#پارت #بیستوسوم خندم گرفت اون پسر استاد زبون بازی بود
سری تکون دادمو در جواب چهره ی مرددش ادامه دادم
- به هر حال ،همه جوره روی من حساب کنین ، مطمئن باشین پشیمون تون نمیکنم
- حتما، ممنون از پیشنهادتون ، پس از حالا منتظر یه سفر پر استرس باشین
مکالمه مون که تموم شد برگشتم سمت پرند که داشت با شبنمو سوده پچ پچ میکرد، می دونستم سوژه بحثشون منم، بی رودربایسی گفتم
- دارین پشت سرمن حرف می زنین؟
سوده با کمال پر رویی گفت:
- آره ، داشتیم میگفتیم حالام که خواسته بزنه جاده خاکی بین پیغمبرا جرجیسو انتخاب کرده؟ چیه اون عصا قورت داده آخه !
به سه تایی شون نگاه کردم، چقدر دنیاشون هنوز کوچیک بود، توی ذهنشون هیچ رابطه ای غیر از روابط آنچنانی تعریف نشده بود، عصبی شدم ، با لحن نه چندان آروومی گفتم
- زده به سرتون؟ بابا من بهش پیشنهاد دادم اگه کمکی ازم برمیاد ،ملاحضه نکنه، اونم گفت اتفاقا یه نفرکمکی لازم داره ، دست تنهاست بنده ی خدا ... چرا انقدر فکر مزخرف میکنین!
- آخی چه نوع دوست ...
- واقعا برات متاسفم ، اصلا هر طور مایلی فکر کن
سوده عشوه ای اومدو زیر لب یه چیزی گفت، مطمئنم تنها روحو روانمو آباد کرده بود
***
ماشین بالاخره بعد یک ساعت به حرکت افتادو تقریبا آرامش برقرار شد
اینبار سعی کردم چشمامو ببندمو به چیزای خوب فکر کنم ، اینطوری مسافت طولانی راه کمتر اذییتم میکرد
فکرم پراکنده بود،یه صحنه های از بچگی تا امروز جلوی چشمام رژه می رفت ، هیچ حادثه تلخی نبود، همه چی درکل خوب بود، بابا ، مریم جون ، همه چی ، من یه دختر نازک نارنجی خوشگل بودم که همه دوستم داشتن ،از هیچ نظر کمبودی نبود
محبت همیشگی بابا، توجهات رنگی مریم جون
اما بی هوا چهره مو وقتی تنها بودم به یاد آوردم ، آره همینه "من تو تنهاییام هیچ وقت خوشحال نبودم"
این چیزی بود که آزارم می داد
وقتی بزرگتر شدم ، انگار ذهنم همیشه دنبال یه گمشده میگشت! یه وقتایی فکر میکردم چون آریا باهام راه نمیاد اینطوری شدم! به وقتایی هم ربطش می دادم به مادری که هیچ وقت ندیده بودمش!
من هیچ عکسی ازش نداشتم ،هیچ خاطره ای نبود، فقط گفته بودن ، نیست ، مرده ، سراغش رو نگیر ، ولی من دلم می خواست حتی شده با یه خاطره کوچیک ازش دنیامو رنگی کنم
قلبم تیر کشید، حس خوبی نداشتم، مثلا قرار بود به چیزا خوب فکر کنم ، ولی دوباره داشتم وارد افکار ممنوعه میشدم، شاید فکر کردن به آینده ایده ی بهتری بود!
رفتم به آینده، به ازدواجی که بالاخره دیر یا زود انجام میشد! داشتن یه خونه ی هرچند کوچیک ،اما پر از حس خوب،یه دختر یا یه پسر
ناخودآگاه خنده روی لبام نشست، ولی بازم یه چیزی مانع خندون موندن صورتم شد
من زندگی بدون عشقو نمی خواستم
دچار دوگانگی محض شده بودم ، چشمامو باز کردم، فکر کردن هم بی فایده بود، من به آرامش نیاز داشتم چیزی که به خاطرش این همه راهو اومده بودم، باید منتظر آخر کار میشدم شاید موقع برگشتن دیگه این احساسات ضدو نقیض دست از سرم برداشته باشن!
بالاخره خواب مهمون چشمام شدو یه مسیر طولانی طی شد، برای شام هم یه مدتی توقف داشتیمو بالاخره نزدیکای چهار صبح به مقصد رسیدیم
روی تابلو نوشته بود
"منطقه حفاظت شده بهرام گور"
***
"هفت روز بعد"
مردد بودم ، اما به هر حال باید انجامش می دادم ، در زدم
- بیا تو در بازه ...
خیلی وقت بود پا تو این اتاق نذاشته بودم ، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، تابلوی بزرگی از اون روی دیوار روبرویی بود، مردی که حتی از توی اون قاب هم چشماش یه دنیا حرف برای گفتن داشت
- سلام؛ شبت به خیر ...
