوت ازش دیدم .
اما نباید ادامه پیدا میکرد
- آریا خواهش میکنم، دستمو بازکن ، تو رو خدا .
کف دستش روی لبام نشست.
- هیس ، هیچی نگو ، باشه باز میکنم.
چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید، همینطور با چشم بسته ادامه داد .
- هیچ وقت التماس نکن، مثل همیشه، همینطور که تا حالا بودی بمون، نه به من نه به هیچ کس دیگه، هیچ کس تو دنیا ارزش اینو نداره که به خاطرش از غرورت بگذری .
چی داشت میگفت!؟
این حرفای آریا بود !؟
مثل مات زده ها فقط نگاهش میکردم که چطور با آرامش داره بندو از دستام بازمیکنه، یه چیزی تو دل اون شب تاریک ، مثل همیشه نبود!
کارش که تموم شد، از روی تخت بلند شد و با لحن خنثی گفت:
- از امشب که به کسی حرفی نمی زنی ؟
- هیچ وقت نزدم ، ولی نخواستی باور کنی .
- به هر حال برای خودتم بهتره .
بعد این حرفش عقب گرد کرد و رفت ، دیگه حتی انگیزه ای برای دستشویی رفتنم نداشتم، می تونستم تا صبح صبر کنم .
***
هیچ کدوم مون راجع به اون شب یا هیچ کس حرفی نزدیم، شاید حتی با خودمون! من داشتم از اون فرار می کردم و اون انگار از خودش ، درگیر بود کلا ، ولی من سعی کردم اولویت هامو تغییر بدم ، باید یه چیزایی رو عوض میکردم .
***
💋💋💋💋
جمله های کوتاهی یادم میاد، من لج کرده بودم ،اونم قلدر بود، می خواستم بازی کنم، ولی نمی ذاشت ،هلم داد ، خوردم زمین، مثل همیشه ، بی دست و پا بودم، ظریف و شکننده .
اون لحظه ها دلم می شکست ،اما سریع فراموش میکردم، بازم می رفتم پیشش ، اما اون سرسخت بود، مثل یه کوه نفوذ ناپذیر.
امامنم پشتکار داشتم ، اصرار میکردم .
کم کم نرم شد، من تازه می رفتم مدرسه، از پول تو جیبی که بابا بهم میداد برای اونم خوراکی می خریدم.
جلوی مریم جون زیر بار نمیرفت که بهم رو نشون بده ، اما وقتی نبود گاهی وقتا تو بازی هاش ،اونم برای بیگاری کشیدن ازم ، اجازه میداد وارد دنیاش بشم .
هرچی میگفت گوش میکردم ، به دلخوشی این که تونستم دلشو بدست بیارم، دلم خوش بود به یه خنده ی کوچولوش ، اینطوری حس زیادی بودن نمیکردم .
یکی دوسالی همینطوری گذشت،اما کم کم همه چی عوض شد، بزرگتر که شدیم، حتی دیگه قایمکی هم تو بازی هاش نبودم، فاصله گرفتن هاش بیشتر شد، بازم تنها شدم، این ماجرا برام شبیه یه مبارزه شده بود .
تو مدرسه هم هیچ دوستی نداشتم، باید اعتراف کنم، نمی خواستم که داشته باشم، اون تنها کسی بود که می خواستم به عنوان یه دوست داشته باشمش، اما هیچ وقت نتونستم بیشتر از اون چیزی که خودش می خواست بهش نزدیک بشم ، بهم این اجازه رو نمی داد.
با همه ی بچه گیم می فهمیدم منو دوست نداره ، چشمای حسودش وقتی مریم جون بهم محبت میکرد آتیش میگرفت، دلم می سوخت اما نمی ذاشت براش دلسوزی کنم .
تابستون بود، بازم دعوامون شده بود، من کاری نکرده بودم، اما اون اصرار داشت که به وسایلش دست زدم، من هیچ وقت همچین کاری نمیکردم، دوست نداشتم ناراحتش کنم، اما اون نمی خواست که باور کنه .
ازش خواستم باهام آشتی کنه، بازم هلم داد، این عادتش زیادی بد بود، بازم من بی دست و پا خوردم زمین ، اما اینبار خیلی بدتر ازچیزی بود که فکرشو میکردم.
سر زانوهام بد جور آسیب دیده بود و پشت دستمم حسابی زخمی شده بود .
من داشتم گریه می کردم ، ولی اون فقط ایستاد و بهم خندید.
همون موقع مریم جون از راه رسید ، بیشتر از اتفاقی که افتاده ، برای اینکه چرا آریا داره بهم می خنده ناراحت شد.
دستشو کشید و باخودش برد، پشت سرش راه افتادم ، نمی خواستم به خاطرمن تنبیه بشه .
مریم جون یه ربعی توی اتاقش بود، صدا شو واضح می شنیدم ، بازم داشت سرزنشش میکرد، وقتی از در بیرون اومدو منو دید، صورتمو بوسید و از طرف آریا ازم عذر خواهی کرد .
می خواستم برم داخل که دلداریش بدم ، روی تخت دراز کشیده بود، بدون هیچ پوششی، حس بدی داشتم ، چشماش بسته بود، منو ندید، پا به فرار گذاشتم.
از اون روز دیگه خودمم نخواستم که بهش نزدیک بشم .
وقتی بابا اومد مریم جون گفت :آریا مریض شده ، تب کرده .
***
رومو ازش گرفتم ، دلم نمی خواست به هیچ چیزی تو گذشته فکر کنم، یه ساعت دیگه میون خواب و بیداری گذشت، دیگه داشت طاقتم تموم میشد، باید میرفتم دستشویی .
آرووم صداش زدم .
- آریا ... آریا ... بلند شو ...
فقط تکونی خورد، بازم صداش زدم ، چشماشو آرووم باز کرد گیچ میزد ، با بهت بهم خیره شد، باچشماش دنبال یه چیزی بود انگار!
چشماش خمار بود، اخمی کردم، نباید اینجا روی تخت من می خوابید.
جو بدی بود، به حرف اومدم :
- دستمو باز کن ...
بازم سکوتشو نشکست ، فقط خیره خیره نگام می کرد، ثانیه بعد، بی هیچ مقدمه ای دستشو جلو آورد و روی موهام کشید ، نمی دونم دقیق چه حسی داشتم! ولی برای اولین بار بود که هیچ خشونتی تو حرکاتش نبود، برای اولین بار یه چیز متفاوت ازش دیدم .
اما نباید ادامه پیدا میکرد
- آریا خواهش میکنم، دستمو بازکن ، تو رو خدا .
کف دستش روی لبام نشست.
- هیس ، هیچی نگو ، باشه باز میکنم.
چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید، همینطور با چشم بسته ادامه داد .
- هیچ وقت التماس نکن، مثل همیشه، همینطور که تا حالا بودی بمون، نه به من نه به هیچ کس دیگه، هیچ کس تو دنیا ارزش اینو نداره که به خاطرش از غرورت بگذری .
چی داشت میگفت!؟
این حرفای آریا بود !؟
مثل مات زده ها فقط نگاهش میکردم که چطور با آرامش داره بندو از دستام بازمیکنه، یه چیزی تو دل اون شب تاریک ، مثل همیشه نبود!
کارش که تموم شد، از روی تخت بلند شد و با لحن خنثی گفت:
- از امشب که به کسی حرفی نمی زنی ؟
- هیچ وقت نزدم ، ولی نخواستی باور کنی .
- به هر حال برای خودتم بهتره .
بعد این حرفش عقب گرد کرد و رفت ، دیگه حتی انگیزه ای برای دستشویی رفتنم نداشتم، می تونستم تا صبح صبر کنم .
***
هیچ کدوم مون راجع به اون شب یا هیچ کس حرفی نزدیم، شاید حتی با خودمون! من داشتم از اون فرار می کردم و اون انگار از خودش ، درگیر بود کلا ، ولی من سعی کردم اولویت هامو تغییر بدم ، باید یه چیزایی رو عوض میکردم .
***
💋💋💋💋