سری تکون دادمو در جواب چهره ی مرددش ادامه دادم
- به هر حال ،همه جوره روی من حساب کنین ، مطمئن باشین پشیمون تون نمیکنم
- حتما، ممنون از پیشنهادتون ، پس از حالا منتظر یه سفر پر استرس باشین
مکالمه مون که تموم شد برگشتم سمت پرند که داشت با شبنمو سوده پچ پچ میکرد، می دونستم سوژه بحثشون منم، بی رودربایسی گفتم
- دارین پشت سرمن حرف می زنین؟
سوده با کمال پر رویی گفت:
- آره ، داشتیم میگفتیم حالام که خواسته بزنه جاده خاکی بین پیغمبرا جرجیسو انتخاب کرده؟ چیه اون عصا قورت داده آخه !
به سه تایی شون نگاه کردم، چقدر دنیاشون هنوز کوچیک بود، توی ذهنشون هیچ رابطه ای غیر از روابط آنچنانی تعریف نشده بود، عصبی شدم ، با لحن نه چندان آروومی گفتم
- زده به سرتون؟ بابا من بهش پیشنهاد دادم اگه کمکی ازم برمیاد ،ملاحضه نکنه، اونم گفت اتفاقا یه نفرکمکی لازم داره ، دست تنهاست بنده ی خدا ... چرا انقدر فکر مزخرف میکنین!
- آخی چه نوع دوست ...
- واقعا برات متاسفم ، اصلا هر طور مایلی فکر کن
سوده عشوه ای اومدو زیر لب یه چیزی گفت، مطمئنم تنها روحو روانمو آباد کرده بود
***
ماشین بالاخره بعد یک ساعت به حرکت افتادو تقریبا آرامش برقرار شد
اینبار سعی کردم چشمامو ببندمو به چیزای خوب فکر کنم ، اینطوری مسافت طولانی راه کمتر اذییتم میکرد
فکرم پراکنده بود،یه صحنه های از بچگی تا امروز جلوی چشمام رژه می رفت ، هیچ حادثه تلخی نبود، همه چی درکل خوب بود، بابا ، مریم جون ، همه چی ، من یه دختر نازک نارنجی خوشگل بودم که همه دوستم داشتن ،از هیچ نظر کمبودی نبود
محبت همیشگی بابا، توجهات رنگی مریم جون
اما بی هوا چهره مو وقتی تنها بودم به یاد آوردم ، آره همینه "من تو تنهاییام هیچ وقت خوشحال نبودم"
این چیزی بود که آزارم می داد
وقتی بزرگتر شدم ، انگار ذهنم همیشه دنبال یه گمشده میگشت! یه وقتایی فکر میکردم چون آریا باهام راه نمیاد اینطوری شدم! به وقتایی هم ربطش می دادم به مادری که هیچ وقت ندیده بودمش!
من هیچ عکسی ازش نداشتم ،هیچ خاطره ای نبود، فقط گفته بودن ، نیست ، مرده ، سراغش رو نگیر ، ولی من دلم می خواست حتی شده با یه خاطره کوچیک ازش دنیامو رنگی کنم
قلبم تیر کشید، حس خوبی نداشتم، مثلا قرار بود به چیزا خوب فکر کنم ، ولی دوباره داشتم وارد افکار ممنوعه میشدم، شاید فکر کردن به آینده ایده ی بهتری بود!
رفتم به آینده، به ازدواجی که بالاخره دیر یا زود انجام میشد! داشتن یه خونه ی هرچند کوچیک ،اما پر از حس خوب،یه دختر یا یه پسر
ناخودآگاه خنده روی لبام نشست، ولی بازم یه چیزی مانع خندون موندن صورتم شد
من زندگی بدون عشقو نمی خواستم
دچار دوگانگی محض شده بودم ، چشمامو باز کردم، فکر کردن هم بی فایده بود، من به آرامش نیاز داشتم چیزی که به خاطرش این همه راهو اومده بودم، باید منتظر آخر کار میشدم شاید موقع برگشتن دیگه این احساسات ضدو نقیض دست از سرم برداشته باشن!
بالاخره خواب مهمون چشمام شدو یه مسیر طولانی طی شد، برای شام هم یه مدتی توقف داشتیمو بالاخره نزدیکای چهار صبح به مقصد رسیدیم
روی تابلو نوشته بود
"منطقه حفاظت شده بهرام گور"
***
"هفت روز بعد"
مردد بودم ، اما به هر حال باید انجامش می دادم ، در زدم
- بیا تو در بازه ...
خیلی وقت بود پا تو این اتاق نذاشته بودم ، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، تابلوی بزرگی از اون روی دیوار روبرویی بود، مردی که حتی از توی اون قاب هم چشماش یه دنیا حرف برای گفتن داشت
- سلام؛ شبت به خیر ...